برد تیم ایران و برف بازی

سلام
هیچ کدوم از دانشجوهام به نمره ای که گرفته اعتراض نداشت خدا رو شکر تا ساعت دوازده و نیم همه نمره ها رو نهایی کردم و سایت رو بستم ترم جدید هفته آخر بهمن شروع میشه طبق برنامه ای که بهم دادند دو روز اول هفته کلاس دارم و الان حالم گرفته است و خب کاری هم از دستم بر نمی یاد به آخرش فکر می کنم که خرداد کلاس ها تموم میشه نمره ها رو نهایی می کنم و تمام واقعا نمی دونم چرا دانشگاه و درس دادن برام جذاب نیست با اینکه هر ترم هم آدم ها عوض می شوند هم درس ها تغییر می کنه بچه ها حرف می زنند و کلا محیط دانشگاه محیط پویا و پر تحریکی نسبت به جاهای دیگه است ولی برای من جذاب نیست.

چقدر خوب شد که برف اومد،رفتیم برف بازی آدم برفی درست کردیم چایی خوردیم بعد هم آش درست کردیم تا ساعت سه و نیم بامداد حرف زدیم سیگار کشیدیم خاطره بازی کردیم درباره خودمون و آینده و اتفاق های پیش رو تحلیل کردیم توی حرف هم پریدیم یاد بچه هایی افتادیم که رفتن خارج با مریم تصویری حرف زدیم،نقشه کشیدیم برای رفتن،برای پولدار شدن و بعد هم همون جا کنار بخاری دور گرما خوابمون برد صبح جمعه من از همه زودتر بیدار شدم نه اینکه آدم سحر خیزی باشم نه بابا ماهیچه پام توی خواب گرفته بود و با درد بیدار شدم ولی زود خوب شد رفتم دست و صورتم رو شستم و پنجره رو باز کردم و با دیدن اون همه برف شوکه شدم شب که ما خواب بودیم برف اونقدر بارید بود که همه جا سفید پوش شده بود چایی دم کردم بعد هم رفتم سراغ املت صبح روز جمعه گوجه ها رو که پوست می گرفتم یادم افتاد یک جایی خونده بودم که برف صداها رو جذب می کنه و سکوت برقرار میشه برف پاک کن خیلی خوبی هم هست اصلا قبول دارید آدم ها توی برف و بارندگی مهربون میشوند؟؟ چایی تازه دم و املت آزاده پز خوردیم چتر شدیم روی گوشی هامون یک عالمه عکس و استوری گذاشتیم و بعد راه افتادیم سمت خونه مصطفی استوری هام رو دیده بود ریپلای کرده بود که کجا بودید من هم اصلا ندیده بودم و جواب ندادم رسیدم خونه دوش گرفتم لباس ها رو شستم لپ تاپم رو زدم به شارژ یک عالمه ورق و روزنامه روی میز تلنبار شده بود همه رو سر و سامان دادم بعد که میخواستم بخوابم پیامش رو دیدم اومدم جواب بدم که متوجه شدم اااا من رو بلاک کرده خدا رو شکر.

بچه ها دارن فوتبال نگاه می کنند،میخوام از فرصت استفاده کنم و یک پست بنویسم صوتی گزارشگر فوتبال خیلی روی مخ منه محمد رضا احمدی جیغ و دادهایش و جو دادن هایش هم فیک و مصنوعیه به نظرم گل اول رو میخوریم تلفنم زنگ میخوره گفتن بیا پایین بسته داری یک تنگ خوشگل در از نرگس های خوشبو کارت روش رو می خونم و تشکر می کنم آقای پیک همین جوری من رو نگاه می کنم میگم ببخشید چقدر باید تقدیم کنم میگه هیچی فقط تایید کرده بودند که خودتون تحویل بگیرید موندم که تحویل بگیرید از پله ها که میرم بالا همه حواسشون به بازی فوتبال ایران و ژاپن است گلدون خوشگل رو میگذارم کنار دستم و می نویسم هنوز نیمه دوم شروع نشده. قرار می گذاریم بقیه اش رو بریم پالادیوم باید آقای رضایی رو ببینم و یکم نمی تونم پروژه شون رو انجام بدهم پالادیوم غوغاست فودکورت جای سوزن انداختن نیست. آقای رضایی خیلی اصرار می کنه اما با دلیل و مدرک متقن خواسته اش رو رد می کنم ایران پنالتی میگیره گل دوم پالادیوم رو می بره روی هوا همه دارن می‌خندند چقدر به ابن خوشحالی دسته جمعی احتیاج داشتیم پای فوتبالیست ها درد نکنه واقعا زحمت کشیدند.

پ.ن:کلمه ها قدرت آزار دادن کسی رو ندارن!
گوینده‌ی اون کلماته که قدرت داره؛ هر چه عزیزتر، قدرتمندتر

چهار شنبه دوست داشتنی برفی

سلام
صبح در خونه ما هیچ خبری نبود. اما اما چی بگم از قشنگی برفی که اینجا اومده اصلا کیفور شدم اساسی،صبح دلم نمی‌خواست بیام سر کار این طوری بودم که زنگ می زنم میگم حالم خوب نیست و تمام بعد میرم زیر پتوی گرم و نرمم و می خوابم تا وقتی سیر از خواب بشم چشم هام رو بستم پتو رو کشیدم تا زیر گلوم بعد یادم افتاد ااا بابا امروز چهار شنبه است من که کلا تا ظهر بیشتر کار نمی کنم بعدش مال خودمه می تونم یک عالمه برم دور دور بازی خلاصه که بر تنبلی چیره شده و از رختخواب اومدم . مترو شلوغ رو پشت سر گذاشتم و همین که از پله های ایستگاه اومدم بیرون واااای یک تابلوی برفی خوشگل جلوی چشم هام بود اصلا این تهران هم برای خودش چهار فصل شده سمت خونه ما فقط هوا ابری بود حتی بارون هم نبود اون وقت اینجا این همه برف روی زمین نشسته و ملت برای کیسه های شن و نمک سر و دست میشکنند خدایا بزرگیت رو شکر اون هم نه یک بار و دو بار هزار بار شکر .

سر کار خیلی خوش گذشت اصلا روزهای برفی آدم ها مهربون تر میشوند انگار همه خوشحال و خندان هستند لیوان چای کم رنگ رو گذاشتم کنارم و تند تند خبر ها رو خوندم یک گزارش نوشتم دو تا گفتگو برای شنبه هماهنگ کردم با یکی از بچه ها درباره مسکن ملی حرف زدم اطلاعاتش جالب بود ولی خب من هنوز درباره اش چیزی نمی دونم اگر اطلاعاتم تکمیل شد حتما اطلاع رسانی می کنم این لابه لا و هر وقت خسته شدم به برف سفید و خوشگلی که روی چمن ها و سرشاخه درخت ها نشسته بود نگاه کردم لبخند زدم و خوشحال شدم که بالاخره خدا به دعاها و نگاه های ملتمسمان نگاه پر مهر کرد و برف اومد خدا کنه این برف ادامه دار باشه کم آبی اصلا شوخی نیست صرفه جویی هم جواب نمی‌ده خلاصه که همچنان چشم امید داریم به دست های پر مهر خدا کاش برف بباره و بباره و بباره انشالله .

ساعت دوازده کار تموم شد یعنی اگر بهم بیست میلیون هم جایزه می دادند می گرفتم ولی سر کار نمی موندم.چون چهار شنبه دوست داشتنی من از ظهر شروع میشه و تا هر وقت که برسم خونه ادامه داره.

بی خیال مترو دست هام رو توی جیب پالتوم جا دادم و راه افتادم توی خیابون برفی اون هم پیاده این بچه بالا شهری ها هم خیلی گه هستن ها، بیشعور برف اومده بیا بیرون برف بازی کن از جلو در مدرسه تا توی پارکینگ از ماشین پیاده نمی‌شوند باز هم صد رحمت به کارگر های افغانستانی و دبیرستانی ها یکم برف بازی اونها رو نگاه کردم و بلند بلند خندیدم دو تا هم گلوله برفی نثار من شد اصلا هم از سن و سال و قد و قواره ام خجالت نکشیدم چقدر هم کیف داشت ولی خب نشد که باهاشون ادامه بدهم ،گوشیم زنگ خورد باید جواب می دادم از اون تلفن هایی بود که طولانی هستند و یک عالمه سوال بی جواب باهاش جواب دار میشد. ماجرا از حال و احوال پرسی از من و مامان و بابام شروع شد گفتم خوبیم اومدم سر کار اونها هم خوبند در حد تک سرفه و کمی بی‌حالی ولی کارهاشون رو می تونند انجام بدهند بعد هم رسید به اون قسمت هایی که من دوست دارم،یک پرو پوزال نوشته بودیم گروهی و در واقع یک طرح و ایده اولیه بود هر بار درباره اش سوال می پرسیدیم می گفتند در دست برسی است امروز حاجی گفت انجام شده هفته آینده یک وقت بگذارید درباره اش حرف بزنیم خیلی جای کار داره بعد درباره اون جایزه ای که به بعضی ها تعلق گرفته بود حرف زدیم حاجی گفت چنین چیزی وجود نداره الکی یک چیزی گفتند که حساسیت کار خودشون رو بالا ببرند.درباره جلسات علوی هم پرسیدم حاجی گفت بله چنین جلساتی وجود داره بحث روضه و مولودیش برای عموم آزاد است اما اون بخش اتاق فکرشون و نامه بده و نامه بگیرشون و اینها کاملا محرمانه است و هیچ بنی بشری بدون هماهنگی با حفاظت امکان حضور نداره،گفتم فلانی گفته بوده رو شما تأیید می کنید که قویا تکذیب کرد و گفت ده سالی هست که هیچ آدم جدیدی به مجموعه اضافه نشده و همه آنهایی که هستند هم قدیمی هستند

اصلا هم قرار نیست کسی جایگزین بشه بعد هم تاکید کرد شماها من رو پیر کردید از بس که زود باور هستید.گفتم باور نکردم که از شما پرسیدم گفتند دچار شک شدی یعنی پنجاه درصد ادعایش رو باور کردی و وقتی سوال پرسیدی و جواب شنیدی یعنی خیالت راحت شد گفتم خب حالا الان یک سوال دیگه ای دارم می تونم بپرسم گفتند بله بگو حاجی از کسی اسم نمی بره اسمش هم حاجی نیست البته اصلا مگه هم نرفته سن و سال دار هم نیست که مثلا فکر کنید شصت سال به بالا باشه ولی واقعا از خیلی چیزها خبر داره و من واقعا واقعا واقعا گاهی وقت ها بهش حسودیم میشه از بس که همه چی رو می دونه اون هم نه الکی با فکت و سند و مدرک،سر بسته درباره یکی یک سوال پرسیدم که گفت ماجرای بهاره رو یادت هست گفتم بله گفت خودت هم از من پرسیده بودی درباره اش گفتم بله خیلی خوب یادم هست گفت اون چیزهایی که درباره بهاره بهت گفتم رو یادت هست؟ همه رو مو به مو یادم بود حتی یادم بود اون روز که ازش سوال پرسیدم یک روز دوشنبه گرم مرداد ماه بود و دستم رو صبحش با اتو سوزنده بودم گفتم بله یادمه چطور؟؟ گفت همه اون حرف ها و تهدید ها رو ضربدر صد کن همه اش درباره این آدمی که سوال پرسیدی صدق می‌کنه سکوت کردم با اینکه توی خیابون راه می رفتم و سر و صدای ماشین ها حتما از اون طرف گوشی شنیده میشد اونقدر عمیق آه کشیدم که حاجی گفت:خوبی؟ گفتم خوبم و بهت زده گفت :بهت زده نباش یادت باشه همه آدم ها چیزی که نیستند رو خیلی بلند تر و شیواتر فریاد می کنند چیزی که وجود داشته باشه و توی شخصیت آدم ها نهادینه شده باشه هیچ کسی درباره اش هیچ حرفی نمیزنه خدا حافظی که کردیم چقدر دلم آروم شده بود به خاطر جواب هایی که گرفتم حالا می تونستم همه شهر رو قدم بزنم و هزار بار جواب هایی که شنیده بودم رو مرور کنم هزار بار.

پ.ن:دلخوری‌های ریز ریز بی‌مهری‌های بزرگ میاره...

زندگی یا جنگ

سلام
چه هفته شلوغی بود امروز تقویم رو نگاه کردم و دیدم سه شنبه است گرخیدم فکر نمی کردم این همه زود تند سریع گذشته باشه فردا چهار شنبه دوست داشتنی باشه و هفته تموم بشه.گذر عمر رو ببین ازش جا موندم انگار.

برگه های امتحانی رو گرفتم تصحیح هم کردم نمره ها رو هم وارد کردم سایت دانشگاه هم هک شده بود بماند که یک عالمه کلافه شدم اما بالاخره انجام شد طرف این همه وقت گذاشته سایت دانشگاه آزاد رو هک کرده نکرده شهریه های بچه ها رو صفر کنه به جایش پیام های مسخره و مثلا خنده دار گذاشته هکر بی عقل هم خیلی مسخره است. دانشگاه رو دیگه دوست ندارم فضای دانشگاه اصلا اپن چیزی نیست که فکر می کردم برای ترم دیگه هم احتمالا کلاس دارم هر چند که همه می‌گویند ترم دوم خیلی زود می گذره و اینها ولی وقتی کاری رو دوست نداشته باشم یک لحظه اش برام هزار سال میگذره باید برای دانشگاه رفتنم و کلاس ها و اینها یک مدل جذابیت آزاده ای درست کنم وگرنه که هیچ انگیزه ای ندارد برای حاضر شدن سر کلاس و معرفی خودم و روش تدریس و کتاب و جزوه ای که بچه ها باید بخوانند و امتحان و اینها.

من و مامان و بابا همه با هم سرما خوردیم حالا من میگم سرماخوردگی شما هم قبول کنید لطفا وگرنه که همه دکترها متفق القول می گویند که دیگه سرما خوردگی وجود خارجی ندارد و هر مریضی یک ربطی به خانواده کرونا داره القصه مامان حالش بدتر بود چون دیابت هم داره خیلی اذیت شد یک شب که بنده خدا معده و روده هایش ریخته بود بهم کلا توی دستشویی بود زنگ زدم به حسین یک عالمه راهنماییم کرد چقدر هم بعدش پیگیر بود بنده خدا حیف که اینجا رو نمی خونه وگرنه که خیلی مخلصیم دکتر حسین ،وسط، ویزیت های تلفنی همه اش و کارهای درمانگاه هی می‌گفت آزی صدای تو هم گرفته ها مراقب باش آب گرم بخور سوپ و اش رقیق خلاصه که مریضی امانمان رو برید. و بالاخره بعد از هفت روز شکستش دادیم ایووول مامان که بهتر شد بابا حالش بد تر شد پاهاش درد می کرد و اصرار داشت که راه بره خلاصه هر شب یک مکافاتی داشتیم امروز من خوب تر بودم مامان خوب خوب خوب شده الهی شکر و بابا بهتره اول صبح دوش گرفته بود که درد و مرض رو بشوره و ببره خلاصه که مراقب باشید دیگه ویروس سرماخوردگی گوگولی نیست از اون چموش های عنتر شده که دهن آدم رو صاف می‌کنه.

سریال دروغ های مصطفی همچنان ادامه داره البته که دیگه برای من مهم نیست تلاشش برای اینکه خودش رو از چشمم بندازه خیلی قابل تقدیربود اصلا نه دیگه برام مهمه نه پیگیرش هستم از این ویژگی اخلاقی خودم خیلی خوشم می یاد که هر جا که بخوام می تونم کنار بگذارم هر چیزی رو از آدم ها گرفته تا دوست داشتنی هام هیچ فرقی هم نداره هیچ وقت هم پیگیرشون نمی‌شوم چون برام تموم شدند. البته ابن وسط متوجه شدم که ااا علی چقدر از حرف هامون رو پیش این و اون مطرح کرده و خبر چین بوده گروهمون که پوکید کلا ولی خب آدم ها هم خیلی خوب خودشون رو نشون دادند دیشب حوالی ساعت نه شب بود مصطفی پیام داد که استانبول هستم یک لوکیشن هم فرستاد که بازش کردم وسط یک بلوار بود نزدیک میدون تکسیم نوشتم به سلامتی خوش بگذره بعد هم یک عالمه گله گذاری کرد من هم همه دروغ هایی که گفته بود رو نوشتم جواب هیچ کدوم رو نداد خدا کنه من رو بلاک کرده باشه چون اصلا حوصله همچین آدمی رو ندارم دیگه عنتر.

قبلا از خاله صفورا زیاد می نوشتم همون که خونشون خیابان فرهنگ توی محله شاپور بود با آقا رحیم زندگی می کرد خاله صفورا دوست مامان بود دو بار ازدواج کرده بود شوهر اولش رفته بود هر بار که می پرسیدم یعنی کجا رفته هیچ کسی جوابم رو نمی داد چون مجهول المکان‌ بود خاله صفورا سال ۴۸ طلاق غیابی گرفته بود با آقا رحیم ازدواج کرده بود، خانم مدیر و با دیسیپلینی بود، بچه های آقا رحیم هم دوستش داشتند توی همون سال های کرونا فوت کرد اونقدر اتفاق فوتش برام دوره که انکار سالهای ساله خاله صفورا رو از دست دادیم و فراموش شده پنج شنبه چهارمین سالگرد خاله صفوراست خدا رحمتش کنه.

پ.ن :اگر جنگ بود همین الان تسلیم می‌شدم ولی جنگ نیست متاسفانه و زندگیه. فقط نمی‌دونم چرا این‌قدر شبیه جنگه.

سوال های بی جواب و لاذقیه

سلام
توی جلسه به درد نخور درباره تئاتر بودم که یکهو رییس گروه دانشگاه زنگ زد،پیام دادم که در جلسه هستم با شما تماس میگیرم جواب داد معذرت می‌خوام مزاحم شدم تا یک ساعت دیگر منتظر تماستون هستم،دکتر نوری آدم بدی نیست ولی من زیاد باهاش کاری ندارم علت تماسش رو هم نمی تونستم حدس بزنم می دونستم که امتحان هم بدون مشکل برگزار شده بچه ها هم راضی بودند البته این دو رویی ما ایرانی ها در دانشگاه بی داد می کنه چون بچه ها بعد از جلسه امتحان کلی پیام میدن و تماس می‌گیرند و به خاطر سوال ها و امتحان تشکر می کنند ولی به مدیر گروه و استاد های دیگه یک چیز دیگه میگن صابون این دو رویی چندین بار به تنم خورده و حسابی ابدیت شدم القصه که جلسه مزخرف تئاتری که تموم شد با دکتر نوری تماس گرفتم باز یک عالمه معذرت خواهی کرد بعد هم گفت دخترم دیروز امتحان دو تا از درس هات تموم شده گفتم بله دکتر می دونم با بچه ها و نماینده کلاس ها در ارتباط هستم فرمودند :آره می دونم شما جوان تر ها خیلی با دانشجو ها همراه هستید خواستم بگم دیگه لازم نیست این همه راه بیای تا دانشگاه اگر صلاح بدونی من امروز برگه های شما رو با خودم می یارم تهران بیا از من بگیر ، اونقدر خوشحال شدم به خاطر این پیشنهاد دکتر که اگر نزدیک بود قطعا ماچش میکردم اصلا حال نداشتم تا دانشگاه برم گذاشته بودم آخر هفته یعنی پنج شنبه و چون الان توی زمان امتحانات هم هستیم تا قبل از یازده باید می رسیدم و همه پنج شنبه و جمعه و چهار شنبه خراب می‌شد. یک عالمه از دکتر تشکر کردم ولی جاش نبود که قهقهه بزنم خلاصه که هر چند جلسه به درد نخور و اعصاب خورد کن بود خبر خوشحال کننده دکتر نوری آبی بود روی آتش.حسین تو رو خدا سر جدا خوب شو پسر من با این هنری ها اصلا حال نمی کنم.

سرما خوردم البته که دیگه سرما نمی‌خوریم یک جوری کرونا می گیریم، خانواده کرونا حالا اونقدر گسترده و بزرگ شده که حتی سرماخوردگی هم برامون خاطره شده هر چی هست خیلی اوضاع خوبی ندارم بدن درد دارم ،بی حوصله ام ،سر درد دارم ،سرفه های خشک دارم،تب دارم، نسبت به سر و صدا بسیار حساس شده ام،بی اشتهام،خوابالودم و حالت تهوع دارم همراه با شکم درد موقع هایی که مریض میشم حسابی گناهکی میشم درست مثل الان از صبح با یک لیوان چای کم رنگ کنار شوفاژ نشستم و بی سر و صدا کارهام رو انجام میدم خیلی گناه دارم الان.رفتم جلسه باید درباره ساختمون های ناایمن حرف می زدم و از گزارشمون دفاع می کردم بعد این همکاران بیشعور الان من رو به خاطر صدای دو رگه ام مسخره می کنند از روابط عمومی میکروفن گرفتن از من می‌خوان صحبت کنم که به عنوان صدای ماندگار به یادگار بماند یک برگه هم پرینت گرفتن خواهر مرحوم خسرو شکیبایی زدن پشت مانیتورم واقعا عقل ندارند راحت هستند.اونقدر بی حس و حالم که اصلا به دلقک بازی هاشون لبخند هم نمی زنم صدام ولی خیلی خَش دار و دوبلوری شده.

همه آدم ها از دروغ بدشون می یاد البته از شنیدن دروغ بدشون می یاد با گفتن دروغ مشکلی ندارند دو هفته بود که از مصطفی خبر نداشتیم نه من نه هیچ کدوم از بچه ها آخرین بار یک پنج شنبه گرم بود اوایل دیماه که رید به روز تعطیلمون گفت برای یک کار تبلیغاتی باید بریم گرمدره وسط اتوبان هم ترمز ماشینش برید و نزدیک بود به گاج بریم و خدا کمکمون کرد جلسه هم اصلا اون چیزی نبود که گفته بود الکی من و علی و شهروز رو روز تعطیل اون همه راه کشیده بود اونجا یارو اصلا توجیه نبود یک فنجون چایی هم دستمون نداد،بعد از جلسه اون روز تا ترمز ماشین مصطفی درست بشه یک جلسه چهار نفره توی ماشین داشتیم و دیگه من مصطفی رو ندیدم علی هم قسم میخوره که با مصطفی هیچ ارتباطی نداشته دو هفته پیش مصطفایی که هر روز چند بار به من زنگ می زد و یک عالمه پیام می داد پیام داد که پنجاه میلیون پول لازم داره که خب من نداشتم ونوشتم ندارم دو ساعت بعد علی زنگ زد گفت این مارمولک کجاست گفتم والا خبر ندارم گفت برای من پیام فرستاده که دارم میرم سوریه 😵‍💫ما اصلا پرواز مستقیم به سوریه نداریم همه پروازهای سوریه نظامی است اینها رو به علی نگفتم ولی پرسیدم کجا بود گفت فرودگاه امام این شد دومین دروغ مصطفی چون همه پرواز های سوریه از فرودگاه پیام انجام می‌شه اون هم به یک جایی به اسم لاذقیه مکالمه مون که تموم شد باز از یکی از بچه های مطلع سوال پرسیدم و کاملا همین چیزی که نوشتم درست بود، هیچ مسافری سوریه نمیره اون هم هوایی مصطفی هم آدم نظامی نیست،فعلل رسانه ای و خبرنگار و کارمند سفارت هم نیست هیچ وقت دلیل دروغگویی تابلوی آدم ها رو نمی تونم بفهمم از اونجایی هم که زیاد برام مهم نبود کلا بی خیال شدم ،با اینکه مصطفی دروغ گفته بود من به جایش خجالت می‌کشیدم.همون روز عصر موقع برگشتن به خونه داشتم به ماجرای چند ماه پیش فکر می کردم مصطفی یک روز زنگ زد که باید حتما حتما ببینمت گفتم باشه ساعت چهار خارج از طرح قرار میگذاریم گفت نه همین الان اونقدر مستأصل بود که گفتم باشه لوکیشن بده اسنپ میگیرم گفت من سر کوچه محل کارت هستم تا مرخصی بگیرم و کیفم رو بردارم و برم بیرون هزار تا فکر اومد توی سرم چشم هایش کاسه خون بود تا نشستم توی ماشین با سرعت شروع به رانندگی کرد گفتم چی شده رفتیم تپه طالقانی زد زیر گریه گفت خانومم چت هامون رو خونده گفتم خب بخونه چت عاشقانه که نداشتیم گروهمون اسم داره چهار تا عضو داره حرفی نزدیم گفت تو متوجه نیستی آزاده زن ها خیلی حساس هستند میخواد قهر کنه بره گفتم خب شماره بگیر با خانومت حرف می زنم میگم که گروهمون کاریه برایش شفاف سازی می کنم گفت نه دارم بدبخت میشم شیرازه زندگیم از هم داره می پاشه همونجا توی ماشین از گروه واتس اپی مون لفت داد اومد بیرون بعد هم گفت تو رو خدا جون مادرت تو دیگه به من زنگ نزن پیام نده من خودم زنگ می زنم گفتم اوکی حالا هم برو به خانواده آت برس من خودم با مترو میرم گفت نه خره میرسونمت توی ترافیک هفت تیر خانومش زنگ زد صدای گوشیش بلند بود منم مکالمه رو شنیدم لحن خانومش اصلا قهری و دعوایی نبود گفت چند تا چیز بخره تماس که قطع شد گفتم مگه نگفتی خانومت قهر رفته گفت نه خواهرم باهاش حرف زده فعلا امشب هست روی پل حافظ گفتم مصطفی من اصلا آدم تلفنی نیستم تا الان داشتم فکر می کردم که توی این چند وقتی که با هم همکار هستیم شاید کمتر از پنج بار بهت زنگ زدم بهم گفتی دیگه بهت زنگ نزنم برام گرون تموم شد جون مامانم رو قسم دادی دیگه بهت زنگ نزنم. بقیه راه توی سکوت گذشت خیلی جلوتر از خونمون به بهانه خرید پیاده شدم همون شب علی گفت چرا مصطفی از گروه رفت منم همه ماجرا رو تعریف کردم.توی حساب و کتاب هامون خیلی هم مصطفی به من بدهکاره از پول بنزین بگیر تا خرید فلان چیز برای مهمونی یکهویی خونش یا حتی پول تعمیر رادیاتور ماشینش هر چی بیشتر فکر می کردم حالم بدتر میشد برای همین بی خیال شدم فولدر موزیک های دوست داشتنیم رو پلی کردم و رفتم توی رویا.

مصطفی یک پیج اینستاگرامی عمومی داره پر از مداحی و نوحه و از این چیزها هر جا می رفت استوری می گذاشت لوکیشن می زد که فلان جا هستم من فالو نداشتمش ولی پیجش رو داشتم رفتم دیدم انلاینه ولی خبری از سوریه و اینها نیست خلاصه زنگ زد اون هم نه با واتس اپ و تلگرام خیلی معمولی به گوشیم زنگ زد گفت چیزی نمی‌خوای من سوریه ام گفتم چطوری رفتی گفت با بدبختی با یک تیم مستند گفتم چرا رفتی گفت می یام تعریف می کنم گفتم چرا با واتس اپ تماس نگرفتی تماس قطع شد.دوست ندارم به اتفاقات قبلا و الان فکر کنم هر بار یک دروغش روشن میشه و حالم بد میشه از روشن شدن ماجرا ولی خب هی هم بهش فکر می کنم مرض دارم.

باید برای بابام یک داروی گیاهی می‌خریدم اسمش قرص درده توی محله ما فقط یک عطاری این قرص رو داره و از شانس زیبای من اون مغازه خیلی با خونه ما فاصله داره اول تلفنی مطمئن شدم که قرص رو موجود داره بعد رفتم سمت عطاری باید از تره بار و لوتوس مال عبور می کردم تا برسم به اون عطاری ساعت پنج و نیم عصر توی شلوغی سر چراغی مغازه ها مصطفی رو با دو تا دخترش و خانومش در حال خرید دیدم اول فکر کردم اشتباه می کنم ولی خودشون بودند می دونم نهایت بدجنسیه ولی ازشون عکس هم گرفتم،تا برسم عطاری داشتم فکر می کردم یادم افتاد گفته بود هفته اول بهمن عروسی دختر باجناقش است و باید حسابی بترکونه چون خانومش این دختری که الان عروس شده رو اندازه خواهر دوست داره و خواهر خانومش در حق خانومش مادری کرده و از این حرف ها رسیدم خونه مشغول درست کردن ناهار فردای مامان و بابا و شدم و یادم رفت قبل از خواب فقط به ابن فکر می کردم که چرا باید این همه دروغ بگه و خب جوابی هم نداشتم.

امروز صبح ساعت ده پیام داد که تازه رسیده تهران گفتم کجا بودی گفت خوابی ها دو هفته است سوریه بودم دهنم آسفالت شد با بدبختی با پرواز نظامی روی بال نشستم تا رسیدم تهران الان هم می‌خوام بخوابم دیگه پیام نداد ولی همچنان آنلاین بود هنوز هم دلیل این همه دروغ رو نمی تونم بفهمم.

پ.ن:«سخت ترین بخش خودشناسی روبرو شدن با زخم هاییه که نقشی در بوجود اومدنشون نداشتی، اما مسئولیت ترمیم کردنشون با توئه»

درس عبرت

سلام
دوشنبه خوبی نبود امروز به من خیلی سخت گذشت هوا آلوده بود، همه جا شلوغ بود، یک عالمه توی ترافیک موندم، پول کم آوردم، کارهام پیچید به بازی، زمان از دستم در رفت، اینترنت نداشتم،یک عالمه حس ناکافی بودن بهم دست داد، بغضی شدم، اشک ریختم خلاصه که روز سختی بود این روز ها بالا و پایین های روزگار برام سنگین تموم میشه.

بچه ها رفته بودند سیگار بکشند بعد وسط کوچه حال حسین بد شده بود اول فکر کردند که فیلم بازی می‌کنه مثل همیشه اون وقت هایی که از زیر کار در میره ولی یکهو ماجرا جدی شد و الان سومین روزه که حسین توی بیمارستان بستری شده دیروز عصر که با هم تلفنی حرف زدیم گفت اوضاع قلبش خوب نیست و باید آنژیو بشه و قلبش بزرگ شده و از این صحبت ها حسین قبل از ماجرای قلبش ستاد خبری جشنواره تئاتر فجر رو گرفته بود و حالا که به خاطر ماجرای قلبش بستری شده قرار شد چند نفری کمک کنیم منتهی من از همه کمتر کمک می کنم چرا چون هیچی از تئاتر نمی دونم از آدمای ادایی کلا خوشم نمی یاد ولی حالا بخاطر کمک کردن به دوستم باید آدم های ادایی رو تحمل کنم یعنی صبح ها که میرم تئاتر شهر و توی جلسه های نقد بررسی شرکت می کنم یا توی کارگاه ها عذاب می کشم امروز توی اون ساختمان قشنگ و گرد تئاتر شهر داشتم به این فکر می کردم که چقدر آدم متفاوت با دنیاهای متفاوت توی این شهر وجود داره که من یا ابن همه ادعا اصلا درباره شون هیچی نمی دونم. کاش حسین زودتر خوب بشه و من از تحمل عذاب این آدم ادایی ها راحت بشم الهی آمین.

ساک جنوب رو باز نکرده ساعت چهار صبح راه افتادیم بریم رشت قرار شد فقط ماهی سرخ شده بخوریم توی بازار رشت و برگردیم قسم خوردیم حتی اگر بارون اومد حتی اگه اون پیر مرده چایی داشت نمونیم و پاهامون سست نشه و هر کی بمونه خر و گاو و الاغ است رسیدیم رشت ساعت هفت صبح بود همه راه رو پرواز کرده بودیم دور میدون خلوت شهرداری ماشین رو توی کوچه کلانتری پارک کردیم و بعد رفتیم وسط میدون اونقدر زود بود و بارونی که کبوتر ها هم خواب بودند اصلا همیشه این رشت خوبه همیشه جوابه همیشه آرامش محضه رفتیم توی بازار رشت املت خوردیم با نون بیات قهوه خونه اونقدر خوب و و گرم بود که دوست داشتم زمان متوقف بشه تا ساعت نه و نیم همون جا موندیم بعد هم چرخ زدیم توی بازار ماهی فروش ها هر جا دوست داشتم سرک کشیدم هزار بار از خودم پرسیدم دختر چرا از بازار رشت از میدون شهرداری سیر نمیشی و هیچ جوابی پیدا نکردم

خودم رو توی بازار رشت جا گذاشتم و بدون اینکه زیر قول و قرارمون بزنیم شب برگشتیم تهران.

برای من کار گروهی خیلی جذابه به شرطی که همه اعضای گروه برای رسیدن به نتیجه مطلوب تلاش کنند یک گروه پنج نفره داشتیم که چند تا پروژه مالی و اداری رو با هم جلو می بردیم کارمون پیش نمی رفت گره و مشکل خیلی زیاد بود از اونجایی هم که نفع مالی داشت منم منم زیاد بود،اما نه کار زیاد، نه پیچیده شدن ماجراهایش، نه به ثمر نرسیدن پرونده هایش هیچ کدوم باعث نشد که از هم جدا بشیم الا حرف بردن و آوردن یکی از اعضای گروهمون یعنی به نظر من حال بهم زن تر از مرد خاله زنک وجود نداره مرتیکه خر اونقدر از این به اون گفت از اون به این همه چی رو ترکوند.شراکتمون بهم خورد ولی برای من درس عبرت شد که دیگه با آدم های دروغگو و گنده گوز معاشرت نکنم باشد که رستگار شوم.

پ.ن:زندگیه اینجوریه که یهو به خودت میای
می‌بینی کلی حرف ناگفته داری،
که دیگه تمایلی هم برای گفتنشون نداری