تنبل خانم
سلام
یک عالمه اتفاق و نوشتی دارم ولی حال ندارم بنویسم همین قدر تنبل شدم و بی انگیزه
سفر نامه اصفهان سفر نامه شیراز رو باید بنویسم ولی حسش نیست
پست آخر سال هم می خوام بنویسم #چنین _آزاده_ای_هستم
سلام
یک عالمه اتفاق و نوشتی دارم ولی حال ندارم بنویسم همین قدر تنبل شدم و بی انگیزه
سفر نامه اصفهان سفر نامه شیراز رو باید بنویسم ولی حسش نیست
پست آخر سال هم می خوام بنویسم #چنین _آزاده_ای_هستم
سلام
مسعود صبح یک عالمه عکس فرستاده بود از مسیری که هر روز پیاده روی میکنه یک درخت رو نشون کرده توی پاییز و زمستون ازش عکس انداخته بود حالا که داریم به سمت بهار میریم هر روز از همون درختی که برگ ریزونش رو دیده بودیم و لخت شدنش داره عکس های جدید میفرسته هر روز یک تغییر توی عکس ها پیداست خوشحالم که مسعود داره به زندگی عادی برمیگرده باز ورزش میکنه قول داده از ترم جدید بره دنبال اتمام درسش بعد هم روتین و منظم بره سر کار حالا بعدا از مسعود و داستانش می نویسم
راستی راستی دوازده روز دیگه سال نو میشه ها ااااا من که اصلا باورم نمیشه چقدر این کرونای لعنتی روی زندگی هامون تاثیر گذاشت خدا کنه سال ۱۴۰۱ سال خوبی باشه من که هنوز توی نیمه دوم سال ۹۸ موندم.
کلاس های دانشگاه تق و لق که چه عرض کنم اصلا برگزار نمیشه اون وقت ها دانشگاه تصمیم میگرفت الان دانشجو ها صبح بیدار میشم آنلاین درس رو توضیح می دهم ولی همون بیست نفری که آنلاین هستند یک نفرشون هم حواسشون نیست همه سرگرم کارهای خودشون هستند فردا وزارت علوم جلسه داره برای حضوری شدن کلاس های دانشگاه فکر کنم بعد از دوسال دیگه وقتش شده که کلاس و درس حضوری برگزار بشه،تجربه درس دادن آنلاین و درس یاد گرفتن آنلاین تجربه خیلی باحالی بود ولی خب زیر ساخت های اینترنتی توی ایران اونقدر بی کیفیت و عقب مونده است که اصلا آدم حالت تهوع میگیره اینترنت که قربونش برم داغون آزاده دقیقه سه دقیقه وصله بقیه رو هم یا داره تلاش می کنه برای پیدا کردن شبکه یا قطع پ وصل میشه .
دو روزه هوا ابری و بارونیه همون جوری که من دوست دارم دیروز همه خیابان ها و اتوبان های تهران قفل شده بود و ترافیک تا ساعت یک بامداد هم ادامه داشت علاوه بر ترافیک آبگرفتگی و قطع شدن برق چراغ راهنمای چند تا چهار راه شریانی کار رو اونقدر سخت کرده بود.که تا ساعت دو بامداد بار ترافیکی تخلیه نشده بود ،صبح امروز هم بنز ترافیک از ساعت شش و ده دقیقه کلید خورد تا ساعت نه صبح ادامه داشت آخر سر هم همه تقصیرات رو انداختن کردن مردم که دارن خرید عید انجام می دهند برای همین ترافیک شده اما من که می دونم دوروغه ملت پول ندارن با این قیمت های نجومی خرید عید انجام بدهند بازار امامزاده صالح هم خبری نیست دیگه از جاهای دیگه چه انتظاری داری انکار شوق و شور نوروز کم رنگ شده.
از شیراز کسی اینجا رو میخونه میشه بگید الان هوای شیراز چطوریه سرده ؟ لباس گرم لازم میشه یا چی؟
پ.ن:هممون حرف از انتظار نداشتن میزنیم.
ولی کدوممون وقتی به کسی بیدلیل خوبی میکنیم،
انتظار برگشت اونکارو نداریم؟
کدوممون وقتی تموم تلاشمونو برای کسی میکنیم،
انتظار نداریم که اونم تموم تلاششو واسمون بکنه؟
انتظار داشتن جزوی از آدمه.
یه آدم، همیشه منتظره.
هیچوقت هم قانع نیست.
چشم انتظار بودن جزوی از آدمه.
آدم، وقتی دست از انتظار میکشه که دیگه ضربان نداشته باشه.
سلام
خواب دیدم کسی دوستم ندارد. آدم چطور میتواند دوستنداشتنیبودنش را خواب ببیند؟ نمیدانم! من فقط در خواب دیدم که چقدر در حال تقلاکردنم تا آدمهایی که دوستشان دارم، باز هم دوستم داشته باشند. حتی در تقلا بودم تا آدمهای غریبه هم دَمی با من بمانند که این ترس فلجکننده از من برود. توی خواب با خودم میگفتم، کاش خواب باشم. کاش اینهمه نادیدهگرفتهشدن هیچ واقعیتی نداشته باشد. انگار جنگ شده بود.
جنگ نبود. انگار جنگ بود. همهجا هیاهو و رفتوآمدهای پرازدحام. همه دوتایی، یا چندتایی با سروصدا قدم میزدند. من بین این ازدحام تنها بودم. تنها مانده بودم. تنهایِ تنها چشم میچرخاندم. تنهاییام از نوع مطلوبی نبود. انگار که طرد شده باشم یا مادرم تعمدی دستم را از دستش رها کرده باشد. میترسیدم قدم از قدم بردارم. هر قدمی که برمیداشتم، دوستنداشتن آدمها بیشتر به چشمم میآمد.
وسط جمعیت ایستاده بودم و با صدای بلند گریه میکردم. هیچکس نمیشنید. با خودم گفتم آدم مگر نباید طوری زندگی کند که دوستداشتنیبودن یا نبودنش آنقدرها هم برایش مهم نباشد؟ وسط گریه اینها را به خودم میگفتم تا آرام بگیرم. ولی طفلکیِ تنهایی شده بودم که دلم میخواست آشنا یا دوستی ببینم. هیچکس نبود. تا چشم کار میکرد، در آن شلوغی، تنهایی مطلق بود. من از تنهایی بیزار نیستم، اما در تمام آن لحظهها، تنهایی بیزارکنندهای داشت خفهام میکرد.
غریب افتاده بودم و آدمها دوستم نداشتند...
کاش آدم توی خوابهایش بداند که دارد خواب میبیند. تا الکی زیاد غصه نخورد. آدم مگر چقدر طاقتِ فهم دوستنداشتنیبودن و تنهایی را دارد... داشتم توی خواب کم میآوردم. داشتم نفس کم میآوردم. از خواب که بلند شدم، صدای اذان صبح از مسجد نزدیک خانه میآمد که اهتمام زیادی دارد در پخش کردن اذانهای هر نوبت. پتو را کشیدم روی سرم و تا اذان تمام شود، گریه کردم.
دوستنداشتنیبودن چه خوابِ غمانگیز نامنصفانهای است!
پ.ن:چرت و پرت هایش رو تحمل کنید تا نوشتن دوباره یادم بیاد مرررسی
سلام
چقدر دلم برای نوشتن هام تنگ شده بود و هر در یک بهانه جدید داشتم برای ننوشتن حالا که تا رسیدن به مقصد زمان کافی دارم مثل اون وقت هایی که توی مترو یا اتوبوس حتما پست روزانه ام رو آپ می کردم پام رو انداختم روی پام و تند تند تایپ می کنم.
خوبیه اسفند ماه اینه که دیگه لازم نیست بگی از شنبه کارهام رو انجام میدهم و دیگه چیزی رو پشت گوش نمی ندازم قشنگ همه کارهای انجام ندادت رو جمع و جور میکنی میگذازی برای سال جدید تازه کلی هم به خودت امیدواری میدی که در سال جدید یک عالمه اتفاق های جدید قراره بیفته و این حرف ها خیلی وقته که هیچ اتفاقی نیفتاده که از ته دل خوشحال بشم ذوق کنم یا دست به قلم بشم و درباره اش بنویسم چنین آزاده بی تفاوتی شدم اصلا یه وضعی .
کرونا خیلی هامون رو درگیر کرد خیلی ها رو داغدار خیلی ها رو هم افسرده این چند وقت چقدر مرگ نزدیک و ملموس شده نه اینکه قبل تر ها مرگ دور بود و دیر نه همیشه نزدیک بود اما مدلش فرق داشت هر روز این همه آدم نمی مردند کوچک و بزرگ و پیر و جوان تازه قبلا میشد دسته جمعی سوگواری کرد الان همه مراسم ها شسته و رفته برگزار میشه دیگه نمیشه توی بغل آدم هایی که عزیز از دست داده اند زار زار گریه کرد و تسلی پیدا کرد همه مون توی جریان سیال جامعه انسانی در دنیای مدرن به سمت انزوا حرکت می کنیم اول خانواده ها تک هسته ای شدند یکهو چشم باز کردیم دیدیم ااا از عمو و عمه و خاله و دایی و دوره همی های خانوادگی خبری نیست مهمونی های هر هفته و شب نشینی ها و عروسی و عزا هایی که جای سوزن انداختن نداشت تبدیل شد به مراسم های شیک و شسته و رفته توی تالار مسجد ها و سالن های غذا خوری و سفره خونه هایی که سالن های وی ای پی دارند. چند قدم جلو تر چهار تا بچه و دختر و پسر جفت داشتن تبدیل شد به تک فرزند داشتن تازه اونقدر روشن فکر شدیم که دختر و پسرش فرقی نداشت یک دونه بچه اون هم نه برای بستن دهن خاله و خان باجی ها برای اینکه دلمون میخواست خیلی ها هم توافق کردند که بدون بچه زندگی کنند بسه هر روز افزودن به تعداد بد بخت های حسرت به دل جهان سومی جوانها مهاجرت براشون یک برنامه روتین شد که از دوران دبیرستان و دانشگاه برای آموزش زبانش برنامه ریزی می کردند دیگه شمردن از یک تا ده به زبان انگلیسی برای هیچ بچه سه ساله ای کار شاق محسوب نمیشد حتی بچه ها دیگه پایتخت کشورها رو هم حفظ نمی کنند واقعا هم به چه دردی می خوره که بدونیم پایتخت برزیل کجاست؟بچه ها مهارت های زندگی رو یاد گرفتن و ما پله های جوانی رو طی کردیم و رسیدیم به میان سالی که یکهو کرونا از راه رسید دو سال زندگی دردناک با کرونا همه مون رو به فولاد ابدیده تبدیل کرده توی این دو سال اونقدر از دست دادن رو تجربه کردیم که برامون گذشتن خیلی راحت شده،حالا معنی از دست دادن و دیگه نداشتن رو با گوشت و پوست و استخوانومون تجربه کردیم و حالا خیلی راحت میگذاریم و میریم یاد گرفتیم تنهایی روزها رو به شب بچسبونیم و شب ها رو صبح کنیم.یاد گرفتیم به جای دیدن حضوری آدم ها و بغل کردن شون باهاشون تماس های تصویری برقرار کنیم بوس های مجازی بفرستیم برای شریک شدن توی لحظه های ناب و خاص عزیزانمون توی لایو هاشون شرکت کنیم همه این اتفاق ها و حرکت به سوی انزوا رو با جبر یاد گرفتیم ولی باز هم زندگی کردیم در کنار ست کردن رنگ شال و مانتو رنگ ماسک رو هم ست کردیم دنبال مواد شوینده و الکل همه داروخونه های شهر رو زیر پا گذاشتیم برای مریض هامون آب هویج و سوپ کدو پختیم و با اسنپ فرستادیم و گوشی هامون شدند حلقه اتصال مون به آدم های در ارتباطمون.
این چند وقته که ننوشتم وبلاگ نویسی رو فراموش کرده بودم این روزهای آخر سال که رفتن ۱۴۰۰ به شماره افتاده با خودم قول دادم هر روز که نه ولی تند تند بنویسم.
پ.ن:
میگن از امید گفتن توی این روزا، مثل گول زدن میمونه! اما تو امید بده، شاید یکی گول خورد! خندید. بخاطرش بخشید. بخاطرش ادامه داد ...