خداحافظی طولانی و دردل هایی که تمومی ندارند

سلام

همه چیز تموم شد .

الان هیشکی اینجا نیست .بچه ها عیدی هاشون رو گرفتند . حرف هاشون رو زدند بعد هم سال نو رو به هم تبریک گفتند و رفتند . قراره دبیرها جلسه داشته باشند .درباره همه اتفاق هایی که یک سال گذشته پشت سر گذاشتیم تا روزنامه مون در بیاد . پارسال این موقع توی شیش و بش قبول کردن و نکردن پیشنهاد کار توی روزنامه ای بودم که هنوز متولد نشده یک دوجین حاشیه پشت سرش بود . با رئیس حرف زدم .هیچ نظری نداشت . فقط وقتی لج من رو در آورد گفت :وقتی به یک موضوع این همه فکر کردی و این همه حرف برای گفتن داری پس حتما بهترین تصمیم رو گرفته ای .خیالم راحت شد رئیس بی خودی حرف نمی زد.اما همه می گفتند روزنامه های که تا سه ماه دیگه درش بسته میشه ارزش کار کردن نداره . همه برای اینکه گفتم نمی یام همشهری و دوست ندارم قرار داد ببندم .سرزنشم کردند .که عقل ندارم که خوشی زده زیر دلم حتی محکوم شدم به اینکه کله ام پوکه اما من  کاری رو انجام دادم که دوست داشتم . و خوبی اش اینه که حالا خیالم راحته حتی با اینکه ازعیدی آنچنانی و پاداش و سنوات و بن و سبد خوار و بار خبری نیست . اما خیلی حس بهتری دارم .

بچه ها دونه دونه خداحافظی می کنن. هنوز هم سه ماه حق التحریر به بچه ها بدهکارم . مهدی می گه خانم رئیس شدن این دردسرها رو هم دارم و من لبخند می زنم وقتی یاد گرفتم بچه ها رو با زبون بپیچونم و بهشون امیدواری بدهم که سال دیکه دستمزد امسالشون رو می گیرند.به این فکر می کنم که چقدر خدا من رو دوست داشته به خاطر این همه دوستی که بهم داده . لینک دوستانم از پارسال خیلی پرو پیمان تر شده است .یک جایی خونده بودم خدا هر بنده ای رو که می آفریند  ذره ای از وجود خودش را در او به امانت می گذاره .پس هر کسی که دوست های زیادی داشته باشد . با ذره های بیشتری از وجود خدا در ارتباط است .از همتون ممنونم که با بودنتون من رو به خدا نزدیک می کنید .

امسال رنگ و بوی دوستی هام توی محل کار عوض شد . دیگه از رفت و آمدهای گشت و گذارهای بعد از ظهر خبری نبود . قرار های قهوه خونه هامون به کلی کنسل شد . باید بعد از ساعت 6 می موندم توی روزنامه برای شرکت در جلسه شورای تیتر . باید اشکالات ممیزی رو رفع می کردم . باید حواسم به نثر خبرها بود تا یک دست باشه . باید حتما حتما فاکس ها رو چک می کردم . نشست های خبری که قرار بود اتفاق بیفته و صحنه هایی که قرار بود باز سازی بشه . درگیر مجوزبودم و تمدید اعتبارش . بزرگ شده ام . دوستانم همکارانم بودند و باید تا حدی باهاشون رفتار می کردم که از سر و کولم بالا نروند . مجبور شدم به خاطر حاشیه های مسخره و خاله زنک بازی خنگول رو اخراج کنم . مجبور شدم زیاد پنگول رو تحویل نگیرم چون هر اتفاقی که می افتاد رو دیگران هم می فهمیدندو از آن با خبر می شدند از بس که این دختر دهن لقه. یاد گرفتم که هر همکاری دوست نیست . اما اگه دوست شد باید وظایف کاری اش را بدون کم و کاست انجام بدهد . چون کار و مسئولیت شوخی بردار نیست . هر چند از زیرآبی رفتن متنفرم . اما مجبورم همکاری  که زیر آبی می رود رو تحمل کنم . البته فقط همین امسال از سال دیگه با یک انرژی دیگه شروع می کنم . بدم می یاد از این تک خوری های پنگول . از حرف هایی که این ورو اون ور می زنه و بعد به گوش من می رسه و خدا و پیر و پیغمبر رو قسم می خوره که بی گناه بوده است و این حرف ها رو نزده است . اما من می دونم که کار کار خودشه .به این اصل ایمان آورده ام که تربیت خانوادگی خیلی خیلی خیلی مهمه و طرف هر چقدر هم سعی کنه بالاخره یک جایی وا می دهد و خودخودش رو نشون می دهد . این خودننمایی واقعی رو درست وقتی که بحث پول در میان است میشه فهمید . وقتی خوراکی می آید وسط وقتی که قراره یک مسیر رو بدون دغدغه با هم طی کنید وقتی آدم ها شروع می کنند از آرزوهاشون تعریف می کنند.آن وقت میشه فهمید چقدر آم های کوچکی هستند و کم ظرفیت .

چه زود تموم شد . یاد روزهایی که از بغض خفه خون می گرفتم واحساس می کردم تنها ترین آدم روی زمین هستم.چقدر زود به خاطر هاپیوست . حالا که این ها رو می نویسم .فقط 48 ساعت دیگه باقی مانده تا سال 90 تموم بشه . دل تنگم اما دلتنگ خاطره هایی که جا موندند توی قطار 1390 و من باید سبکبال تر وارد قطار 1391 بشوم . چقدر حالم خوبه .من یک معذرت خواهی بزرگ به همتون بدهکارم این داستان خون دماغ هایم خیلی هاتون رو حسابی نگران کرده بود .به خدا من همه تلاشم رو برای رفع این مشکل  انجام دادم . از کامنتهای خصوصی که درباره این مرض ناسور شده برایم می گذاشتید ممنونم . من خوبم و هر وقت که دکتر می گفت به یک خاطره خوب فکر کن یاد کامنت های پر مهرتون می افتادم که چقدر بی چشم داشت برایم نوشته بودید . آن وقت حالم خوب میشد .و حالم خوب میشود .

قرار بود این پست آخر سالی یک جمع بندی باشه از همه اتفاق هایی که توی این یک سال برای من افتاد . درگیرم کرد . برایم دغدغه شد . حالم رو گرفت . اما همتون خوندید آن چیزهایی رو که نوشتم . همراهم بودید وقتی گریه کردم . وقتی تنها بودم . فقط باید اعتراف کنم گاهی مجبور بودم خودم رو یک جور دیگه ای نشون بدهم .ادم ها از دخترهای عصبی گریه دار . غصه دار و غرغرو خوششون نمی یاد . گاهی مجبور بودم نقاب بزنم به یک دختر غیر قابل تحمل تبدیل بشوم تا ازم خسته بشوند و بروند . آزاده نه دختر عصبی و اخمالوییه  نه خودخواهه اما تا دلتون بخواد خودسانسوره .از اینکه همه دوستان و همکارهام من رو به خنده هام می شناسند و لحن آرووم  صدام خوشحالم . اما جبر چیز بدیه . وقتی یک پسر بچه عاشقت میشه و دوست نداری توی ذوقش بزنی .وقتی دلت یک همراه می خواد و به غیر از آدمی که سال ها از خودت کوچولوتره کسی دور و برت نیست .مجبوری بد بشی .سگ بشی پاچه بگیری تا خودش خسته بشه و بره به قول سحر که منطق سحریسم داره من هم منطقه آزاده ای داریم . چند روز پیش یکی ازهمون دوست هایی که  مجبورم پیشش نقاب بزنم . بهم گفت ترجیح می ده دوست دور دوره من باشه تا کمتر تیر و ترکش اخم و تخم کردن هایم بهش برخورد کنه . و من چقدر خوشحال شدم که خودش پا پس کشید .عیب نداره بگذار فکر کنه آزی دختر وحشتناکیه و به هیچ وجه نمیشه شناختش . خوشحالم که نمی گه اغفالم کرد.

 آزاده به احساسش خیلی خیلی اهمیت می ده وقتی می بینه دوستش جواب اس ام اس نمی ده . کامنت نمی گذاره آسه می یاد و آسه می ره و یک خواننده خاموشه همه اش خودش رو سرزنش می کنه که چه کار خطایی انجام داده که این اتفاق افتاده؟بعد خودش را پاک می کند . میشه یک خاطره یک خاطره دورکه هست که حضور داره اما کمرنگ و محوه .

دوست دارم باز هم بنویسم از روزهایی که پشت سر گذاشتم و انتظارهایی که داشتم و برآورده نشد . فکرهای محالی که داشتم و همه محقق شد.آرزوهای جدیدی که جایگزین آرزوهای قدیمی ام شد . اما همه می دونید من هم می دونم که رسم روزگار بازیه . یک بازی که باید همه سعی ات رو بکنی که قشنگ اجرایش کنی . به همین راحتی .به همین خوشمزه گی .

پ.ن.1:

365روز گذشت بعضیا دلشون شکست بعضیا دل شکوندن خیلیا عاشق شدن و ... ... ... ... خیلیا تنها ... گریه کردیم خندیدیم خیلیها از بینمون رفتن حالا فقط 2 روز مونده 2روز از همه اون خاطره هامون تو سالی که گذشت. .. سال نوتون پیشاپیش مبارک

پ.ن.2:

دوباره باز خـواهـم گشت

نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه

ولـی یـکـبـار دیـگــر بـــاز خـواهـم گــشـــت

و چـــشـمــان تـو را بــا نـــور خــــواهـــم شــسـت

بــه دیـــوار حــریــم عشــق یـکبـار دگر٬من تکیه خـواهـم کرد

رســــوم عــــــشـــق ورزی را دوبـــــاره زنــــــده خــــواهـــــــم کـــــرد

بــه نـــام عـــشـــق و زیــــبــایــی٬دوبـــــاره خــطــبــه خــــواهـــــم

خــــوانــــد

جشن چهار شنبه سوری +بقیه اتفاقات

سلام

مامانم میگه نبایددرباره موضوعاتی که می خواد اتفاق بیفته پیش داوری های منفی بکنی و بعد فقط به خاطر همون فکرهای مسخره ای که خودت بافتی از وقوع آن اتفاق جلوگیری کنی برای همین هم تصمیم گرفتم که حتما مهمونی رو بروم.دیروز با اینکه گفته بودن خانوم ها می تونند دور کاری کنن و مطالبو گزارش هاشون رو از خونه ایمیل کنن و لزومی نداره که بیان روزنامه من اومدم و تنهایی صفحه رو جمع و جور کردم . البته پنگول یک دونه خبر فرستاده بود و همچین هم نیست که همه کارها رو خودم انجام داده باشم .در نتیجه تندی رفتم خونه و دوش گرفتم و آماده شدم  با مامان به اتفاق رفتیم مهمونی . بابا نیومد چون از این جور جمع ها خوشش نمی آید. دوست داره جایی که می ره همه او را بشناسند . اما خب توی مهمونی دیشب فقط بابای فاطمه رو می شناخت و دوست نداشت که بیاد . برای فاطی یک شال نارنجی خریدم ۶ ماه بود که قرار بود بیاد با هم بریم شال نارنجی بخره اما هیچ وقت نشد که بریم . برای امیر رضا هم  که عاشق و دیوونه کاکائوئه یک تخته ۲۵۰ گرمی کاکائوئه تلخ ترک خریدم . برای فرشته هم یک شنل طوسی یک وجبی که حاشیه دوزیه مشکی ظریف داره . سر راه مامان هم یک جعبه شیرینی و آجیل  چهار شنبه سوری با دوتا گلدون  خرید که دست خالی نباشه. 

مهمون ها غریبه نبودندبه غیر از همکارهای امیر رضا که دو تا شون رو توی عروسی و ولیمه مامانه فاطی دیده بودم فقط دو تا آقای جوان غریبه بودن که از بس مسخره بازی درآوردن خیلی زود آشنا شدیم فرهاد خان با خواهر دوقلویش اومده بود از اون پسرهای عشق خارج و کانادا که داشت شبانه روز زبان می خوند که بره . خواهرش هم اخر بی اعتماد به نفسی هی سوال می کرد آرایشم خوبه ؟رژم کمرنگ نشده ؟آب بخورم ؟همه اش هم آیینه دستش بود . خانوم فوق لیسانس صنایع داشت اما بی کار بود . علی رضا هم با مامانش اومده بود .از اون بچه شیطون هایی که همه سیگارت ها و تی ان تی و کپسول مراسم رو شخصا تقبل کرده بود . فشفشه هم خریده بود تازه مامانش هم خانومه محترمی بود. داریوش و خانومش و ۳ تا پسر شیطونش با نادرو فرزانه هم از همکارهای قدیمی مون بودند.که دیگه کار خبری انجام نمی دهند . و برای خودشون مدیر روابط  عمومی شده اند . خاله و دختر خاله های فاطی مامان و بابای امیر رضا و عمه خانم فاطی با همسایه واحد بغل دستیشون هم اومده بودند . کلا خیلی خوش گذشت .

بعد از آتیش بازی جنگ و سیگارت و تی ان تی ترکوندن همه از سرما پناه آوردن کنار شومینه بعد بابای فاطی برامون فال گرفت و پسرها هم با ریتم بی وفایی بامشاد رفتن جوجه کباب درست کنن تا آخر شب ۸ تا مرد گنده فقط می خوندن بی وفایی ....بی وفایی  ... دله من از غصه پر خون شده ه ه ه ه ول کن هم نبودن .جوجه و رشته پلو  و سوپ و کوکوی دورنگ و ژله و سالاد هم خوردیم .که خیلی خوشمزه بود.بعد نوبت رقص و پایکوبی رسید من یک کت سفید پوشیده بودم که یک دکمه داشت و پایینش چپ و راست می ایستاد که لاغر تر به نظر برسم با دامن ماکسی بلند و کرپ خب به خاطر کفشم هم ۱۰ سانت به قدم اضافه شده بود آرایشم هم بنفش محو یا همون کبود بود . با شال حریر سفید که در تمام طول مراسم روی سرم بود .چهار شنبه سوری هم با همه تق و توق هایش تموم شد و من و مامان ساعت ۱۱ خونه بودیم .

امشب تولد سمانه است . دوست داشتم بروم پیشش خیلی هم اصرار کرد که بروم که تنها نباشه اما نشد عصر بعد از اینکه کارهای صفحه تموم شد بهش زنگ زدم کلی مهمون داشت و سرش شلوغ بود بهش تبریک گفتم گفت همین الان عطر کادویی تو رو باز کردم همه دست زدن بردمش گذاشتمش توی ماشین که کسی ازش استفاده نکنه مامان و بابا هم برایش ربع سکه خریده بودند . حمید هم یک بلوز سفید یقه شل از بنتون خریده بود برایش. خواهری تولدت مبارک . انشالله در کنار عشقت همیشه خوشبخت باشی بووووووووووووووووووووووووووووس.

رئیس اطلاع رسانی آگاهی مرد بسیار شریفی بود . همیشه تلفنش رو جواب می داد. و آنقدر یک موضوع رو پیگیری می کرد که تا حتما به نتیجه برسه . ۴ سالی که به اداره آگاهی اومده بود همه چیز رنگ عوض کرده بود . کاراگاه ها دیگه به خبرنگارها به چشم فضول نگاه نمی کردند . سرهنگ نظری همه بچه ها را می شناخت دیگه خودش یک پا خبرنگار شده بود می دانست که بچه ها دنبال چه سوژه هایی هستند . خیلی هم خوش صحبت و مهربون بود . از اون مردهای خانواده دوست . یادمه سر یکی از خبرهایی که چاپ کرده بودم توی همشهری من رو دادگاهی کردند . پرونده متهم فراری داشت و مامورهای پلیس در به در دنبال متهم گریز پا بودند من هم از صفر تا ۱۰۰ پرونده رو به عنوان خبر یک کار کردم . البته همین کار باعث شد که مامورها سر دسته فراری را دستگیر کنند اما من و سرهنگ نظری به جرم اخلال در رسیدگی به روند پرونده جنایی رفتیم دادگاه و سرهنگ ۴۸ ساعت بازداشت شد من هم ۳ ماه از رفتن به اداره آگاهی محروم شدم. خیلی دوست داشت از اداره آگاهی بره می گفت روحیش با قتل و غارت و تجاوز همخونی نداره حق هم داشت بعد ها فهمیدم داستان می نویسه رفیق مصطفی مستور و امیر خانی بود . اما به خاطر پیگیری هایش و وجدان کاریش با انتقالی اش موافقت نمیشد . دو روز پیش درست وقتی در حال تنظیم خبر و هماهنگی مصاحبه خبرنگارها با متهم بود ساعت ۱۰ صبح پشت همون میز کار معروفش که رویش پر از بریده روزهای اخبار خوادث بود.در حالیکه هیچ سابقه بیماری هم نداشت قلبش از حرکت ایستاد و رفت . امروز صبح تشییع جنازه اش بود . یک دختر ۱۱ ساله و یک پسر کوچولوی ۵ ساله داره .دلم خیلی برای مهیار سوخت از اون پسر بچه های عشق بابایی بود . لابه لای سربازها و کارآگاه ها و مدیران خبرگزاری ها و فک و فامیلشون بازی می کرد و می گفت بابای من اینجا کار می کنه دفترش اون بالاست . و همه اشک می ریختند . حدا رحمتش کنه برای شادی روحش صلوات بفرستید . خیلی مرد شریفی بود . حدا رحمتش کنه .

تموم شد . ۹۰ هم خاطره شد . تا شنبه باید بروم سر کار .هنوز یک پست دیگه تا آخر سال مونده .

پ.ن.۱:

شده بعضی وقتا یهو دیگه دوستش نداشته باشی؟

به خودت می گی اصلاً واسه چی دوستش دارم؟

مگه كیه؟

مگه واسم چیكار كرده؟

مگه چی داره كه از همه بهتر باشه؟

... اصلاً من كه خیلی از اون بهترم....

بعد به خودت می خندي كه اصلاً واسه چی اینقدر خودتو اذیت كردي؟

یهو، یه چیزي یادت میاد....

یه چیز خیلی كوچیك....

یه خاطره....

یه حرف....

یه لبخند....

یه نگاه....

و بعد....

همین....

همین كافیه تا به خودت بیاي و مطمئن بشی كه

نمی تــــــــــونی فراموشــــــش كنی

 لعنتی .......

پ.ن.۲:بوی عیدی /بوی توپ/بوی کاغذ رنگی ....

به خواب می ماند

سلام

دارم به صفحه مانیتورم نگاه می کنم و نمی تونم بنویسم . نه اینکه بلد نباشم .نه اصلا یادم نمی آید که باید چه چیزی رو برای دلم خودم بنویسم که آرووم بشوم . که خیالم راحت بشه و یک تیک  بزرگ بزنم کنار همه اون فکرهای مشوشی که این روزها به من اجازه نمی دهند که حتی یک لقمه غذا بخورم . با مامانم دعوایم شد حق هم داره به کسی ربطی نداره که من بلد نیستم مثل آدم کار هایم را انجام بدهم . خستگی خودم به خودم ربط دارد. و من بالاخره باید یادبگیرم که کارهایم را خودم انجام بدهم .

مامانم دختری که تا دیر وقت بیرون است و وقتی که از راه می رسه فقط دوش می گیرد و لیوان لیوان قهوه تلخ می خورد و تا صبح به مانیتور ذل می زند دریغ از یک کلمه حرف دوست ندارد . مامان دوست داره از راه که می رسم درباره بچه های تحریریه حرف بزنم . از بحث هایی که هر روز بینمان رد و بدل میشود . از خنگول و پنگول و از همه چیزهایی که قبلا برایش تعریف می کردم . اما من خیلی وقته که حرف نمی زنم . شده ام یک جنازه متحرک و خنثی دیگر سر گرم و سرد بودن غذا دعوا راه نمی اندازم . دیگر برایم مهم نیست یک هفته تمام مقنعه مشکی پوشیدم و مقنعه سورمه ای ام مدتهاست که داخل کمد خاک می خورد . مامان از من ناراضیه .حق هم داره که ناراضی باشد . و وقتی اشک هایش را پاک می کند و بشقاب های داخل ظرف شویی رو می شورد تا من اشک هایش را نبینم دوست دارم بمیرم.

پای چشم هایم گود افتاده صفحه های بسته شده رو نگاه می کنم و با پنگول می خندیم بالاخره تموم شد.سر دبیر درباره روند کار سوال می پرسد سرویس به سرویس جلو می رود . همه پرینت ها را نشان می دهم و می گویم کار ما تمام شد. می خنده و تشکر می کند . توضیح می دهد که حواسم به عکس ها باشد . می گم کار ما که دیده نمیشه بچه های اقتصادی هنوز هیچ کاری نکرده اند. سردبیر از کوره در می ره و با خشم به سرویس اقتصادی نگاه می کند . صدرا نیست .به گوشی اش زنگ می زنه و می گه همین الان اینجا صدرا بدو پله ها رو بالا می آید  درباره گزارش هایی که سفارش داده حرف می زند . یک دنیا ایده طلایی داره از لیست قیمت آجیل و میوه و شیرینی تا لیست افزایش قیمت بلیط هواپیما و قطار و اتوبوس همه سکوت کرده اند و به حرف هایش گوش می دهند . سر دبیر می گه خیلی خوبه اما فقط حرفه چقدر از این گزارش های خوب نهایی شده . صدرا حرفی نمی زنه. حرفی نداره که بزنه از توی چشم هایش می خونم که داره به من فحش می دهد . سردبیر اجازه نمی دهد او حرف بزند . می گه به خاطر این مسخره بازی ها که در این مکان گزارش آس اقتصادی نصب می شود و سیگار کشیدن های بی معنی کارتون رو انجام بدهید .برای صدرا پشت چشم نازک می کنم و می خندم.سردبیر بیرون رفتن را برای صدرا قدغن می کند.و به او ۳ ساعت فرصت می دهد تا کارش رو تمام کند . توی چت بهم می گه خیلی نامردی . من هم بلد می گم عوض داره گله نداره . حساب بی حساب می شویم .

فاطمه برای چهار شنبه سوری مهمونی گرفته . می گه می یای دیگه ؟؟تا حالا از این مهمونی ها نرفته ام .فاطمه باز هم زنگ می زنه که مهمونی رو اوکی کنه. می گم چه اصراریه من باشم . خودتون که هستید انشالله خوش بگذره .می خنده و می گه خری دیگه دیوونه تو باید باشی و شاید یک اتفاق های خوب بیفته بعد هم زود می گه امیر رضا هم چند تا از دوستانش رو با خانواده دعوت کرده.تو بیا من قول می دهم که پشیمون نمیشوی خونه لواسونه فاطمه  اینها رو دوست دارم. این خونه باغ ارثیه مامانشه .تولد فاطمه نامزدیش با امیررضا .مهمونی مکه مامان و باباش همه داخل حیاط پر درخت این خونه برگذار شدند.یک دنیا خاطره خوب دارم از اونجا .

گلهای  گلدونم تموم شدند . الان فقط سبزه . اما همین سبزی اش هم حسابی خوشگله.و حال و هوای تحریریه رو عوض کرده . اگر امشب زود رفتم باز هم یکی دیگه می خرم .

پ.ن.۱:

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خواب می ماند.

 پرنده در قفس خویش

خواب می بیند.

پرنده در قفس خویش

به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد .

پرنده می داند

 که باد بی نفس است

و باغ تصویری است .

 پرنده در قفس خویش

 خواب می بیند

 پ.ن.۲:

یادمان باشد حرفی نزنیم که به کسی بر بخورد

 نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را

یادمان باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست.

دارم می روم

سلام

خواهرم خرید داره . مینا و صبا هم زنگ زده اند که بروم خونه شون ولباس هایی که برای عید خریدند را ببینم . برادر زاده ام لباس ملوانی می خواد قراره امسال سال تحویل شمال باشند . ویلای پدر شوهر خاله اش و دوست داره لباس ملوانی بپوشه . مامانم هنوز هیچی نخریده . بابا می گه امسال خودت با مامانت برو آجیل بخر من حوصله شلوغی رو ندارم . حمید هم می خواد کت و شلوار بخره برای اولین بار توی عمرش به من رو زده که با هم بریم .

حالا خودم هیچی نخریده ام و هیچ کاری نکردم بماند . برای کارهای خونه چون نمی رسیدم کارگر گرفتم . کمدم رو ریختم به هم اما هنوز دست بهش نزده ام . دلم می خواد روتختی ام رو عوض کنم . کارهای ویژه نامه های آخر سال مونده و گاهی مجبور می شوم تا دیر وقت یعنی تا ۱۱ شب بمونم تا صفحه ها را چک کنم . از ترس سیامک و خط و نشون کشیدن های رضا با چراغ خاموش می یام بالا . ملیحه بد قولی می کنه . بنفشه تند تند از من عکس می خواد . با نسیم هم سر کاری که باید برای حسام انجام می دادم دعوام شده کاری به کارش ندارم . من نمی دونم وقتی من و حسام با هم مشکل نداریم و اتفاقا هم من می دونم اون چی می خواد و هم اون می دونه چه کاریه نسیم این وسط شده آتیش بیاره معرکه و هی اذیت می کنه . می گم کار دارم . نمی تونم بیایم دفتر جلسه گذاشته ساعت ۴ بعد از ظهر عقل نداره من تا ۶ باید روز نامه باشم . بعد هم که نرفتم بهش برخورده می گه :یعنی کارما ارزش دوساعت مرخصی  رو نداشت ؟؟؟؟؟می گم عزیز من وحید مسئول ویژه نامه است هم تو می شناسی اش هم من . شوخی و جدی سرش نمیشه یک عالمه برنامه ریزی کرده و باید طبق همان برنامه کارها رو تحویلش بدهیم . آنقدر اخلاقش بده که وقتی قاتی می کنه هرچی از دهنش در بیاد بار آدم می کنه.  بعد هم من با حسام مشکلی ندارم طرح رو برایش بخش بخش ایمیل می کنم .اما نسیم تصمیم گرفته نفهمه و من نمی تونم کاریش کنم . به حسام می گم . من دیگه نیستم . تا همین جا بسه . حسام بیچاره روحش هم خبر نداره . می گه بهت زنگ می زنم . بعد هم زنگ می زنه و من می گم که از پیگیری های رو اعصاب نسیم حالم بد میشه از اینکه خودش رو زده به نفهمی و این وسط هی قل می خوره و چرت و پرت می گه بدم می یاد . حسام هم بنده خدا قول می ده که همه چیز درست بشه به شرطی که من و نسیم دوستی مون به هم نخوره .

شلوغی و حراجی های دم عید رو دوست دارم . اما همه اش دارم تایپ می کنم . همه اش نشستم پای سیستم و درباره چهار شنبه سوری و سارق های دم عید و کلاهبرداری هایی که با کارت به کارت کردن انجام میشود . و زندانی هایی که منتظرند تا عید کنار خانواده هایشان باشندمی نویسم.دوست دارم بروم از حراجی ها شال های رنگی رنگی بخرم . دلم از اون دمپایی لاانگشتی هایی می خواد که فقط توی بند و بساط دست فروش های دم عید پیدا می شوند . دلم یک تنگ بزرگ می خواد . دوست دارم دنبال ظرف های ۷ سین همه پاساژها و مغازه هایی که بلور و چینی و سفال و سرامیک می فروشند رو بگردم . اما نمیشه . باید خودم رو بخش بخش کنم . تا به همه کارها برسم . بعد همه این هیاهو درست نزدیک سال نو تمام میشه و بخش هایی که از وجودم کنده شده دوباره می یایند. سر جایش . و دوباره می شوم همان آزاده .همان آزاده ای که کمی خسته بود . یک روزهایی دلتنگ بود . یک دقیقه هایی گریه کرده بود. حسابی از کوره در رفته بود . دوست هایش رو پیچونده بود . تنهایی رفته بود خرید . با دوست های وبلاگی اش قهر کرده بود . هی نوشته بود تنهایی بده از تنهایی می ترسه تنهایی رو دوست نداره اما دوام آورده بود . دوست ندارم از الان پست بنویسم برای آخر سال اما از بس گزارش های مرورگرایانه نوشتم . همه اش برمی گردم عقب و همه چیز از اولش می یاد توی ذهنم .

دارم گزارش می فرستم . نسترن اس ام اس می ده جدایی نادر از سیمین تموم شد . حوصله ندارم . بقیه اس ام اسش رو بخونم .اما همون اس ام اسه کار خودش رو می کنه می روم به گذشته نامه های نادر و سیمین رو دوست دارم .باید بگردم دوباره لابه لای کتاب ها پیدایش کنم . اون وقت ها که کتابش رو می خوندم همیشه دوست داشتم . یکی رو داشته باشم که اینجوری برایش نامه بنویسم . و اون هم اونقدر شعور داشته باشه که جوابم رو بدهد. بعد ها که جزیره سرگردانی رو خوندم با هستی و سلیم زندگی کردم .هنوز هم دلم پر می زنه برای حمایت های زیر پوستی سلیم و عشقولانه های هستی . بعد که سووشون رو خوندم دیگه بزرگ شده بودم. حالا درست غروب پنجشنبه سیمین دانشور پرکشید و رفت .رفت پیش جلال ۴۲ سال بود که از هم جدا بودند . ۴۲ سال یک عمره. خدا رحمتش کنه .

پ.ن.۱:درد آور می شودنوشته ها را که نگاه می کنی می فهمی بعضی هابرای عاشقی زاده شدند ووای  وااای وواای ازتنهایی

پ.ن.۲:هنوز هم از اینجا رد میشوی ؟اصلا می دانی که من بعضی از حرف هایم را از قصد می خورم و وبه جایش نقطه چین و جای خالی می گذارم ؟می دانی هر روز غروب چه باران بیاید چه نه . چه آسمان ابری باشد چه صاف من از پنچره به بیرون نگاه می کنم . نکند بیشتر از این منتظرم باشی . امسال هم تمام شد . دیگر اسفند به شماره افتاده است . خوشحالم که برای هیچ عیدی با هم خاطره مشترک نداشتیم .

پ.ن.۳:دارم می روم .

یک بشقاب زندگی

سلام

جلوی در روزنامه پیاده میشوم و زود می روم بالا گلدونم نیست .تا سیستمم رو روشن کنم و سوئی شرتم رو در بیاورم و بندازم پشت صندلی ام آرش هم سر می رسه و می گه چه خبر می گم الان رسیدم چک می کنم خبر می دهم.گلدونم روی میز نیست . پشت پنجره رو نگاه می کنم اما همین که دستم به پرده کرکره می خوره مرجان و مهدخت با هم داد می زنن آزی هوا سرده تو رو خدا باز نکن پنجره رو اصلا نمی گذارند من حرف بزنم صدرای بیشعور هم که آتیش بیار معرکه است زود از اون سر تحریریه می آید این ور و می گه خانوم شما ماشالله این همه ذخیره انرژی دارین بچه ها سردشونه این همه خودخواه نباشید . تا دهانم رو باز می کنم که حرفی بزنم آرش می گه :همینه دیگه دیر که برسی مجبوری بدوی گرمت میشه آن وقت پنجره رو باز می کنی یک تحریریه رو به هم می ریزی بعد هم با تاکید می گه آزاده کارت رو انجام بده . می گم من فقط .... اما صدام در نمی آید صدرا ادامه می دهد تو فقط یکم گرمته مگه نه ؟اما ما همه سردمونه بعد هم یک جوری می خنده که همه ۳۲ تا دندونش تا دروازه معده اش معلوم میشه .آرش به صدرا نگاه می کنه و می گه احیانا شما کاری ندارید؟و صدرا دمش رو می گذاره روی کولش و می رود . دیگه هیچی نمی گم و با حرص خودم رو پرت می کنم روی صندلی.به پنگول پی ام می دهم که گلدونه کو؟؟؟؟مثل خنگ ها من رو نگاه می کنه .می گم کوش خب ؟می گه نمی دونم من هم که اومدم نبود. به بهانه چایی آوردن می روم آبدارخونه خدماتیه واحدمون می گه گلدون رو اون خانم قد بلنده که رنگارنگه برد بالا عکس بگیرند گفتم شما ناراحت میشوید اما به حرفم گوش نکرد. می دونم منظورش از دختر رنگارنگ دنیاست . دختربدی نیست ها اما من دوستش ندارم از اون دخترهای نچسبیه که تیپ های هنری می زنه و مانتوهای عجق وجق می پوشه می گم رفتید بالا بی زحمت بیاوریدش حالاخیالم راحت شد.دوتا چایی می ریزم و جلد بر می گردم پشت میزم .دنیا گلدون پامچال رو با یک گلدونه دیگه می یاره پایین و می گه مثل خودت نازه بعد هم انگار من بچه دوساله ام لپم رو می کشه و می گه این یکی هم کاکتوسه اما حسابی پیر شده و موقع گل دادنشه اینجا کنار هم باشن بهتره گلدون ها رو می گذام توی نور بی رمق آفتاب و کارهام رو انجام می دهم .

به همین تندی ۱۶روز از اسفند گذشت .فردا سالگرد بابای ساراست.چقدر اون سال ساله بدی بود اول بابای زهرا فوت کرد.بعد هم بابای سارا کلاس سوم راهنمایی بودیم با مانتوهای سورمه ای و کتونی های سفبد.دوست ندارم به اون روزها فکر کنم.دلم یک دوست جدید می خواد.یک اتفاق ویژه اما هیچ خبری نیست.حوصله جلسه تیتر رو ندارم.وبلاگ می خونم.ایمیل هایم رو پاک می کنم و به این فکر می کنم که بزنم بیرون توی خیابون .رضا هنوز برنگشته. بچه های سرویس سیاسی بی سر و صدا کارشون رو انجام می دهند.قول داده ام این روزهای آخر سالی غرغر نکنم . ناامید نباشم و بد قلقی رو بگذارم کنار البته باید حق صدرا رو کف دستش بگذارم و تلافی کنم.آزیه بی حوصله رو دوست ندارم.لیست های حق التحریر رو مرتب می کنم و صفحه ام رو یک بار دیگر با دقت می خونم.که سوتی نداشته باشه .

هدی و بنفشه توی لابی هتل قرارمصاحبه دارند. بنفشه میگه اگه کارت زود تموم شد بیا خوش می گذره.کارم که تموم میشه به بنفش زنگ می زنم قرار میشه دنباله من هم بیان . هدی و گوهر خیر اندیش گفتگو رو شروع می کنن اسم دختر خانم خیر اندیش هم آزاده است. خیلی هم خانومه مهربونیه با بنفش می ریم یک دوری توی کافی شاپ خانوم ها بزنیم تا کار آن ها تموم بشه.میز سیگاری ها یک جای دیگه است . مهماندارها هم لباس های مرتب منظمی پوشیده اند که شبیه آدم آهنی شده اند . اسم خوراکی ها خیلی سخته اما قیافه هاشون خیلی خوشگله بنفش عید می ره پیش مامانش اینها یکم حرف می زنیم تا هدا هم کارش تموم بشه به نسیم هم زنگ می زنم که بیاد.بعد قرار می گذاریم که خوراکی های هیجان انگیز رو تست کنیم . من یک چیزی سفارش دادم که اسمش خیلی سخت بود اما قیافه اش خوشگل بود ژله و خامه و بستنی و قهوه و میوه و اینها داشت با کیک اما هدا گفت یک بار خورده اصلا خوشش نیومده بعد هم من را اغفال کرد که یک چیز دیگه بخورم .خودش اسکوپ فرانسوی سفارش داد با عصرونه که همون تخم مرغ و سوسیس و جعفری و کلم و سس و نون سیر بود.توی یک پیاله هم یکم بستنی داشت که همون اسکوپش بود . اندازه فندوق .بنفش هم قهوه ترک خورد با کیک پنیر و ژله نسیم هم افتر سان مکزیکی خورد که بیشتر شبیه دری وری بود چون همه چی توش پیدا میشه و خیلی هم زیاد بود .اما اصلا خوب نبود . میوه هایش مزه گندیدگی می دادن و اون فلفلی که رویش ریخته بود گند می زد توی مزه میوه ها آخه  یکم فلفل ریخته بودن رویش که مکزیکی بودنش توجیح بشه . اما من که اغفال شده بودم یک چیزی خوردم توی مایه های کاپوچینوی ماوازولا یا یک همچین چیزی که کاپوچینو داشت با یک عالمه کف که خدایی خیلی کفش زیاد بود و شبیه کف شامپو بود بعد با چند تا تیکه ویفر  با شکلات و اسمارتیز و برگ نعناع که نمی دونم برای چی بود و به چه دردی می خورد خلاصه که من فقط اسمارتیزهایش رو خوردم چون بقیه اش خیلی بد مزه بود و دوست نداشتم . ۱۸ هزار تو مان ناقابل ریختم دور و اومدم خونه تازه یک چیز دیگه داشت اسمش بشقاب زندگی بود ۶۰ تومن بود قرار شد بعدا اگر پولدار شدیم بیاییم اون رو هم تست کنیم . کلا کافی شاپش خیلی گرون بود من که دوست نداشتم . اما فضای داخلی اش با کلاس و خوشگل بود.

پ.ن.۱:

قرار بعدی
تالار مردگان
اولین پنجشنبه ای که نیستم
نه گل
نه گلاب
و نه خیرات
تو را می خواهم که پای هیچ یک از قرارها نیامدی

پ.ن۲:

با نگاهت آتش می زنی

با دستت خاموشی

چه کار است ...

... نگاه مکن !

من می خواهم یک دسته گل به آب بدهم

سلام

نصف بیشتر گزارش ها و گزارش خبری هایی رو که قول داده بودم بنویسم رو نوشتم و تحویل دام . اصلا هم پیگیری نکردم که چی شدند. می دونم که من کارم روخوب انجام داده ام اصلا هم دوست ندارم چاپ شده گزارش ها رو ببینم و دوباره  خاطره اون شب بیداری ها و چشم های پف کرده و اعصاب داغون برایم زنده بشه .برای همین وقتی حسین و وحید زنگ می زنن که ادرس بدهم تا مجله ها رو برام بفرستند گفتم نمی خواهم وهر دوتا شون با هم متفق القول بودند که  چقدر دختر خلی ام .

دیروز در یک حرکت انتحاری و خود زنی توی اون سرمای گدا کش توی خیابون  که دربه در دارو خونه ها بودم که یک چیزی پیدا کنم اما به قول شاعر یافت می نشد.دوتا گلدون پامچال خریدم .با گل های سفید و قرمز.با اینکه لجم در اومده بود از اینکه نتونستم داروئه رو پیدا کنم . اما هربار که به گلدون ها نگاه می کردم حسابی حالم خوب میشد.دوست دارم ول کنم این نوشتن خبر و گزارش رو بزنم توی کارباغبونی خدایی خیلی حال می ده تلاشت رو انجام می دی و بعد درست سر ساعت نتیجه اش رو می بینی تازه سوخت و سوز هم نداره وتازه گلها و گیاهان احساس هم دارند.

امروزیکی از پامچال ها رو آوردم روزنامه گذاشتمش روبه پنجره بچه های سرویس اقتصادی هم چند تا شمع رنگی شکل میوه روی میزشون گذاشتند.که بوی خیلی خوبی می دهد.بچه های ورزشی هم روی میزشون یک گلدون گذاشتند که مشماییه وشبیه توپ فوتباله و منتظر یک نیکوکارهستند که برای گلدونشون یک ماهی گلی بخره .بچه های سیاسی هم هر روز با ساک خرید وارد تحریریه میشوند.بی ذوق ترین خبرنگارهای روزنامه برو بچ سرویس سینمایی اند. همه خدای ادعا و فرش قرمز و اینها  که اصلا هم باعید و سفره هفت سین حال نمی کنن و دنبال تور های خارجکی هستند که در ایام نوروز ایران نباشند . الی برای برای تولدش شیرینی خریده مهدخت هم به خاطر عقد برادرش شیرینی باید بخره بچه ها پول می گذارند روی هم بستنی و شیرینی می خرند. آخر وقت صدای خنده هامون آنقدر بلند است که صدای سردبیر در می آید.اما خیلی خوش می گذره حتی اگر بین اون همه آدمی که قهقهه می زنند سردبیرمون کلید کنه به من و بگو همه آتیش ها رو تو روشن می کنی آزاده کارت رو انجام بده و حرف هم نباشه

رضا چند روزه که قهر کرده و نمی یاد روزنامه .تلفن های روزنامه رو جواب نمی دهد .هر جا هم رفته گفته که دیگه روزنامه نگاری رو گذاشته کنار و حالش از تیتر و لید و خلاصه خبر بهم می خوره .اما هر روز عصر زنگ می زنه  و تیتر ها رو هماهنگ می کند. که خدایی نکرده یک وقت صفحه سیاسی روزنامه خبر نخوره .این روزنامه نگاری یک کرم وحشتناکی داره که دست از سر آدم بر نمی دارد.اصلا من خودم ناخواسته پاهام جلوی کیوسک روزنامه فروشی سست میشه روی بعضی از روزنامه ها حساسیت دارم . و خبرهای تکراری رو می خونم . دست خودم هم نیست . دوست دارم ببینم همکارهام توی موقعیت های مشابه بین این همه خبر و گزارش و گزارش خبری های مختلف کدوم رو انتخاب کرده اند و چرا این رو انتخاب کرده اند .حالا حکایت رضاست . گفته دیگه عطای روزنامه نگاری رو به لقای آن بخشیده اما مگه میشه ؟کسی که گزارش نوشته .یادداشت گرفته و مقاله تنظیم کرده و باکس های ۲۰۰کلمه ای و گفتگوهای طولانی لت وسط گرفته می داند که نمیشه به این راحتی ها بی خیال روزنامه نگاری شدو بوسیدش گذاشتش کنار.

پ.ن.۱:

داشتم برایش مینوشتم که:

"بگذار بخاری و شومینه

برای آدم‌های تنها باشد

تو که هرشب

تن تب کرده‌ی مرا داری!

سرم را از روی کاغذ برداشتم، دیدم نیست...دیدم رفته!...رختخوابم را کنار بخاری پهن کردم!!

پ.ن.۲:گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد .

قبل از اینکه برسم دوستی را بردند

 سلام

هم آفتابه هم داره برف می یاد.بچه ها بلند بلند درباره لیست انتخاباتی حرف می زنند . ده دقیقه به ده دقیقه لیست رفرش میشه حالم خرابه . بیشتر از این همه حماقت لجم در می یاد. دیشب تا بوق سگ حاشیه ها رو می خوندم . خرم دیگه کم موضوع برای حرص خوردن دارم . لجم در می یاد از تعصب های بیجا . از اینکه مردم مخشون رو آکبند نگه داشتند که تحویل خدا بدهند . از این همه بی تفاوتی از گندی که هر روز بیشتر هم زده میشه .همه بچه ها آنلاین هستنداما کسی به کسی کار نداره دیگه نمی تونم طاقت بیاورم . آنقدر لبهام رو گاز گرفتم که بالاخره هم خون دماغ شدم .

سر جوگیر شدن چند تا فیلم خریده ام . فیلم ها گذاشتم کنار میز تخت تا سر فرصت نگاهشون کنم . روی جلد یکی از فیلم ها عکس یک کلبه است پشت به خورشید وسط یک دریاچه با یک چراغ روشن که اتفاقا نوری که از داخل کلبه معلومه زرد رنگه.چقدر دوست دارم تنها ساکن اون کلبه من باشم تنها . با اینکه از تنهایی می ترسم . اما به قول مامان اگه خودم رو بندازم درست وسط تنهایی دیگه ازش نمی ترسم .دوست دارم بروم . به قول اون خواننده رفتن همیشه رفتن .

هیچ کدوم از دوستانم اینجا رو نمی خونند.اصلا فکر نکنم که بدونند من می نویسم . همون گزارش های نصفه و نیمه کافیه . حالامی تونم هر چی بخواهم از خودم تعریف کنم که برای دوست هام کم نمی گذارم . که آدم روی اعصابی نیستم . که سعی می کنم یار خاطر باشم .که حواسم به دوستانم هست . یک وقت هایی بی بهانه حالشون رو می پرسم .اما آن وقت هایی که من دوست می خواهم کسی نیست .همه فکر زندگی خودشون هستند . کار دارند . مشکلات خاص خودشون رو دارند . شاید هم من بلد نیستم .تقصیر از منه که این روزها خیلی دلتنگ میشوم . که باخودم زیاد حرف می زنم.که تند تند چشم هایم اشکی میشه دلم دلسوزی نمی خواد . دوست ندارم رمزی بنویسم که برای گرفتن رمز درخواست داشته باشم . اما دوست هم ندارم . دست به سینه نگاهم کنید و برایم نسخه های روان شناسانه بپیچید . راه حل نمی خوام فقط اینجا نوشتم که بدونم یک روز شنبه ای هم توی تقویم نود وجود داشت که من حالم خوب نبود . که دلم دوست می خواست اما دوستی نداشتم .همین .

با توام ، با توخــــــــدا..

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست...

پاکتی از کلمه

جعبه ای از لبخند...

نامه ای هم بفرست

کوچه های دل من باز خلوت شده است...

قبل از اینکه برسم

دوستــی را بردند

یک نفر گفت به من: باز دیر آمده ای .... دوست قسمت شده است

با توام با تو خدا ....

یک دل قلابی ...

یک دل خیلی بد... چقدر می ارزد؟ ....

من که هرجا رفتم جار زدم : شده این قلب حراج ... بدوید... یک دل مجانی

قیمتش یک لبخند.... به همین ارزانــــی

هیچ وقت اما... هیچ کس قلب مرا قرض نکرد...

هیچ کس دل نخرید...

با توام... با تو؛ خـــــدا...

پس بیا... این دل من ... مال خودت...

من که دیگر رفتم اما...

ببر این دل را...

دنبال خودت

روزهای پر ترافیک+جر و بحث

سلام

داشتم راه می رفتم توی یک خیابان طولانی و ساکت با همان چنارهای خسته و عریان که انگار روی پوست تنه شان را صیقل داده اند .خودم بودم با همون بوت هایی که دیگه دوستشون ندارم با همان شلوار جین مشکی با مانتوی مشکی ام که جیب هایش پر از پوست آدامس و دستمال کاغذی و کارت بلیت و کلید و گوشی موبایلمه و کیفم توی دستم . حتی یادمه مقنعه ام همین مقنعه قهوه ای بود که این چند روزه سرم می کنم و با رنگ جدید موهام کاملا هماهنگی داره داشتم راه می رفتم از کنار خودم رد شدم و حتی سرم را هم بالا نیاوردم که خودم رو نگاه کنم داشتم می رفتم با همون قدم های سنگین و نگاه مات از این دنده به اون دنده که شدم  چشم هایم رو باز کردم بازباید دوش می گرفتم . کیفم رو عوض می کردم از مامانم شناسنامه ام رو می گرفتم . و دفترچه بیمه ام را تمدید می کردم ساعت ۱۲ هم با محیا توی روزنامه قرار داشتم . دیگه چیزی یادم نمی آمد.می دانم که یکعالمه کار دیگه هم هست .

به حسام قول داده ام که کمکش کنم . نسیم هم حسابی هوای دوست پسرش را داره و من رو چک می کنه طرح نوشتن کاری نداره اما باید حال و حوصله داشته باشم که پرت و پلا ننویسم .نسیم می گه تو رو خدا حسام رو نپیچون و بعد قول می ده برام یک عالمه پاستیل و یک کیف بخره .از سشوآر کشیدن خوشم نمی یاد موهای خیسم رو دور همدیگه می پیچونم  و خودم رو توی آیینه نگاه می کنم زیر چشم هایم کبود شده.دوست دارم مدتها ذل بزنم به چشم هایی که از توی آیینه نگاهم می کنن چرا چشم ها دروغ نمی گویند ؟ته چشم هایم چی بود ؟دختری که از توی آیینه بهم نگاه می کرد خیلی آرامم تر از من بود دوست دارم برای همه سوال هایم جواب پیدا کنم اما باید بروم.اول اتوبوس سوار بشوم بعد کارت بیلیتم رو شارژکنم بعد سوار قطاری بشوم که احتمالا جا برای نشستن نداره و به فروشندههایی نگاه کنم که مداد و ریمل و گوشواره مغناطیسی و شورت و تاپ و تی شرت و دونات می فروشند . و تند تند به اس ام اس هایم جواب بدهم . دخترهای دانشجو با اون آرایش هاب خفن و ناخن های لاک زده بلند بلند استادهاشون رو مسخره  کنن و درباره پسرهایی حرف بزنن که برای سوار شدن به ماشین هاشون و راه رفتن شونه به شونه با آنها چه ژانگولر بازی هایی که در نیاوردند.دلم براشون بسوزه  که با دوزار تیپ زدن ان وقت خدا رو بنده نیستن.اخیش بالاخره رسیدم  ایستگاه مفتح پیاده میشوم بیمه غلغله است . شماره می گیرم و منتظر می مونم یک آقایی ۱۶ میلیون خرج بیمارستان داده بود اومده بود دنبال تسویه حساب همه اش می گفت من که می دونم بهم نمی دهم اما تیریه در تاریکی گفتن مدارک بیمارستان رو بیاوریم  اگر تایید شده باشه و مهر داشته باشه می دهند . اما من که چشمم آب نمی خوره پولی که رفت دیگه رفته بر نمی گرده که. نه از شلوغی و همه همه خبری هست  نه از داد و بیداد . به تعداد همه ادم هایی که داخل سالن حضور دارند  هم صندلی وجود دارد برای نشستن. یک خانم مهربون ماشینی شماره ها رو اعلام می کنه و ارباب رجوع هایی که کارشون انجام میشه  به پهنای صورتشان می خندیدند.و از در بیرون می روند  .کنار آب سرد کن هم لیوان بود هم قندون و هم چای تیبکی اینقدر همه چیز مرتب بود که فکر می کردم دارم خواب می بینم . روزنامه های روی میز رو ورق زدم همون آقاهه که ۱۶ میلیون  پول بیمارستان داده بود به یک ربع نکشید چکش را گرفت و رفت بعد من هم دفترچه ام رو تمدید کردم و اومدم بیرون چه بیمه خوبی بود فکر نمی کردم این همه تند و سریع کارم راه بیفته تا روزنامه پیاده رفتم . محیا زنگ زد که می تونه با دوست پسرش بیاد گفتم اره مشکلی نیست . فقط زود بیا که دوست ندارم پنگول سر از کارمون در بیاره.تا محیا بیاد لیست حق التحریرهای آذر رو مرتب کردم و برای خودم چایی ریختم . صفحه مانیتورم پر از عکس و صفحه های ورد و فولدر های با اسم و بی اسمه محیا زود می ره می دونم که هیچی از حرف هایم متوجه نشده و هی زنگ می زنه مهم نیست تا من باشم که با فنچ جماعت کار نکنم .

پنگول از راه که می رسه زود زنگ می زنه که رسیدم بعد هم گوشی رو تلفن رو می خوره و خبر می نویسه خودم کار دارم حال و حوصله هم ندارم درباره اش فضولی کنم . رضا توی چت پیغام می ده که چطوری از شر خنگول راحت بشوم آبرو و حیثیت من رو کرده آبرو حیثیت سگ می نویسم بهش بگو نیاد . به همین راحتی . از اون مهره های بی جایگزین نیست که اگه بره کمبودش ملموس باشه یک نفر دیگر هم می تواند کارش رو انجام بده دندون کرم خورده را هر چه زودتر باید کند انداخت بیرون . چه کاریه تحمل کردن اخلاق و رفتار آدمی که شخصیت آدم رو زیر سوال می بره .رضا می گه تو خیلی بی تفاوت و سنگ شده ای اون به کار احتیاج داره قسط داره خرج دانشگاه می ده به پول نیاز داره من نمی تونم مثل تو این همه نسبت به ادم ها بی تفاوت باشم . می گم :بی تفاوت نباش اما کسی که احتیاج داره سرش رو می اندازه پایین کارش رو درست انجام می ده نه اینکه به جای کار کردن سرش توی زندگی این و اون باشه سه سوته آمار مردهای زن دار و مجرد رو در بیاره و از فردا به جای حوزه های خبری خانوم رو از سفره خانه های فرحزاد و کن و لواسون جمع کرد جالبه که برایش هیچ محدودیتی هم وجود نداره و با مرد متاهل و مجرد با هم رفاقت می کنه .رضا می گه :به خود سنگی ات نگاه نکن که آدم جرات نمی کنه باهات گرم بگیره اون دختر راحتیه و مردها هم خوششون می یاد از این راحت بودنش من هم اتفاقا دوستش دارم . اما مجموعه باهاش مشکل داره متاسفانه اونجایی ها هم مثل تو متحجرانه فکر می کنن . از بحث کردن با رضا خوشم نمی یاد برای به کرسی نشوندن حرفش هر چند هم غلط همه چیز رو زیر سوال می بره فقط باید حواست باشه که سوتی ندی و نقطه ضعفت رو ندونه اون وقت آنقدر روی نقطه ضعفت کلید می کنه که لجت در بیاد برای همین هم می گم خود دانی من که به غلط کردن نیفتادم .

پنگول همچنان داره با تلفن حرف می زنه آرووم و ریز ریز بعد هم فقط صدای ریسه رفتنش به گوش می رسه. یک چیزی برام فرستاده نه لید داره نه تیتر مثل کورها با فونت ۲۲ هم سیو شده در صورتی که فونت تحریر ما ۱۴ است.چپ چپ که نگاهش می کنم گوشی رو قطع می کنه و می گه چقدر گرمه چایی می خوری ؟چرت و پرتش رو برایش فوروارد می کنم و می گم درستش کن .می گه ااا خاک بر سرم اشتباهی برات فرستادم . خبراصلی رو برات می فرستم الان و تند تند تایپ می کنه و می گم :اره میبینم چقدر سرعت تایپت هم زیاد شده نگو خبر رو کامل نوشتی رضا که منتظر زهرش رو بریزه می پره وسط حرف هام و می گه این یکی رو هم بیرون کن تا آخر سالی کارنامه ات درخشان بشه .وسیگارش رو توی انگشتهایش بازی می ده دوست ندارم حالش رو بگیرم همیشه برایش احترام قائل بودم اما وقتی خودش برای له و لورده شدن بال بال می زنه چی کار کنم می گم مشکلات درون سرویسی ما به تو ربطی نداره خدا رو شکر که من دور می ریزم تو مثل سطل آشغال ذخیره می کنی رضا تا سیگارش رو بردارد و بره نمی فهمه چی گفتم اما بر که می گرده معلومه حسابی حرفم بهش برخورده تقصیر خودش بود . پنگول خبر رو می نویسه اما خودم باید راست و ریسش کنم . لیوان چایی رو می گذاره جلویم و می گه می تونم ۵ بروم می گم نه و آنقدر این نه رو محکم و کشدار می گم که همه به میز ما نگاه می کنن .

۶ماهه شلوار جینم رو خونه خاله ام جا گذاشتم . تاپم کوتاه بود من هم  خوش هیکل نمیشد تاپ و شلوار بپوشم دامنه خاله ام رو پوشیدم باهمون هم برگشتم خونمون فکر می کردم مامانم حواسش به شلوار من هست . خاله ام که اومد خونمون یادش رفت شلوار من رو بیاره هر بار هم که رفتیم خونشون یادم می رفت شلوارم رو بیارم راهشونم دوره تا الهیه باید بروم قرار شد شلوارم رو بده به بهزاد بیاره در مغازه من بروم از در مغازه اون بگیرم . محله سید خندان رو دوست دارم خاله اینها قبلا اونجا زندگی می کردن همه کوچه هایش رو بلدم بهزاد خان گیج یادش رفته شلوار رو بیاره مغازه دوست دارم گریه کنم . می گه بابا یادم رفت خسیس برو یک شلوار دیگه بخر دوست دارم بزنم بمیره آنقدر اخم و تخم می کنم که برایم تا خونه آژانس می گیره فکر کنم شلوارم رو گم کرده وگرنه اینقدر دست و دلباز نیست اسکروچ .

پ.ن.۱:زن قداست دارد،

براى با او بودن  باید "مرد" بود !
 نه نر ... !

پ.ن.۲:خدای من؛

دستانت که مال من باشند؛

هیچ کس مرا دست کم نمی گیرد.

لال مونی

سلام

دوست دارم یکعالمه بنویسم اما واژه ها از دستم در می روند.همینجوری ذل زده ام به مانیتور و لیست خبرها رو نگاه می کنم.اما نوشتن یادم رفته کلمه ها از دستم در می روند و روی لبه مانیتور می شینند و برایم زبون درازی می کنن . منم کاری به کارشون ندارم . بذار خوش باشند .من پر از حرفم اما واژه کم می یارم . و لال مونی گرفته ام به همین راحتی.

من چی کار باید انجام می دادم که انجام ندادم؟

لجم از این پسره در میاد دوست ندارم سر میز گروه ما بشینه با اون موهایش همه اش هم می گه آزاده این خوب شد ؟اما خدایی طرح می کشه در حد خدا فقط زیاد زر می زنه.با اون موهایش .بیشعوره چندش

پ.ن.۱:برای مامانه نازنین که الان توی اتاق عمله دعا کنید.خدا همه مریض ها رو شفا بده .

پ.ن.۲:خدایامن زبون اشاره ها رو بلد نیستم.نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته میشه واضح بگی لطفا؟

نطق پیش از دستور تپل خانم

سلام

 

به نسیم قول داده ام سر وقت برسم ۵۰ تا اس ام اس داده که می کشمت دیر برسی قرارمون یک دفتر فیلم سازی توی یوسف آباده اون زودتر رسیده با حسام و من توی راه یک دسته نرگس می خرم و یک بسته شکلات فندوقی از همون ها که نسیم عاشقشونه و زرورق های نارنجی و بنفش دارند . دوست داشتم پیراشکی هم می خریدم اما نشد . قبل از اینکه زنگ را بزنم مقنعه ام رو مرتب می کنم و کیفم رو دست به دست می کنم خیلی وقته نسیم رو ندیدم همدیگر رو بغل می کنیم و با حسام دست می دهم اولین باره که او را می بینم معلومه که نسیم حسابی درباره من باهاش حرف زده چون حسام زود ما را تنها می گذاره تا من نظرم رو توی همان نگاه اول به نسیم بگم پسر بدی نیست از این مودب های خیلی رسمی که آرووم هستند و یواش حرف می زنند . یک ربع بعد جلسه شروع میشه حسام مستند سازه اما به شدت پاستوریزه است درباره پرونده ها و آسیب های اجتماعی که حرف می زنم فکش می افته بعد کارگردان و مدیر دفترشون رو صدا می کنه تا در جلسه حضور داشته باشند. چایی می خوریم و یاد شکلات ها می افتم نسیم مثل یک دختر بچه ۵ ساله با دیدن اون همه شکلات ذوق می کنه ای جانم می دونم که نارنجی ها رو بیشتر دوست داره .

بلد نیستم خودم رو بگیرم . البته در اینکه دختر مغروری هستم شکی نیست اما خوشم نمی یاد کلاس الکی بگذارم . آنقدر دیده شدم که نیازی به تعریف و تمجید های الکی ندارم . با نسیم درباره کار حرف می زنیم و حال مهدی رو می پرسم می گه همدیگه رو سر کار می بینیم اما در حد همون سلام و علیک اداری حسام  و همکارهاش افتادن به جون طرحشون و تغییرش می دهند . مدیر دفتر فیلم سازی درباره کارم می پرسه می گم خبر نگارم اما نسیم محکم می زنه روی پام و یکعالمه ازم تعریف می کنه آقای افشاری می گه من از شما خواهش می کنم توی جلسه بعدی هم حضور داشته باشید من از اصطلاحات فیلم سازی و فیلنامه نویسی هیچی حالیم نیست اما قبول می کنم یک جوجه مستند ساز از اون بچه پر رو ها می خواد درباره بخشش در قصاص مستند بسازه فیلمنامه اش اینطوریه که از پرونده کبری که مادر شوهرش را کشته و سال هاست در زندانه و کسی برای آزادی اش رضایت نمی ده شروع میشود و به بنیامین می رسد که از اجرای حکم قصاص بخشیده شده و الان یک سلمانی کوچیک داره و زن گرفته و روزگار می گذروند . یک مشاور هم برای کارش انتخاب کرده که مثلا خبرنگاره حوادثه که من تاحالا ندیدمش و با دیدن من و شنیدن اسم و فامیلم حسابی حالش بد شده  و حرف زدن یادش رفته خوشم می یاد از خودم که این همه آدم من رو می شناسند . آقای خبر نگار ناشناس که خیلی زود معلوم میشه از روی پروندههایی که به دفتر وکالت خواهرش  می یاد یکم از احوال زندانی ها و پرونده های  روز خبر دارد و هیچ کجا هم کار خبری نکرده و دروغ گفته دانشجوی ارشد حقوق جزاست همه با طرحش موافقن اما من اجازه می گیرم و می گم خب که چی توی این مستند می خواهین چی بگین که مردم نمی دونند . می گه :می خواهیم آنها را ترغیب کنیم که بخشش و رافت اسلامی را مد نظر بگیرند که باعث خیر و برکت در زندگی شون بشود.و تهش اینکه کبری بخشیده بشه و از زندان بیاید بیرون و من هم به اجر معنوی ام برسم  و پلان آخر هم یک حاج آقا درباره بخشش از قصاص و توصیه های ائمه و خدا حرف می زند . به نظر من کاملا چرته و هیچ کسی نگاه ش نمی کنه من نمی فهمم کبری ۱۰ سال پیش در سلامت کامل روحی و روانی زده آدم کشته الان خانواده مقتول که عزیزشون رو از دست داده اند باید اون رو ببخشند ؟یا بنیامین چون توانسته بخشش بگیره خیر و برکت شامل حالش شده ؟من هم با کبری حرف زدم هم با بنیامین مصاحبه کردم درسته که اون در ۱۴ سالگی سر یک اتفاق آدم کشته اما به غیر از اون ۵ نفر دیگر هم در دعوا حضور داشتند اما فقط بنیامبن  با خودش  چاقو داشته و اون اتفاق را به وجود آورده . من با اعدام موافق نیستم . اما از پروانه ای فکر کرن هم خوشم نمی یاد . خانواده احسان همان پسری که در دعوای بچهگانه داخل پارک مسافر قبرستون شد عزیزشون رو از دست داده اند اگر یک دهم ثانیه خودمون رو جای آنها بگذاریم چشم نداریم قاتل عزیزمون رو بینیم چه برسه به اینکه ببخشیمش اینکه با بالای دار رفتن یک آدم دیگر اون عزیز زنده نمیشه درسته کاملا حرف منطقی و قابل تاملیه اما خدا نصیب گرگ بیابون نکنه برای خانواده مقتول این استدلال یک چیز ی تو مایه های  یک شعار خنده داره بعد اصلا یک جور دیگه به قضیه هم میشه نگاه کرد بخشیدن قاتل هایی که به قصاص محکوم شده اند.یک جور ترویج قتل به حساب می آید. عدالت نیست یکی بره زیر تلی از خاک و باعث و بانی مرگ او راست راست راه بره.و بخشیده بشه و خیر برکت به زندگیش بیاد . قاتل ها و کلا مجرم ها به غیر از مواد کشیدن و دعوا کردن توی زندان سواد یاد می گیرند . قرآن حفظ می کنند و کفاشی و خیاطی و سلمانی رو یاد می گیرند . که بعداز طی دوران محکومیتشون از راه شرافتمندانه امرار معاش کنند . مجرم ها توی زندان بیکارندد و برای پر کردن اون ساعت های کشدار مجبورند که یک هنری یادبگیرند هر چند بر طبق آمار و ارقام خیلی هاشون هم از زیر کار در می روند و تر جیح می دهند بیکار باشند .پس بنیامین شق القمر نکرده درسته که همه مجرم مادر زاد نیستند اما او مرتکب جرم شده و اگر لطف خانواده احسان نبود نمی تونست الان زنده باشه

به نظر من خانواده هایی که از قاتل عزیزشون می گذرند خیلی بزرگوارند . خیلی چون من خودم با چشم خودم دیده ام همین مردمی که جلوی دوربین تلویزیون درباره بخشش و کرامت خداوندی حرف می زنن بعد ها سر کوچکترین مساله ای بد جوری حال خانواده مقتول رو می گیرند . سر یکی از همین پرونده های بخشش مادر و پدره از خون بچه ۲۴ ساله شون که تازه داماد هم بود به حرمت امام حسین گذشته بودند در حالیکه بچه هاشون با آنها قطع رابطه کرده بودند.دختر بزرگه می گفت بابا و مامانم خرفت شد اند همسایه ها بعد از یک مدت به پیر مرد می گفتن بی غیرت چون آنقدر جنم نداشته که از خون بچه اش نگذره به همین راحتی . اینها واقعیته چیزی هایی که کف جامعه وجود دارد و فقط باید بخواهیم که ببینیمشون .

من حرف می زدم و مستند ساز کوچولو حرص می خورد اما در نهایت قرار شد به جای نشون  دادن وضعیت خوب و خوش بنیامین با خانواده ای که قاتل را بخشیده اند حرف بزند و بزرگواری آنها را نشان بدهد . اعدامی ها تکلیفشون معلومه اعدام میشوند و تمام بخشش هم ندارند تخفیف در حکم هم ندارند . اما قصاص بحث پیچیده ایه توی قصاص خدا حق زنده بودن و نبودن قاتل را به ولی دم می دهد دیگه اینجا باید آنها انتخاب کنند . و حقشون هم هست که هر جوری دوست دارند رفتار کنند . اجرای حکم حلالشونه بخشش هم حلال ترشونه کسی نمی تونه بهشون خرده بگیرد که چرا اعدام را انتخاب کردید یا چرا بخشیدید خدا فقط توی قرآن گفته چقدر بخشش خوب است اما هیچ اجباری نیاورده .

حسابی کرک و پر مستند ساز کوچولو ریخت و من با آن نطق پیش از دستورم  خودی نشون دادم .طرح کلا عوض شد . بعد این همه حرف های جدی خسته شدم خب دلم نسکافه خواست که خوردم بعد هم دو تا لیوان آب سرد .حالا یخ حسام باز شده بود . و تند تند درباره پشت پرده پرونده هایی که توی این مدت درگیرشون بودم سوال می پرسید من زود کلافه میشوم و از زیر بار جواب دادن طفره می روم نسیم که فهمیده بود حسام رو دک کرد و با هم یکعالمه حرف خاله زنکی زدیم .نسیم بهم گفت :خیلی خوب حرف زدی و من هم در حد تی تاب دادن به خر ذوق مرگ شدم.

ساعت ۷و نیم دیگه جلسه تموم شد بود افشاری گفت چک حق المشاوره ام را تا دو روز دیگه برام می فرسته حسام کار داشت موند دفترمن و نسیم هم قرار شد بریم نون سفید یک چیز برگر بزنیم به بدن و بعد هم اون من روتا مترو برسونه حالا بعد از مدتها دونفری شدیم چقدر جای قل سوممون خالیه چیز برگر و سالاد و سیب زمینی سرخ کرده با ایستک استوایی می خوریم و درباره خودمون و برنامه هامون حرف می زنیم . از آزاده ای می گم که لابه لای گزارش هایم مخفی اش کرده ام و نسیم از بغض های فرو خورده اش می گه از اینکه حسام از رستوران رفتن خوشش نمی یاد و اون عاشق چیز برگره من هم از خریدها و پاساژگردی های تک نفره ام می گم و از آدم هایی که این روزها بی تفاوت از کنارشون رد میشوم  دوست دارم یک عالمه با هم حرف بزنیم اما مامانم زنگ می زنه که دیر شده به قول نسیم سن خر پرین رو داریم اما این بابا و مامان ها مون هی زنگ می زنن که کجایین ؟کجایین؟چقدر به این حرف ها و درد دل کردن های دونفره و چیز برگر خوردنه احتیاج داشتم .

پ.ن.۱:

دنیا کوچک تر از آن است

که گمشده ای را در آن یافته باشی...

هیچ کس اینجا گم نمی شود

آدمها به همان خونسردی که آمده اند

چمدانشان را می بندند

و ناپدید می شوند...

یکی در مه

یکی در غبار

یکی در باران

و بی رحم ترینشان

در برف...

پ.ن.۲:از من به شما نصیحت بغض کنید، گریه کنید، پاره بشید ولی با آدما درددل نکنید.