خدا حافظ فروردین ۰۳

سلام
هوووووووف بالاخره فروردین کشدار و طولانی ۱۴۰۳ تموم شد خدا رو شکر. یازده ماه دیگه سال ۰۳ هم تموم میشه و فردا رند ترین تاریخ ۰۳/۰۲/۰۱ تقویم است شنبه هم هست تازه اگر قصد دارید کاری انجام بدهید دیگه با ابن تاریخ و این روز جای هیچ اما و اگری باقی نمی مونه خوراک خاطره ساختنه خوش باشید.و خاطره های تاریخی خوشگل و موشکل بسازید.

میگم هیچ وقت توی پنجره جا نشدم میگه وا چرا باید توی پنجره جا بشی میگم که بشینم توی درگاهی پنجره به ماه نگاه کنم مثلا بعد عکس لای کتاب رو نشونش میدهم و هر دو تامون بلند بلند می خندیم، لپتاپ رو دادم تعمیر کنند و منتظرم که آقاهه زنگ بزنه که بدو بدو بیا و یارت رو ببر آفتاب داغ پنج شنبه افتاده روی شیشه ی میز آشپزخونه و نور منعکس شده روی دیوار از این سایه بازی اونقدر خوشم می یاد که نگو خونه عزیز جون یک جوری بود که همین نور می افتاد توی حوض کوچولوی آبی و نور می افتاد توی مهمون خونه بعد اون شیشه کوچولو رنگی رنگی ها می‌شدند هفت رنگ و اونقدر مهمون خونه خوشگل میشد که باید میدید .میگه چایی میخوری با ابن جمله از دنیای خیال و رویا می پرم بیرون بعد هر دو تا مون با هم میگیم تازه دم و کم رنگ چرا که نه و مدل خودمون کله هامون رو تکون میدهیم باز سکوت میشه بسته سیگار رو از روی میز برمیدارم توی نور به بسته ای که توی دستمه نگاه میکنم یک چیزی داره من رو آزار میده یک چیزی که نمی دونم چیه ولی هست وقت هایی که سکوت میکنم پر رنگ تر میشه الان توی این موقعیت قشنگ حس میکنم هست دوست دارم بدونم چیه دوست دارم یقه اش رو بگیرم بپرسم چی از جون من میخوای ولی پیداش نمی کنم. آزارش مثل ناخن کشیدن روی شیشه گوشت تنم رو می ریزه بنفشه با دو تا لیوان چای بالای سرم ایستاده میگه خوبی؟نگاهش می کنم میگه اااا آزی چشم هات چشم هات قهوه ایه ها می دونستی ؟گرد و درشت و قهوه ای پس چرا گفتن بود چشم هات مشکیه احمق بی توجه ...خیره خیره به بسته سیگار نگاه میکنم زمان صفر میشه صداها رو هم نمی شنوم انگار آزاده با موهای صاف و کوتاه و چشم هایی که حالا قهوه ایش بیشتر معلومه جلوم ایستاده دو دلم توی باز کردن آغوشم و توی بغل گرفتنش نه من با خودم تعارف ندارم که من از بنفشه خجالت می کشم دوست ندارم فکر کنه دارم خل میشم پلک که می زنم باز بر میگردم به این دنیا صدای موتوری ها رو می‌شنوم صدای ماشین ها نمی دونم بنفشه چی گفته فقط مشنوم که میگه فندک دیشب افتاد پشت مبل حالا جارو بزنم درش می یارم زیاد مهم نیست دلم نمی‌خواست سخت بگیرم که بهمون بد بگذره بعد دست می‌کشه اوی موهای تُنک و کمپشتش و میگه خودت فندک نداری؟؟ از توی کیفم فندک سبز اتمی رو در می یارم و میگم دارم مررسی.

خبر ها رو میخونم و دونه دونه برای ادمین شیفت می‌فرستم این همه اظهار نظر واقعا لازمه از بقال و چقال و سیاست مدار بگیر تا فلان بازیگر دوزاری خیلی وقته حرص نمی‌خورم چیزی که لازم باشه رو منتشر میکنم به قول ایمان بدون بال بال زدن واقعا چقدر قبل ترها برای خبر و تیتر یک و دو و سه حرص می خوردم و بال بال می زدم. میانسالی همین طوریه یکهو به خودت می یایی و میبینی اوووووه چقدر چیزهایی که قبلا برایت مهم بوده حالا دیگه برات اهمیت نداره.

پ.ن:من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی‌ست
من چه می‌دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می‌دانستم
سبزه می‌پژمرد از بی‌ آبی
سبزه یخ می‌زند از سردی دی
من چه می‌دانستم
دل هر کس دل نیست
قلب‌ها ز آهن و سنگ
قلب‌ها بی‌خبر از عاطفه‌اند

سبزی خوردن

سلام
دیگه حالم داره از فروردین بهم میخوره جدا چرا تموم نمیشه دو روز دیگه از این فروردین کشدار و لعنتی که یک عالمه اتفاق توش افتاد مونده اااااه

همه درباره جنگ حرف می زنند جنگ ایران و اسراییل قیمت ها به چشم بر هم زدنی بالا می‌ره دلار و طلا انگار که با هم مسابقه گذاشتند بدون ترمز همین جوری روند صعودی دارند و من هر روز به ابن فکر می کنم که چقدر آرزوهام بدون برآورده شدن دود شدند.

به پیشنهاد یک دوست بعد برای اولین بار دارم یک سریال میبینم البته که سریال دیدن اصلا تایپ من نیست ولی چون قراره به یک جواب برسم و اون دوست عزیز برای حل این سوال و جواب دادن به همه چراهایش همیشه کمک حال بوده قول دادم سریال رو ببینم منم البته شرط گذاشتم که هر موقع که دلم خواست قسمت هایش رو می بینم نه اینکه توقع داشته باشه مثل شیفته های فیلم و سریال یک هفته ای تمومش کنم شرط و شروط مون رو قبول کردیم به توافق رسیدم و سریال رو نگاه می کنم ولی همیشه معتقدم که پایان داستان هر آدمی با بقیه فرق داره حتی دوقلوهای همسان هم پایان های متفاوتی دارند.

همه درباره جنگ اظهار نظر می کنند اونها که از روشن شدن آتش جنگ خوشحالند و منتظر فرمان حمله اند پست ترین آدم های روی زمین هستند چون هیچ درکی از جنگ ندارند فکر می کنند جنگ همین دو تا توپ و تانک و گلوله است که شلیک میشه و تمام انگار ندیدن و نخواندند که جنگ مرگ و دوری و یتیمی و آوارگی داره این روزها توی هیچ بحثی شرکت نمی کنم توی اتوبوس و تاکسی و مترو صدای گوشیم رو تا صد میبرم بالا و موزیک گوش می‌دهم مراقب سالمندان و زنان خانه دار و بچه ها باشید اونها کاری از دستشون بر نمی یاد با حرف زدن درباره جنگ فقط با استرس می خوابند و بیدار می‌شوند و ابن استرس تا آخر عمر دست از سر هیچ کسی بر نمی داره.

ندا با یک مشاور درباره اون آقایی که باهم آشنا شده بودند حرف زده بود و یک عالمه از سوالات توی ذهنش جواب دار شده بود زنگ زد و همه اتفاقی که افتاده بود رو ریز به ریز تعریف کرد حرف هایی که به مشاور گفته بود و راهنمایی که مشاور بهش داده بود بعد هم گفت با شیدا سه روز میرن شیراز خوش گذرونی تا همه اتفاقاتی که ابن چند وقت روح و روانش رو بهم ریخته بود رو فراموش کنه.

فکرم شلوغه ابن روزها خیلی خوب نیستم همه با هم اگر حالمون خوش نیست من ناخوش تر تر هستم بی خوابی، بی اشتهایی،بی اعصابی همه اش نشونه است خودم می دونم ولی چیزی که آزارم میده کم تحمل شدنمه قدرت و توان تحمل کردن آدم ها و حرف ها و رفتارشون رو ندارم پناه میبرم به آشپزی هر روز سر میدون از ماشین پیاده میشم از وسط پارک و فواره های خاموش رد میشم حرف های. آدم هایی که روی صندلی های سیمانی نشستند رو گذری گوش می‌دهم مثل یک خانم خانه دار و وسواسی لوبیا و پیاز و هویج سوا می کنم عاشق این فلفل چاقالوهایی شدم که شیرین هستن خیلی خنگ و بامزه اند مثل اون وقت ها که با مریم رژیم گرفته بودیم یا کلم بروکلی دوست شدم دوباره و به عادت مامان که اجازه نمی داد کیسه پلاستیکی مخصوص سبزی خوردن توی یخچال هیچ وقت خالی بمونه یک روز در میون از یک پسر بچه افغانستانی سبزی خوردن میخرم تا برسم خونه کلی آدم واقعی می بینم که دنبال زندگی اند خودم رو می سپارم به جریان زندگی تا برسم خونه و لباس عوض کنم میرم توی آشپزخونه و با جادوی ادویه و رنگی رنگی هایی که خریدم خودم رو سرگرم میکنم.

پ.ن :رنج نباید تورو غمگین کنه، این همونجاییه که اکثر مردم اشتباه می‌کنن. رنج قراره تورو بیدار کنه. چون انسان زمانی بیدار می‌شه که زخمی بشه. قراره تورو آگاه کنه به این که چیزی درون تو نیاز به تغییر داره. رنجت رو تحمل نکن، درکش کن. این فرصتیه که طبیعت بهت داده تا بیدار بشی. اگه حس می‌کنی توی مکان تاریکی مدفون شدی و فقط درد می‌کشی، بدون که تو یه بذر کاشته شده هستی. اینجا نقطه ی دگرگونی، رشد، قوی شدن و سبز شدن توئه.

بهترین آدم کیه؟

سلام
بالاخره ماه رمضون تموم شد،عیدتون مبارک.

عید تموم شد،ماه رمضون تموم شد ولی فروردین هنوز تموم نشده امروز تازه ۲۲ فروردین بود نه که خیلی زود میگذره ۳۱ روز هم هست عنتر😵‍💫😵‍💫

هفته آینده باید برم دانشگاه دیگه تکراری شده اگر بگم چقدر دوست ندارم دانشگاه رو حتی دانشجو ها رو هم دوست ندارم قبل از تعطیلات بهشون پروژه دادم برای انجام دادن یک عالمه توضیح دادم چیز خیلی سختی هم نبود یک کار معمولی دانشجویی که اساسش بر پایه سرچ و خواندن چند تا منبع است ولی چیزهایی که برام فرستادند فاجعه است حتی اگر داده بودند هوش مصنوعی هم براشون انجام میداد نتیجه خیلی قابل قبول تر بود،نمیخوام قضاوت کنم دارم درد دل میکنم ولی به نظرم ایرانی ها دارند به آدم های کم توان ذهنی تبدیل میشوند دانشجوهای من ۱۹ تا ۲۳ ساله هستند در اوج جوانی ولی همه شون خنگ اند با عرض معذرت.

همه کارهای روزانه ام رو تقریبا با گوشی انجام میدهم نمره چشمم بالاتر رفته که خب خوب نیست میانسال هم شدم و واقعا یک وقت هایی توان ندارم حالا هر چقدر هم من خودم رو یک دختر پر شر و شور جوانی و ۲۳ ساله فرض کنم ولی پیر شدم از چهل سال که آدم ها رد می‌شوند همه چیز یواش تر میشه.

قول دادم برم ندا رو ببینم با هم حرف بزنیم ندا یک دختر 24 ساله داره خیلی دوست داره دخترش رو توی لباس عروسی ببینه انشالله خودش ولی یک روز خوش توی زندگیش ندیده با چنگ و دندون این بچه رو بزرگ کرده شوهرش معتاد بود سه سال بعد از ازدواجشون و وقتی شیدا فقط دو سالش بود به دلیل زیاده روی در مصرف مواد مخدر سنکوب کرد و مرد، خانواده ندا از نظر اقتصادی ضعیف بودند برای همین خودش رفت سر کار منشی دکتر بود کمک دندان پزشک یک مدت هم رفت یک شرکت بسته بندی مواد غذایی دو سال بعد از فوت شوهرش پدر شوهرش هم فوت کرد پنجاه میلیون سهم الارث به شیدا رسید با اون پول سال ۸۵ یک آپارتمان داغون و نقلی خرید ریز ریز اون خرابه رو به خونه تبدیل کرد شیدا قد کشید مدرسه اش تموم شد رفت دانشگاه درس خوند و خلاصه الان عصای دست مامانشه ندا زن بدی نیست خودساخته است فیس و افاده نداره اما خب مثل همه آدم های دیگه یک باگ هایی هم داره مثلا به شدت مادی است، از مادرش متنفره چون مامانش به زود شوهرش داد و زندگی کوتاه و سراسر رنجش رو از چشم مامانش می بینه، خیلی احساساتیه و در کنارش متوهم از ابن خانم هایی است که یکی از کنارش رد میشه میگه از من خوشش اومدبود همه اش داشت به من نگاه میکرد به من چشم داشت خلاصه هر روز خودش رو توی لباس عروسی میبینه 🙄
الان هم با یک آقایی آشنا شده که خودش میگفت خیلی پولداره بعد از. دو ماه آشنایی و برو بیا آقاهه هر بار سر پول رستوران و سفره خونه یک بامبولی در آورده اصلا باورم نمیشه مثلا یک آقای پنجاه ساله لنگ پول ناهار و شام باشه به ندا گفته چرا بریم رستوران تو که خونه داری یک لوبیا پلو درست کن با هم میخوریم دو ساعت ندا حرف زد اشک ریخت من فقط گوش دادم و نگاهش کردم یک جاهایی از حرف هایی که بینشون رد و بدل شده بود برام غیر قابل درک بود ولی فقط شنیدم ندا نگرانه که دیگه دوست داشتنی نباشه می ترسه دخترش تا آخر سال ازدواج کنه و تنها بمونه هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم تنهایی احساسی برایش خیلی درد بزرگیه انشالله که زودتر کسی سر راهش قرار بگیره و از تنهایی در بیاد الهی آمین.

ابن چند شب از ساعت ده تا یک و نیم بامداد توی کانال های تلگرامی و توییتر ایران و اسراییل با هم جنگ می کنند همه چی خراب میشه جنگ جهانی سوم شروع میشه و صبح هیچ خبری نیست فقط از این التهاب وحشتناک و استرس زیاد هزار تومن رفته روی قیمت دلار و فقیر تر تر شدیم.

پ.ن:‏بهترین آدم؟
- کسی که زخمیه، ولی زخم نمیزنه.

هیچ وقت تسلیم نشدم

سلام

شهریار رو فقط همین چند روز دوست دارم هوایش خنک و خوبه و درخت هایش پر از شکوفه های سفید و صورتی کم رنگ و پررنگ یاس های زرد هم غرق در گل هستند سر ظهر از کلاغ ها هم خبری نیست فقط گنجشک ها اون دور دورها لابه لای درخت ها با هم حرف می زنند و جیک جیک می کنند.خلاصه که نشستم یک گوشه از بهشت انگار.

مامان و خاله یک عالمه لباس و سبزی خشک نخود و لوبیا و ماکارونی و روغن و رب و آرد و شکلات و شیرینی برای مجیر و خانواده اش آوردند هایده خانم هی می‌ره و می یاد کیسه پلاستیکی ها رو می‌بره و دوهزار و سیصد بار تشکر می‌کنه،این خانواده واقعا وفادار هستند همیشه توی همه مراسم های ما پای کار بودند هیچ وقت زیاده خواهی نکردند جالبه که همه خانواده هم دوستشون دارند قدرشناسند دخالت نمی کنند حرف بی جا نمی زنند توقع بیجا ندارند و همیشه همیشه همیشه هم همراه هستند.

نشستم توی آفتاب باحال بهاری و موهام رو سپردم به دست نسیم خنکی که پوست صورتم رو قلقلک میده مامان و خاله دارن وسیله جا به جا می کنند بابا و شوهر خاله ام هم نمی دونم پای کدوم درخت ایستادند و دارن نظر کارشناسی و کشاورزی می دهند هایده خانم میگه هوا عالیه ولی خوب کاری نکردید موهاتون رو کوتاه کردین حیف نبود اون همه موی بلند رو قیچی کردید؟؟ دست میکشم توی موهام و با لبخند میگم حیف از عمر و جوونی هایده خانم ولی خدایی موهام خراب شده بود،کوتاهشون کردم که تقویت بشوند با تعجب نگاهم می‌کنه و میگه خانم دکتر مگه مو خراب میشه میگم آره دیگه هی رنگ روی رنگ گذاشته بودم موهام پوسیده شده بود باید به مو رسید تقویتش کرد ولی این کار رو نکردم موهام خراب شد مجبور شدم کوتاهش کنم توی چشم هایش می خونم که اصلا متوجه حرف هام نمیشه میگم ول کن مهم نیست باز موهام بلند میشه لخت و بلند بعد هم میگم راستی توی اون گونی یک عالمه کفشه اصلا نمی دونم چه کفشی هم مامان هم خاله بالاخره رضایت دادن که کفش ها رو سر و سامون بدهند نمی دونم چقدر داغون هستند اجر دوست داشتی برشون دار اگر هم نه که بگو‌ بریزمشون دور هم کفش پاشنه دار داره هم صندل و چند جفت هم کتونی با چشم های نخودیش می‌خنده و میگه واقعا شرمنده شدم این همه خوراکی چرا زحمت کشیدید آخه ؟میگم تخمه و ذرت هم هست مامان و خاله دیگه پیر شدند بچه ها هم که نیستند شما عیالوار هستید به دردتون میخوره هایده خانم می‌ره سمت خونه اش پاهام رو دراز می کنم تو آفتاب حالا سرم توی سایه است کارگرها درختها رو هرس می کنند صدای مامان و خاله هم می یاد که دارن درباره یک چیزی بحث می کنند چشم هایم رو می بندم دیگه آزاده رویا باف نیستم.

آخر سال مصطفی زنگ زد که پول لازم داره گفتم ندارم گفت حالا یک پرس و جو کن یکهو نگو ندارم گفتم ندارم زود بهت گفتم که از جای دیگه جور کنی به امید نمونی گفت تو نمی‌خوای پول بدی وگرنه برایت کاری نداره پول جور کردن جواب ندادم دیگه بعد از این همه سال یاد گرفتم که هرحرفی جواب نداره گاهی وقت ها سکوت از هزار تا فحش خواهر و مادر و نفرین و نصیحت بیشتر کارایی داره،دو روز بعد از این مکالمه زنگ زد سلام و احوال پرسی با صدای شاد و بشاش بعد هم گفت زنگ زدم خداحافظی کنم گفتم به سلامتی کجا داری میری گفت دارم میرم استانبول گفتم تنها؟ گفت نه بابا با خانواده فاطمه دهنم رو اسفالت کرده که دو ساله یک مسافرت نرفتیم دیگه بلیط گرفتم و به عنوان عیدی سورورایزش کردم گفتم خدا رو شکر چقدر خوشحال شدم انشالله خیلی بهتون خوش بگذره و تمام .توی تعطیلات کسالت بار عید داشتم استوری ها رو نگاه می کردم دیدم خانوم مصطفی از سفره هفت سین خونشون استوری گذاشته ریپلای کردم و عید رو تبریک گفتم در جا جواب داد گفتم خوش میگذره حسابی گفت نه بابا یک کرج نتونستیم بریم مصطفی رو که میشناسی یک روده راست توی شکمش نیست گفتم ااا مگه مسافرت نمیخوای بری گفت نه میگه امسال پول ندارم شما من که غریبه نیستید اسفند ماه ماشینش رو فروخت گفت میخرم می‌خرم تا شب سال نو دوچرخه هم نتونست بخره سوم عید رفتم کرج خونه مامانم ۲۴۰ هزار تومن پول اسنپ شد کند روز موندم بعد هم با دو تا بچه کوچک با مترو برگشتم کرج برایش نوشتم عیب ندارد امسال اوضاع و احوال مالی و اقتصادی خوب نبود قطعا دست و بالش باز بشه جبران می کنه از قصد رفتم استوری های مصطفی رو هم نگاه کردم از حرم امام حسین چند تا استوری گذاشته بود با مداحی هیچ وقت متوجه نشدم آدم ها چرا دروغ میگن اصلا زندگی شخصی ماها به بقیه چه ربطی داره من ازدواج نکردم ،پول هام رو کجا هزینه میکنم؟ چرت گوشیم فلان برند نیست چی میخورم چی تی پوشم به بقیه چه ربطی داره خلاصه که کلی ناامید شدم از آدم ها.

ماه رمضون امسال خیلی خوب بود هم هوا خوبه هم از گیر و گورهای سال های قبل خبری نیست مغازه ها و رستوران ها باز هستند البته که اداره اماکن یک پولی گرفته و اجازه داده که مغازه ها با پرده برزنتی به شرطی که داخل معلوم نباشه فعالیت کنند واقعا با ابن راه کارها مثال پول بر هر درد بی درمان دواست پی می‌برم پول لامصب هر گره ای رو باز می‌کنه برای هر اتفاق مذهبی و آیینی هم یک راهکار دور زدن پولی هست مثلا می تونی همه ی سال دروغ بگی زیر آب بزنی با ناموس مردم عشقبازی کنی بعد شب دهم محرم دو تا گوسفند جلو دسته عزادارها بزنی زمین و ابن طوری همه گناهانت پاک بشه و تمام خلاصه که چون فرشته و عاطفه تهران بودند یک روز رفتیم پیک نیک سه ساعت و نیم روی تخته سنگ ها نشسته بودیم و بحث میکردیم اون هم نه بحث سیاسی و اجتماعی ها نه بابا داشتیم ماجرای محل کار رو مرور می کردیم بعد هم چایی خوردیم آب بازی کردیم چند تا عکس مسخره بازی توی کوه و کمر انداختیم و رفتیم خونه بنفشه نودل خوردیم.

دارم تلاش می کنم باز روزانه بنویسم سال ۰۳ برام سال نوشتن باشه انشالله احتیاج به تمرین و تشویق دارم

پ.ن من هیچ وقت تسلیم نشدم!
خسته چرا..
اما تسلیم نه!
یه شبایی تا صبح اشک ریختم، از درد چشمام رو نبستم ،هی خاطرات رو مرور کردم اما صبحش با لبخند بلند شدم و انگار نه انگار که اون آدم دیشبی خودم بودم.
کم آوردم؛ولی جا نزدم!
با همه‌‌ی دردها ادامه دادم،حتی وقتایی که می‌دونستم ممکنه تهش هیچی نباشه!
ادامه دادم؛ تا سرم پیش خودم بالا باشه!
ادامه دادم تا اگه نشد به خودم بگم:
«فدای سرت، مهم اینه که تو تلاشت رو کردی..!»
بخاطر همینم هیچوقت نه پشیمونم، نه افسوس میخورم و نه منتظر کسی هستم که بیاد و نجاتم بده! ناجی من همیشه خودم بودم و بس..

سیزده بدر مبارک

سلام
امروز آخرین روز تعطیلات سال جدیده ،چون ماه رمضان هم هست از باغ رفتن خبری نیست مامان و بابا از عصر داشتند خاطرات باغ و جوجه و چایی آتیشی رو مرور می کردند منم لابه لای حرف هاشون پرت میشدم توی خاطرات گذشته اون سالی که پرهام دستش سوخت یا اون سالی که دایی اینها دعوا راه انداختند و مامان و خاله یک عالمه اشک ریختند سالی که عروسی داداش بزرگه بود اصلا دوست ندارم دوباره اون خاطره ها زنده بشوند یک عمر جون کندم تا بفرستمشون اون عقب عقب ها توی خاطراتم خلاصه که فردا کاری ندارم بر خلاف همه سیزده بدرهای دیگه قرار نیست جوجه مزه دار کنم و توی شیش و بیش ۱۸ تا پیمونه برنج و ۲۸ تا نیستم به قول خانم چاق خدا رو شکر که خبری نیست.

یگانه لایو گذاشته از مراسم احیا می نویسم التماس دعا جواب میده باید می اومدی مراسم امسال هیچ کسی نیست برای محسن پیام می فرستم که برای من خاص دعا کن دارم توی لایو میبینم و می شنوم دلم می خواست برم نجف ولی نشد لابه لای این مسافرت های یکهویی گه میرم و می یام بعضی هایش عجیب خوب و دلنشین هستند دلم میخواد بعضی جاها رو تنها برم بدون آداب و ترتیب دلی و مشتی طور نجف یکی از همون جاهاست منتهی دوست دارم یک زمانی برم که مراسم خاصی نباشه خلوت باشه

گلو درد دارم هر چی آب می خورم فایده ای نداره حامد می‌گه کرونا رو جدی بگیر یک دونه قرص جوشان می ندازم توی لیوان و خیره میشم به رقصیدنش چقدر دلم برات تنگ شده اما نیستی هیچ وقت هم قرار نیست باشی مچاله میشم زیر پتوی صورتی و نرمم مامان میگه خدا به داد برسه باز تعطیلی شد آزاده تب دار شد حال ندارم عکس العملی نسبت به حرف های مامان نشون بدهم پتو رو می کشم تا زیر چونه ام یادم می یاد چند شب پیش یک کابوس دیدم با تلاش و دست و پا زدن از خواب بیدار. شدم میخواستم برای مامان تعریف کنم ولی حسش نیست بنده خدا کاری که از دستش بر نمی یاد فقط نگران تر تر میشه چشم هام رو می بندم و میرم توی رویا.

بک جفت یا کریم احمق می‌خوان توی حیاط خونه بسازند ولی نمی تونند احمقانه ترین جای ممکن رو برای ساختن لونه انتخاب کردند هر روز بابا یک کیلو بیشتر چوب و برگ و شاخه خشکیده شده بود از جلوی در ورودی جمع می‌کنه اما فایده ای نداره خانم یاری همسایه گفت لامپ رو روشن بگذارید دیگه نمی یاد و خب ما هم چون چاره ای نداشتیم به حرفش گوش دادیم و در کمال ناباوری خانواده گیج و خنگ آقای یا کریم دیگه تشریف نیاوردند خدا رو شکر بعد در یک حرکت یا کریم پسندانه براشون با کارتون و لباس کهنه لونه ساختیم و گذاشتیم رو درخت توت که اونجا ساکن بشن گویا خوششون نیومده و اون ویو رو دوست ندارند‌.از یاکریم ها خوشم نمی یاد به نظرم خیلی بدجنس هستند و خنک بودنشون یک جور فیلم بازی کردنه.

ابن قسمت یک درد دل کوچولو است نه من ادعای همه چیز دانی دارم نه شما حال و حوصله خوندن فقط خواستم چیزی که زیاد بهش فکر می کنم و ذهنم رو مشغول کرده ام بنویسم اوضاع امنیتی و سیاسی و اقتصادی خوب نیست فردا کار و بار شروع میشه تعطیلات تموم میشه و بازار جون میگیره هیچ زمانی حتی زمان قرنطینه ها و پاندمی سراسری کرونا هم اوضاع اینقدر داغون نبوده ارزش ریال واقعا به پشگل رسیده مردم ناراضی اند چون سفره هاشون خالی است هر روز خدا هم یک گندی زده میشه از اختلاس چای دبش بگیر تا ماجرای باغ ازگل و پناهنده شدن آقای فلان و بهمان هر دقیقه سفره هامون کوچکتر میشه دیگه سفر رفتن داخلی و خارجی برامون راحت نیست اجاره خونه و خرج دوا و درمون به فلک رسیده همه شما ها خیلی بهتر و دقیق تر از من این چیزها رو می دونید اما من مثل سگ از تجزیه شدن ایران می ترسم هیچ راهی هم به نظرم نمی رسه ولی نگران هم هستم آرزو می کنم بهترین ها برامون اتفاق بیفته الهی آمین .

پ.ن: اونقدر خوشحال شدم تیلو تیلو درباره من توی یکی از پست هایش نوشته بود چشم هام پروانه ای شد اصلا 😍😍

پ.ن۲: ممنونم از خواننده های روشن و خاموش که بهم محبت دارن و همچنان یاد داشت های من رو می خوانند واقعا ماچ‌ بهتون

پ.ن۳:"حسین بن منصور حلاج" را در ظهر ماه صیام
گذر به کوی جذامیان افتاد، جذامیان به نهار مشغول بودند و به "حلاج" تعارف کردند،"حلاج" بر سر سفره نشست و چند لقمه به دهان برد.جذامیان گفتند:
دیگران بر سر سفره ما نمی‌نشینند
و از ما می‌ترسند!
حلاج گفت؛ آنها روزه‌اند و برخاست!
غروب هنگام افطار حلاج گفت خدایا روزه مرا قبول بفرما!
شاگردان گفتنداستاد ما دیدیم که روزه‌شکستی!
"حلاج" گفت؛ما مهمان خدا بودیم،
روزه شکستیم ولی دل نشکستیم!
آنجاکه دلی‌بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی‌دل نشکستیم !