سلام

مامانم میگه نبایددرباره موضوعاتی که می خواد اتفاق بیفته پیش داوری های منفی بکنی و بعد فقط به خاطر همون فکرهای مسخره ای که خودت بافتی از وقوع آن اتفاق جلوگیری کنی برای همین هم تصمیم گرفتم که حتما مهمونی رو بروم.دیروز با اینکه گفته بودن خانوم ها می تونند دور کاری کنن و مطالبو گزارش هاشون رو از خونه ایمیل کنن و لزومی نداره که بیان روزنامه من اومدم و تنهایی صفحه رو جمع و جور کردم . البته پنگول یک دونه خبر فرستاده بود و همچین هم نیست که همه کارها رو خودم انجام داده باشم .در نتیجه تندی رفتم خونه و دوش گرفتم و آماده شدم  با مامان به اتفاق رفتیم مهمونی . بابا نیومد چون از این جور جمع ها خوشش نمی آید. دوست داره جایی که می ره همه او را بشناسند . اما خب توی مهمونی دیشب فقط بابای فاطمه رو می شناخت و دوست نداشت که بیاد . برای فاطی یک شال نارنجی خریدم ۶ ماه بود که قرار بود بیاد با هم بریم شال نارنجی بخره اما هیچ وقت نشد که بریم . برای امیر رضا هم  که عاشق و دیوونه کاکائوئه یک تخته ۲۵۰ گرمی کاکائوئه تلخ ترک خریدم . برای فرشته هم یک شنل طوسی یک وجبی که حاشیه دوزیه مشکی ظریف داره . سر راه مامان هم یک جعبه شیرینی و آجیل  چهار شنبه سوری با دوتا گلدون  خرید که دست خالی نباشه. 

مهمون ها غریبه نبودندبه غیر از همکارهای امیر رضا که دو تا شون رو توی عروسی و ولیمه مامانه فاطی دیده بودم فقط دو تا آقای جوان غریبه بودن که از بس مسخره بازی درآوردن خیلی زود آشنا شدیم فرهاد خان با خواهر دوقلویش اومده بود از اون پسرهای عشق خارج و کانادا که داشت شبانه روز زبان می خوند که بره . خواهرش هم اخر بی اعتماد به نفسی هی سوال می کرد آرایشم خوبه ؟رژم کمرنگ نشده ؟آب بخورم ؟همه اش هم آیینه دستش بود . خانوم فوق لیسانس صنایع داشت اما بی کار بود . علی رضا هم با مامانش اومده بود .از اون بچه شیطون هایی که همه سیگارت ها و تی ان تی و کپسول مراسم رو شخصا تقبل کرده بود . فشفشه هم خریده بود تازه مامانش هم خانومه محترمی بود. داریوش و خانومش و ۳ تا پسر شیطونش با نادرو فرزانه هم از همکارهای قدیمی مون بودند.که دیگه کار خبری انجام نمی دهند . و برای خودشون مدیر روابط  عمومی شده اند . خاله و دختر خاله های فاطی مامان و بابای امیر رضا و عمه خانم فاطی با همسایه واحد بغل دستیشون هم اومده بودند . کلا خیلی خوش گذشت .

بعد از آتیش بازی جنگ و سیگارت و تی ان تی ترکوندن همه از سرما پناه آوردن کنار شومینه بعد بابای فاطی برامون فال گرفت و پسرها هم با ریتم بی وفایی بامشاد رفتن جوجه کباب درست کنن تا آخر شب ۸ تا مرد گنده فقط می خوندن بی وفایی ....بی وفایی  ... دله من از غصه پر خون شده ه ه ه ه ول کن هم نبودن .جوجه و رشته پلو  و سوپ و کوکوی دورنگ و ژله و سالاد هم خوردیم .که خیلی خوشمزه بود.بعد نوبت رقص و پایکوبی رسید من یک کت سفید پوشیده بودم که یک دکمه داشت و پایینش چپ و راست می ایستاد که لاغر تر به نظر برسم با دامن ماکسی بلند و کرپ خب به خاطر کفشم هم ۱۰ سانت به قدم اضافه شده بود آرایشم هم بنفش محو یا همون کبود بود . با شال حریر سفید که در تمام طول مراسم روی سرم بود .چهار شنبه سوری هم با همه تق و توق هایش تموم شد و من و مامان ساعت ۱۱ خونه بودیم .

امشب تولد سمانه است . دوست داشتم بروم پیشش خیلی هم اصرار کرد که بروم که تنها نباشه اما نشد عصر بعد از اینکه کارهای صفحه تموم شد بهش زنگ زدم کلی مهمون داشت و سرش شلوغ بود بهش تبریک گفتم گفت همین الان عطر کادویی تو رو باز کردم همه دست زدن بردمش گذاشتمش توی ماشین که کسی ازش استفاده نکنه مامان و بابا هم برایش ربع سکه خریده بودند . حمید هم یک بلوز سفید یقه شل از بنتون خریده بود برایش. خواهری تولدت مبارک . انشالله در کنار عشقت همیشه خوشبخت باشی بووووووووووووووووووووووووووووس.

رئیس اطلاع رسانی آگاهی مرد بسیار شریفی بود . همیشه تلفنش رو جواب می داد. و آنقدر یک موضوع رو پیگیری می کرد که تا حتما به نتیجه برسه . ۴ سالی که به اداره آگاهی اومده بود همه چیز رنگ عوض کرده بود . کاراگاه ها دیگه به خبرنگارها به چشم فضول نگاه نمی کردند . سرهنگ نظری همه بچه ها را می شناخت دیگه خودش یک پا خبرنگار شده بود می دانست که بچه ها دنبال چه سوژه هایی هستند . خیلی هم خوش صحبت و مهربون بود . از اون مردهای خانواده دوست . یادمه سر یکی از خبرهایی که چاپ کرده بودم توی همشهری من رو دادگاهی کردند . پرونده متهم فراری داشت و مامورهای پلیس در به در دنبال متهم گریز پا بودند من هم از صفر تا ۱۰۰ پرونده رو به عنوان خبر یک کار کردم . البته همین کار باعث شد که مامورها سر دسته فراری را دستگیر کنند اما من و سرهنگ نظری به جرم اخلال در رسیدگی به روند پرونده جنایی رفتیم دادگاه و سرهنگ ۴۸ ساعت بازداشت شد من هم ۳ ماه از رفتن به اداره آگاهی محروم شدم. خیلی دوست داشت از اداره آگاهی بره می گفت روحیش با قتل و غارت و تجاوز همخونی نداره حق هم داشت بعد ها فهمیدم داستان می نویسه رفیق مصطفی مستور و امیر خانی بود . اما به خاطر پیگیری هایش و وجدان کاریش با انتقالی اش موافقت نمیشد . دو روز پیش درست وقتی در حال تنظیم خبر و هماهنگی مصاحبه خبرنگارها با متهم بود ساعت ۱۰ صبح پشت همون میز کار معروفش که رویش پر از بریده روزهای اخبار خوادث بود.در حالیکه هیچ سابقه بیماری هم نداشت قلبش از حرکت ایستاد و رفت . امروز صبح تشییع جنازه اش بود . یک دختر ۱۱ ساله و یک پسر کوچولوی ۵ ساله داره .دلم خیلی برای مهیار سوخت از اون پسر بچه های عشق بابایی بود . لابه لای سربازها و کارآگاه ها و مدیران خبرگزاری ها و فک و فامیلشون بازی می کرد و می گفت بابای من اینجا کار می کنه دفترش اون بالاست . و همه اشک می ریختند . حدا رحمتش کنه برای شادی روحش صلوات بفرستید . خیلی مرد شریفی بود . حدا رحمتش کنه .

تموم شد . ۹۰ هم خاطره شد . تا شنبه باید بروم سر کار .هنوز یک پست دیگه تا آخر سال مونده .

پ.ن.۱:

شده بعضی وقتا یهو دیگه دوستش نداشته باشی؟

به خودت می گی اصلاً واسه چی دوستش دارم؟

مگه كیه؟

مگه واسم چیكار كرده؟

مگه چی داره كه از همه بهتر باشه؟

... اصلاً من كه خیلی از اون بهترم....

بعد به خودت می خندي كه اصلاً واسه چی اینقدر خودتو اذیت كردي؟

یهو، یه چیزي یادت میاد....

یه چیز خیلی كوچیك....

یه خاطره....

یه حرف....

یه لبخند....

یه نگاه....

و بعد....

همین....

همین كافیه تا به خودت بیاي و مطمئن بشی كه

نمی تــــــــــونی فراموشــــــش كنی

 لعنتی .......

پ.ن.۲:بوی عیدی /بوی توپ/بوی کاغذ رنگی ....