خداحافظی طولانی و دردل هایی که تمومی ندارند
سلام
همه چیز تموم شد .
الان هیشکی اینجا نیست .بچه ها عیدی هاشون رو گرفتند . حرف هاشون رو زدند بعد هم سال نو رو به هم تبریک گفتند و رفتند . قراره دبیرها جلسه داشته باشند .درباره همه اتفاق هایی که یک سال گذشته پشت سر گذاشتیم تا روزنامه مون در بیاد . پارسال این موقع توی شیش و بش قبول کردن و نکردن پیشنهاد کار توی روزنامه ای بودم که هنوز متولد نشده یک دوجین حاشیه پشت سرش بود . با رئیس حرف زدم .هیچ نظری نداشت . فقط وقتی لج من رو در آورد گفت :وقتی به یک موضوع این همه فکر کردی و این همه حرف برای گفتن داری پس حتما بهترین تصمیم رو گرفته ای .خیالم راحت شد رئیس بی خودی حرف نمی زد.اما همه می گفتند روزنامه های که تا سه ماه دیگه درش بسته میشه ارزش کار کردن نداره . همه برای اینکه گفتم نمی یام همشهری و دوست ندارم قرار داد ببندم .سرزنشم کردند .که عقل ندارم که خوشی زده زیر دلم حتی محکوم شدم به اینکه کله ام پوکه اما من کاری رو انجام دادم که دوست داشتم . و خوبی اش اینه که حالا خیالم راحته حتی با اینکه ازعیدی آنچنانی و پاداش و سنوات و بن و سبد خوار و بار خبری نیست . اما خیلی حس بهتری دارم .
بچه ها دونه دونه خداحافظی می کنن. هنوز هم سه ماه حق التحریر به بچه ها بدهکارم . مهدی می گه خانم رئیس شدن این دردسرها رو هم دارم و من لبخند می زنم وقتی یاد گرفتم بچه ها رو با زبون بپیچونم و بهشون امیدواری بدهم که سال دیکه دستمزد امسالشون رو می گیرند.به این فکر می کنم که چقدر خدا من رو دوست داشته به خاطر این همه دوستی که بهم داده . لینک دوستانم از پارسال خیلی پرو پیمان تر شده است .یک جایی خونده بودم خدا هر بنده ای رو که می آفریند ذره ای از وجود خودش را در او به امانت می گذاره .پس هر کسی که دوست های زیادی داشته باشد . با ذره های بیشتری از وجود خدا در ارتباط است .از همتون ممنونم که با بودنتون من رو به خدا نزدیک می کنید .
امسال رنگ و بوی دوستی هام توی محل کار عوض شد . دیگه از رفت و آمدهای گشت و گذارهای بعد از ظهر خبری نبود . قرار های قهوه خونه هامون به کلی کنسل شد . باید بعد از ساعت 6 می موندم توی روزنامه برای شرکت در جلسه شورای تیتر . باید اشکالات ممیزی رو رفع می کردم . باید حواسم به نثر خبرها بود تا یک دست باشه . باید حتما حتما فاکس ها رو چک می کردم . نشست های خبری که قرار بود اتفاق بیفته و صحنه هایی که قرار بود باز سازی بشه . درگیر مجوزبودم و تمدید اعتبارش . بزرگ شده ام . دوستانم همکارانم بودند و باید تا حدی باهاشون رفتار می کردم که از سر و کولم بالا نروند . مجبور شدم به خاطر حاشیه های مسخره و خاله زنک بازی خنگول رو اخراج کنم . مجبور شدم زیاد پنگول رو تحویل نگیرم چون هر اتفاقی که می افتاد رو دیگران هم می فهمیدندو از آن با خبر می شدند از بس که این دختر دهن لقه. یاد گرفتم که هر همکاری دوست نیست . اما اگه دوست شد باید وظایف کاری اش را بدون کم و کاست انجام بدهد . چون کار و مسئولیت شوخی بردار نیست . هر چند از زیرآبی رفتن متنفرم . اما مجبورم همکاری که زیر آبی می رود رو تحمل کنم . البته فقط همین امسال از سال دیگه با یک انرژی دیگه شروع می کنم . بدم می یاد از این تک خوری های پنگول . از حرف هایی که این ورو اون ور می زنه و بعد به گوش من می رسه و خدا و پیر و پیغمبر رو قسم می خوره که بی گناه بوده است و این حرف ها رو نزده است . اما من می دونم که کار کار خودشه .به این اصل ایمان آورده ام که تربیت خانوادگی خیلی خیلی خیلی مهمه و طرف هر چقدر هم سعی کنه بالاخره یک جایی وا می دهد و خودخودش رو نشون می دهد . این خودننمایی واقعی رو درست وقتی که بحث پول در میان است میشه فهمید . وقتی خوراکی می آید وسط وقتی که قراره یک مسیر رو بدون دغدغه با هم طی کنید وقتی آدم ها شروع می کنند از آرزوهاشون تعریف می کنند.آن وقت میشه فهمید چقدر آم های کوچکی هستند و کم ظرفیت .
چه زود تموم شد . یاد روزهایی که از بغض خفه خون می گرفتم واحساس می کردم تنها ترین آدم روی زمین هستم.چقدر زود به خاطر هاپیوست . حالا که این ها رو می نویسم .فقط 48 ساعت دیگه باقی مانده تا سال 90 تموم بشه . دل تنگم اما دلتنگ خاطره هایی که جا موندند توی قطار 1390 و من باید سبکبال تر وارد قطار 1391 بشوم . چقدر حالم خوبه .من یک معذرت خواهی بزرگ به همتون بدهکارم این داستان خون دماغ هایم خیلی هاتون رو حسابی نگران کرده بود .به خدا من همه تلاشم رو برای رفع این مشکل انجام دادم . از کامنتهای خصوصی که درباره این مرض ناسور شده برایم می گذاشتید ممنونم . من خوبم و هر وقت که دکتر می گفت به یک خاطره خوب فکر کن یاد کامنت های پر مهرتون می افتادم که چقدر بی چشم داشت برایم نوشته بودید . آن وقت حالم خوب میشد .و حالم خوب میشود .
قرار بود این پست آخر سالی یک جمع بندی باشه از همه اتفاق هایی که توی این یک سال برای من افتاد . درگیرم کرد . برایم دغدغه شد . حالم رو گرفت . اما همتون خوندید آن چیزهایی رو که نوشتم . همراهم بودید وقتی گریه کردم . وقتی تنها بودم . فقط باید اعتراف کنم گاهی مجبور بودم خودم رو یک جور دیگه ای نشون بدهم .ادم ها از دخترهای عصبی گریه دار . غصه دار و غرغرو خوششون نمی یاد . گاهی مجبور بودم نقاب بزنم به یک دختر غیر قابل تحمل تبدیل بشوم تا ازم خسته بشوند و بروند . آزاده نه دختر عصبی و اخمالوییه نه خودخواهه اما تا دلتون بخواد خودسانسوره .از اینکه همه دوستان و همکارهام من رو به خنده هام می شناسند و لحن آرووم صدام خوشحالم . اما جبر چیز بدیه . وقتی یک پسر بچه عاشقت میشه و دوست نداری توی ذوقش بزنی .وقتی دلت یک همراه می خواد و به غیر از آدمی که سال ها از خودت کوچولوتره کسی دور و برت نیست .مجبوری بد بشی .سگ بشی پاچه بگیری تا خودش خسته بشه و بره به قول سحر که منطق سحریسم داره من هم منطقه آزاده ای داریم . چند روز پیش یکی ازهمون دوست هایی که مجبورم پیشش نقاب بزنم . بهم گفت ترجیح می ده دوست دور دوره من باشه تا کمتر تیر و ترکش اخم و تخم کردن هایم بهش برخورد کنه . و من چقدر خوشحال شدم که خودش پا پس کشید .عیب نداره بگذار فکر کنه آزی دختر وحشتناکیه و به هیچ وجه نمیشه شناختش . خوشحالم که نمی گه اغفالم کرد.
آزاده به احساسش خیلی خیلی اهمیت می ده وقتی می بینه دوستش جواب اس ام اس نمی ده . کامنت نمی گذاره آسه می یاد و آسه می ره و یک خواننده خاموشه همه اش خودش رو سرزنش می کنه که چه کار خطایی انجام داده که این اتفاق افتاده؟بعد خودش را پاک می کند . میشه یک خاطره یک خاطره دورکه هست که حضور داره اما کمرنگ و محوه .
دوست دارم باز هم بنویسم از روزهایی که پشت سر گذاشتم و انتظارهایی که داشتم و برآورده نشد . فکرهای محالی که داشتم و همه محقق شد.آرزوهای جدیدی که جایگزین آرزوهای قدیمی ام شد . اما همه می دونید من هم می دونم که رسم روزگار بازیه . یک بازی که باید همه سعی ات رو بکنی که قشنگ اجرایش کنی . به همین راحتی .به همین خوشمزه گی .
پ.ن.1:
365روز گذشت بعضیا دلشون شکست بعضیا دل شکوندن خیلیا عاشق شدن و ... ... ... ... خیلیا تنها ... گریه کردیم خندیدیم خیلیها از بینمون رفتن حالا فقط 2 روز مونده 2روز از همه اون خاطره هامون تو سالی که گذشت. .. سال نوتون پیشاپیش مبارک
پ.ن.2:
دوباره باز خـواهـم گشت
نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه
ولـی یـکـبـار دیـگــر بـــاز خـواهـم گــشـــت
و چـــشـمــان تـو را بــا نـــور خــــواهـــم شــسـت
بــه دیـــوار حــریــم عشــق یـکبـار دگر٬من تکیه خـواهـم کرد
رســــوم عــــــشـــق ورزی را دوبـــــاره زنــــــده خــــواهـــــــم کـــــرد
بــه نـــام عـــشـــق و زیــــبــایــی٬دوبـــــاره خــطــبــه خــــواهـــــم
خــــوانــــد
درخت دافعه دارد که سیب می افتد