خدا حافظ فروردین ۰۳
سلام
هوووووووف بالاخره فروردین کشدار و طولانی ۱۴۰۳ تموم شد خدا رو شکر. یازده ماه دیگه سال ۰۳ هم تموم میشه و فردا رند ترین تاریخ ۰۳/۰۲/۰۱ تقویم است شنبه هم هست تازه اگر قصد دارید کاری انجام بدهید دیگه با ابن تاریخ و این روز جای هیچ اما و اگری باقی نمی مونه خوراک خاطره ساختنه خوش باشید.و خاطره های تاریخی خوشگل و موشکل بسازید.
میگم هیچ وقت توی پنجره جا نشدم میگه وا چرا باید توی پنجره جا بشی میگم که بشینم توی درگاهی پنجره به ماه نگاه کنم مثلا بعد عکس لای کتاب رو نشونش میدهم و هر دو تامون بلند بلند می خندیم، لپتاپ رو دادم تعمیر کنند و منتظرم که آقاهه زنگ بزنه که بدو بدو بیا و یارت رو ببر آفتاب داغ پنج شنبه افتاده روی شیشه ی میز آشپزخونه و نور منعکس شده روی دیوار از این سایه بازی اونقدر خوشم می یاد که نگو خونه عزیز جون یک جوری بود که همین نور می افتاد توی حوض کوچولوی آبی و نور می افتاد توی مهمون خونه بعد اون شیشه کوچولو رنگی رنگی ها میشدند هفت رنگ و اونقدر مهمون خونه خوشگل میشد که باید میدید .میگه چایی میخوری با ابن جمله از دنیای خیال و رویا می پرم بیرون بعد هر دو تا مون با هم میگیم تازه دم و کم رنگ چرا که نه و مدل خودمون کله هامون رو تکون میدهیم باز سکوت میشه بسته سیگار رو از روی میز برمیدارم توی نور به بسته ای که توی دستمه نگاه میکنم یک چیزی داره من رو آزار میده یک چیزی که نمی دونم چیه ولی هست وقت هایی که سکوت میکنم پر رنگ تر میشه الان توی این موقعیت قشنگ حس میکنم هست دوست دارم بدونم چیه دوست دارم یقه اش رو بگیرم بپرسم چی از جون من میخوای ولی پیداش نمی کنم. آزارش مثل ناخن کشیدن روی شیشه گوشت تنم رو می ریزه بنفشه با دو تا لیوان چای بالای سرم ایستاده میگه خوبی؟نگاهش می کنم میگه اااا آزی چشم هات چشم هات قهوه ایه ها می دونستی ؟گرد و درشت و قهوه ای پس چرا گفتن بود چشم هات مشکیه احمق بی توجه ...خیره خیره به بسته سیگار نگاه میکنم زمان صفر میشه صداها رو هم نمی شنوم انگار آزاده با موهای صاف و کوتاه و چشم هایی که حالا قهوه ایش بیشتر معلومه جلوم ایستاده دو دلم توی باز کردن آغوشم و توی بغل گرفتنش نه من با خودم تعارف ندارم که من از بنفشه خجالت می کشم دوست ندارم فکر کنه دارم خل میشم پلک که می زنم باز بر میگردم به این دنیا صدای موتوری ها رو میشنوم صدای ماشین ها نمی دونم بنفشه چی گفته فقط مشنوم که میگه فندک دیشب افتاد پشت مبل حالا جارو بزنم درش می یارم زیاد مهم نیست دلم نمیخواست سخت بگیرم که بهمون بد بگذره بعد دست میکشه اوی موهای تُنک و کمپشتش و میگه خودت فندک نداری؟؟ از توی کیفم فندک سبز اتمی رو در می یارم و میگم دارم مررسی.
خبر ها رو میخونم و دونه دونه برای ادمین شیفت میفرستم این همه اظهار نظر واقعا لازمه از بقال و چقال و سیاست مدار بگیر تا فلان بازیگر دوزاری خیلی وقته حرص نمیخورم چیزی که لازم باشه رو منتشر میکنم به قول ایمان بدون بال بال زدن واقعا چقدر قبل ترها برای خبر و تیتر یک و دو و سه حرص می خوردم و بال بال می زدم. میانسالی همین طوریه یکهو به خودت می یایی و میبینی اوووووه چقدر چیزهایی که قبلا برایت مهم بوده حالا دیگه برات اهمیت نداره.
پ.ن:من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگیست
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه میدانستم
سبزه میپژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بیخبر از عاطفهاند
درخت دافعه دارد که سیب می افتد