تولدانه

سلام

از بعد از ظهر به این طرف یک حالی داشتم دلشوره ،دلهره ،ترس ،خوشحالی،غم،شادی، امسال اصلا هیچ خبری برای تولدم نبود از سورپرایز شدن که خیالم تخت تخت بود نه هدا هست که پایه دیوانه بازی باشه نه نسیم که حرص هماهنگی بچه ها بخوره مهتاب هنوز سر پا نشده و افسرده است نمیشه بهش حرف زد و بنفشه غرق در ذوق عمه خانم شدن سر از پا نمی شناسه ، خونه هم خبری نیست کادویی قرار نیست بگیرم که خیلی شوک زده بشوم اگر هم باشه مامان و بابا خیلی خوب نقش بازی می کنند و حرفی نمی زنند تا الان که هیچ چیزی متوجه نشدم ، در کل که امسال از لوس بازی های معمول سورپرایز شدن و یکهویی و این حرف ها خبری نیست . هیچ کسی ساعت ۰۰:۰۰بهم تولدم رو تبریک نگفت فقط پسر نورا اولین تبریک تولد رو صوتی می فرستی بعد هم دونه دونه  اس ام اس های تبریک و آرزوهای خوب.شب تولد سال ۹۶ هم گذشت خدا رو شکر خیلی از آرزوهام برآورده شدند.خیلی تغییر کردم خیلی خیلی بزرگ شدم و تهش یک قدم به مرگ نزدیک تر شدم .دروغه اگه بگم  منتظر چند تا تبریک خاص یا نشانه خاص نبودم. اما لابه لای اتفاق های خوبی که افتاد هیچ نشانه خاصی رخ نداد.خوب نیست شب تولد آدم غنبرک بزنه و نالان باشه .خب من الان نالان نیستم غنبرک هم نزدم اما هیچ حسی هم ندارم و بی حس بودن خیلی مزخرفه . در هر حال تولدم مبارک مررسی از همه اونهایی که من رو تحمل می کنند ، همه اونهایی که دوست دارند سر به تن من نباشه و همه اون هایی که دوستن و یار و رفیق شفیق ممنونم از همه تون قول می دهم در سال جدید زندگیم آزاده بهتری باشم .

ممنونم از فریماه عزیزکه با اون تبریک خاصش حالم رو عوض کرد مررسی دوست خوب ندیده ام انشالله توی شادی هایت جبران کنم .ممنونم از زری که توی این هاگیر واگیر و بگیر وو ببند من رو یادش نرفت بود از محمد که برام پیام صوتی فرستاده بود از امیر مهدی خواستگار ۳ ساله ام که توی پیام تبریکش هم بهم ،فته بود آزادی تولدت مبارک برام ماشین قرمز بخر.

با یک مشت روانی همکارم .ادم های دیوانه که عاشق جنگ و خون ریزی اند و دلشون خوشه که دارن در راه اسلام گام بر می دارند.حمله موشکی ایران به تفکیری ها توی سوریه عدل باید

شب تولد من اتفاق بیفته من از جنگ می ترسم درسته که این حمله در تلافی حمله تروریستی داعش توی مجلس و حرم امام بود اما خب خیلی از ادم های بی گناه باز این وسط الکی الکی کشته میشوند. خدا خودش کمکمون کنه ،من از جنگ می ترسم .

اصلا امسال از هیچ کسی نتظار کادو نداشتم . هیچ بری نبود بعد از کار باز هم با هم قرار گذاشتیم تا یک گپ بزنیم . اصمیم گرفتم یک کار انجام بدهم اما می دونم اگر درباره اش حرف بزنم انجامش نمی دهم . لابه لای حرف های کاری و اداری و یاددادن ریزه کاری های اداری برای محاسبه کسر کار  مرخصی ساعتی و این حرف ها درباره تصمیمم حرف می زنم . یک وقت هایی اونقدر سنگی و بی روح میشوم که خودم هم از خودم می ترسم . می گم باید برم . توی چشم هایش نگاه نمی کنم . گرمه هوا  دارم به یک خونه خنگ فکر می کنم . و یک پارچ شربت خنگ توی یخچال . انگار که بهخواهد گوشیش رو از توی جیب شلوارش در بیارد دنبال یک چیزی توی جیبش می گرده کمی خودم رو کتار می کشم بعد یکهو یک  کادو میگیره جلوی چشم هایم و میگه اولدت مبارک . می خندم اخم می کنم متعجب میشوم . اصلا همه ایکون های چت بکهو توی صورتم نمایان میشد .یک جعبه کادویی بند انگشتیه آبی و مشکی با یک پاپیون آبی توی یک کیسه توری درش رو باز می کنم  یک  گردن آویز مرغ آمین بهم سلام می کند . بغلش می کنم و عمیق می بوسمش. اونقدر خوشحال میشوم که تولد چرتم به یک سورپرایز بی نظیر تبدیل میشه .

 پ.ن :عزیزم

از شکایت های زنانه ام

دلخور نشو!

من که مثل تو بلد نیستم

وقت ناراحتی خودم را با ماشینم

سرگرم کنم

و شیشه های تمیزش را دوباره برق بیندازم

من نمی توانم خودم را با دیدن یک مسابقه ی فوتبال آرام کنم

و طوری داد بزنم "گل" انگار هیچ کجای جهان هیچ اتفاقی نیفتاده!

من روزنامه نمی خوانم و خودم را

بی خیال ترین آدم دنیا نشان 

نمی دهم …

سیگاری هم نیستم

تا تمام غصه هایم را در یک لحظه دود کنم!

من یک زنم …

فقط می توانم تمام اندوهم را یکجا جمع کنم؛

 و با تو تقسیمش کنم!

اما عزیزم

تو از این شکایت های زنانه ،ناراحت نشو …

چشمانت را ببند

و فکر کن

دارم برایت چند بیت شعر عاشقانه   میخوانم …!

مقدرات رو دوست ندارم دلم انتخاب می خواهد

سلام

حوصله بحث کردن ندارم .وقتی نورا خودکارم رو بدون اجازه بر می داره و منتظره که مثل همیشه بپرم بهش  اما چیزی نمی گم . خودش می گه اوه اوه اوضاع آزاده اصلا خوب نیست . بعد هم هر کدوممان  توی سکوت به کارهایمان ادامه می دهیم .خبری نیست هی برمی گردم سر لیست چت هایم اما هیچ خبری نیست . همیشه این موقع ها یک عالمه پیام داشتم . اما خب الان که همیشه نیست و هیچ چی ندارم . دبیر گیر میده که گزارش چی شد . می گم چشم .. چشم . اما دیگه مثل قبل نمی خندم . برای همین هم توی چت بهم میگه خوبی ؟می نویسم بله ممنونم خوبم . می گه قضیه استوری دیشب جدیه ؟؟و من  به جای اینکه بنویسم بله  نگاهش می کنم و می گم بله جدی بود . اما مهم نیست .  خودش می یادبالای سرم و میگه آزاده خوب نیستی برو خونه می گم نه بابا خوبم میشه خبرهای من رو منتشر کنید . خبرها رو که مرتب می کنم. ساعت شده دو باید بروم . کیفم رو جمع می کنم .و پله ها رو آرام آرام پایین می یام . توی فکرم یک عالمه پرنده است . یک عالمه گنجشک هایی که هی از این طرف به اون طرف می پرند .  و قصد آروم گرفتن هم ندارند . حال ندارم سر و سامونشون بدهم . بگذار خوش باشند .صدای ترمز وحشتناک راننده مگان من رو به خودم می یاره . خدا رو شکر راننده پشتی هم یه موقع ترمز میگیره . راننده مگان توی چشم هایم نگاه می کنه می گه خیلی بیشعوری . نمی دونم چطوری نگاهش می کنم که از ماشین پیاده میشه و من رو  از خیابون رد می کنه تا جلوی بانک صدای ترمز ماشین مثل صدی جیغ بود . از همون جیغ  هایی که توی کابووس هایم میشنوم .

به اولین تاکسی که مسیر رو می گم ترمز می کنه . روی صندلی که می نشینم دوست دارم چشم هایم رو ببندم .نفس کشیدن توی هوای گرم چقدرسخته . انگار یکی چیزی راه گلوم رو بسته باشه . از گرما متنفرم . آقایی که روی صندلی عقب نشسته می گه  بله آقا عرض می کردم که امشب هم مقدراتمان امضا میشوند و اعلام کردند که خیلی امکانش قوی تره که امشب شب قدر واقعی باشه . به واژه مقدرات فکر می کنم . بعد  از خودم می پرسم یعنی چی می تونه مقرر شده باشه؟ شمار همه روزهایی که باید قاه قاه بخندیم ؟همه روزهایی که اشکی میشیم و نالان؟روزهایی که از زور استرس بالا می آوریم ؟؟ روزهای تنهایی ؟ مقدرات رو دوست ندارم . مثل دیکته می مونه باید خودم انتخاب کنم که برایم هیجان انگیز باشه یعنی چی که همه چی دیکته شده است و من فقط نقش بازی می کنم .حالایک موضوع تازه دارم بهش فکر کنم . هیجان .چرا هیچی هیجان انگیز نیست ؟چرا هیچ چی خوشحالی آفرین نیست . ذوق ها چرا این همه دم دستی و کوچولو شده اند ؟ دلم می خواهد بروم فال قهوه برم بشینم اون خانمه چرت و پرت بگه و رویا ببافم .

پ.ن: دیدین آدمایی رو که‌نمیدونن از زندگی چی میخوان؟؟

 بلاتکلیفن!!؟؟

نمیدونن برن..بمونن!!

اذیتشون نکنید...بهشون نگید بی اراده!!

اینا پای رفتنشون قویه...ذهنشون فراموشکاره...ولی نمیخوان که برن و فراموش کنن!!

هر خاطره شده یه نگین از یه دستبند که به دستشون بسته شده و نمیزاره جایی برن!!

واسه اوّلین جایی که رفتن با هم ارزش قائلن، واسه همینه که دیگه نمیخوان پا به اونجا بزارن...

این آدما ضعیف نیستن فقط با اون روزا خوشن!!

از یاد آوری دردناکش لذت میبرن...

انقدری عاشق هستن که جای اون شخصو به کسی ندن و براش تو دلشون محراب بسازن!!

به اعتقادات این آدما کاری نداشته باشید...

مدام‌نگید که قوی باش تو میتونی...

وقتی فراموش نکردن و نخواستن قاطیش باشه اونا به همین بلاتکلیفی خوشن!!

خوشی کوچیک آدما رو با منطق خراب نکنید!!

و من که تموم شدم

سلام

دیروز که شیفت بودم اونقدر بهم سخت گذشت  که بیا و ببین هیچ خبری هم نبود . با آدم هایی هم شیفت بودم که اصلا باهاشون رابطه  دوستی ندارم . فقط با هم همکار هستیم و ولا غیر.بعد توی این بی خبری و روز تعطیلی و ثانیه های کشدار یک گزینه بیشتر روی میز نداشتم و اون فرار بود . نمیشد که شیفت رو بی خیال بشم که . برای همین تبلت به دست راه افتادم رفتم نماز خونه موهام رو باز کردم مقنعه ام رو در آوردم که چروک نشه . بعد هم دراز کشیدم . بماند که انقدر سر و صدا کردن که سر سام گرفتم . اما حس اینکه چشم هام رو باز کنم رو نداشتم .همکارمون پسر بچه اش  رو با خودش آورده بود شیفت بعد بچه بنده خدا هم حوصله اش سر رفته بود هم گرسنه اش شده بود هم کلافه بود هم صدایش بلند بود . هی هم سوال می پرسید . خلاصه با ضرب و زور و بدبختی ساعت رو به 5 رساندم . بعد هم رفتیم با هم برای تبلتم لباس خریدیم که بچه سرما و گرما نخوره .یک عالمه پیاده روی کردیم . یک عالمه توی کوه نور چرخ زدیم و خیلی خوب بود همین که خونه رسیدم فهمیدم که خواهری هم اومده و پنج شنبه عالی به شب رسیدخدایا شکرت .

دیدی یک وقت هایی یک عالمه برنامه ریزی می کنی که یک اتفاقی بیفته خوشحال کنند و سورپرایز طور بعد یکهو گندمی خوره  توی همه برنامه ریزی هایی که  کرده بودی ؟؟ الان دقیقا من همون حس  حال رو دارم .همه چیز خوب بود ها یکهو نمی دونم چی شد که طوفان به پا شد . جزو معدود دفعه هایی هم هست که خودم مقصر نیستم .قسم می خورم کرم هم نریختم . نالان هم نبودم . اصلا هم نفهمیدم چی شد . فقط یکهو پرازخالی شدم .

قبلا هم نوشته بودم و گفته بودم که حرف روی من خیلی تاثیر می گذاره . خیلی هم اشتباهه ها اما خب واقعیت داره . یک کلمه حرف یک جمله می تونه من رو ویران کنه . یک هو به جای یک آزاده سر حال و شاد و شنگول تبدیل بشوم به یک آزاده خمود و هزار تیکه شده . حالا هم همون شده هزار تیکه شدم . باید دونه دونه تیکه هایم رو جمع کنم .برم بشیم توی تنهایی خودم سر فرصت .سر حوصله  دونه دونه تیکه های شکسته شدم رو که خورد و خاکشیر هم هستند رو کنار هم بگذارم. درسته که مثل روز اولش نمیشه اما تیکه های وجود خودم هستند دوستشون دارم . دلم نمی یاد بیرون بندازمشون .دوست هم ندارم بگم مقصر خودم بودم به خدا بی تقصیر بودم . باید این جور موقع ها بگم عیبی نداره . مرور زمان همه چی رو درست می کنه . امااین جمله عینه چرت محضه هیچ چیزی مثل اولش درست نمیشه . جایش باقی  می مونه فقط خود آدم ها تصمیم می گیرند که کمتر بهش فکر کنند.

کارهام تموم شد . جمعه خوبی بود  لنگ خبر  پر کردن صفحه نموندم . ظهر که اومدم  روزنامه بسیار بسیار گرم بود. قصد داشتم بمونم که خنگ تر بشه بعد برم .  اما دیگه فایده ای نداره . موندنم . کارهایم رو جمع و جور می کنم گربه ای که توی حیاط روزنامه مون مامان شده با بچه هایش اومده اند توی فضای سبز پشت پنجره میز من دراز کشیده اند . خیالم راحته که اون پنجره هیچ وقت باز نمیشه و دوجداره است . برای همین هم به شیطنت بچه گربه هایی که کنار مامانشون بازی می کنند نگاه می کنم .

پ.ن: .

دیگه یجایی اخرش تموم میشه

نه حسادت میکنی

نه دلگیرمیشی

نه عصبی

یجایی تموم میشه

اونجایی که نگاهی میندازی به خودت

و غروری نمیبینی

مجبورمیشی خم شی

غرور خورد شده ات را از زیرپایش جمع کنی

اونجاست که تموم میشه

دیگه نه حسود میشی نه ناراحت

غرورت رابرمیداری و بی صدا میری......

ماجرای شکیبا و افطاریه دو نفره

سلام

منتظرم صفحه بندی تمام بشه  تایید نهایی رو بگیرم بعد هم بزنم  بیرون امروز صفحه ای که داره بسته میشه رو دوست ندارم . همیشه که صفحه هایی که می بندیم دوست داشتنی نیست که . از روزهای بی خبری که مجبورم الکی به خبرها آب ببندم و کششون بدهم بدم می یاد . خبر خودش باید به خودی خود جذابیت داشته باشه . خواننده پسند باشه  و روزنامه نگار حال کنه درباره بنویسه  والا چیه خبرهای چرت می نویسیم هیچی به هیچی و اصلا هم دوستشون نداریم ..به خبرنگارم گفتم که بره خودم هستم و حالا که بچه ها دونه دونه خدا حافظی می کنند و می روند  دلم یکهو برای نوشتن تنگ شد . البته که اعترف می کنم . دلیل ین تند تند پست آپ کردن هایم یک ناراحتیه عمیقه که دلیل اصلیش خودم هستم و حماقت کردنم . که حالا درست توی خرداد دوست داشتنی که برای لحظه لحظه اش  ذوق دارم . پناه می یارم به چهار دبواری خانه مجازیم و تند تند بغض هایم رو کلمه می کنم و نفس های عمیق می کشم تا نکنه یکهو اشک هایم قل بخورند روی لپ هایم  هی بچه ها بپرسند چی شده ؟؟خوبی آزاده و من بگم آره بابا خوبم . خمیازه کشیدم از چشم هایم اشک ریخت . بعد بچه ها بروند پی کارشون .و اولین نفر مرجان باشه که بهم پی ام میده دیوانه داری گریه می کنی خمیازه کجا بود ؟ برایش بنویسم نه بابا خوبم چیزی نیست . بعد انگار صوفی هم  دیالوگمون رو چشم بسته دیده باشه می یاد می گه چیزی شده آزی ؟؟و می گم نه گریه نکردم و تند تند تایپ کنه که اصلا باورم نمیشه که خمیازه ای کشیده باشی که چشم های درشتت بشوند کاسه خون . ومن که خلع سلاح شده ام می خندم و به قول محمد چقدر هم خنده ام تلخه ،تلخ و گزنده .

استادمون داره برای یکی از دانشجوهای ارشد که افغانی است  و 5 میلیون و 800 به دانشگاه آزاد بدهی داره و اجازه نمی دهند امتحان بدهد و این حرف ها پول جمع می کند . یک متن نوشته و از من می خواهد آن متن رو برایش پخش کنم . می گم نه .. دانشگاه آزاد درس خوندن اون هم توی نداری اونهم تحصیلات تکمیلی رشته ای مثل معماری که تکون می خوری باید پول خرج کنی برای کسی که کار هم نداره حماقت محضه می گه دو ترم درس خونده شکیبا می گم اشتباه کرده . می رفت قالی بافی یاد می گرفت زودتر به پول می رسید . استادمون میگه آزاده الان بهت زنگ می زنم . همین که می نویسم منتظرم گوشیم زنگ می خوره استاد می گه نو همون آزاده خودمون هستی دیگه همون که من می شناسم . می گم بله استاد همونم . اما کمک اینجوری به این آدم رو قبول ندارم . بره کار کنه . باید برایش کار پیدا کنید نه اینکه برایش گدایی کنید. 5 و800 پول کمی نیست . هر ترم دانشگاه آزاد همینه . فقط پول می گیرند . نمیشه که بقیه پول بدهند و یکی دیگه ارشد معماری بخونه بعد بره افغانستان اونجا با مدرکش کار کنه یا نکنه . به نظر خودم کار درستی انجام دادم و از خودم راضی ام.

منتظرم تند تر تایید نهایی صفحه ام بیاد وسایلم و جمع کنم برم افطاری دو نفره . برم بشینم روی تخت 4 که از ساعت 4 رزروش کردم . به سالن دارها بگم آب پاش های افشانه رو روشن کنند . هوا خنک بشه . حرف بزنم . حرف بزنم . ذوق کنم . ناز کنم . پیاز داغ های ظرف آش رو بخورم . بشقاب ها و ظرف  سبزی رو چپ و راست داخل سفره بگذاره و عکس بندازم پایینش بنویسم افطار پنجم  دوتایی و لبخند بزنم .کاش زودتر این تایید نهایی بیاد .

 

پ.ن:واقعیت این است که برای هیچ کدام از ما نیمه ای وجود ندارد !

به دنبال نیمه ی گمشده ی خود گشتن ، اشتباه محض است ! زیرا ما اصلاً نیمه نیستیم !!

هر کدام از ما یک من هستیم !

منی که باید قوی ، مستقل ، شاد و آزاد باشد ...

همانطور که آفریده شده ایم .

در انتظار یک " او " باشیم ...

اویی که تکامل و آزادی و استقلال ما را به رسمیت بشناسد و برایش احترام قائل باشد !

آنوقت می شود یک " ما " بود ...

مایی همیشگی ، آرام ، قوی و شاد ...

بیاییم از نیمه بودن دست برداریم ،

من  خود را باور کنیم

و در کنار " او " از " ما " شدن لذت ببریم

از یک تا شش روز دیگه ..آآآآآآ

سلام

از رابطه های کشدار متنفرم .وقتی که به یکی می گم خدا حافظ فایل اون آدمه  برام بسته میشه . و تموم . نه که آدم بی احساسی باشم . فکر می کنم که دوست های وبلاگی از همه آدم های دور و اطرافم بهتر و بیشتر من رو می شناسند . اتفاقا خیلی هم احساس  دارم . احساس کلامی و خیلی احساسات عمیق قلبی . اما بلدم واقع بین باشم و درست تصمیم بگیرم . شاید یکی دو روز و گاهی حتی تا مدت ها فکر و ذهنم در گیر باشه اما واقعا آدمی که بره دیگه برام  رفته . هیچ وقت دیگری دوست ندارم و نمی خواهم که برگرده . و اصلا و ابدا دوست ندارم ازش خبری داشته باشم .اصلا برایم قابل هضم نیست که بعد از دو هفته یا دو ماه یا دو سال بهش زنگ بزنم و اس ام اس بدهم و بی مقدمه بگم خوبی چه خبر؟؟آدم ها از جایی که می گویند خدا حافظ تموم میشوند و می روند پی کارشون . آدمی که می ره نیومده که بمونه .  همه آدم ها رفتن رو بلد هستند . به نظرم آدم هایی قابل اعتنا هستند که موندن بلد باشند.نمی گم شماره ها رو پاک می کنم نه اصلا هم اینطوری نیستم اما لیست آدم هایی که باهاشون در ارتباطمون برایم اولویت دارند . آدمی که پنجرها ش توی لیست تلگرامم و پیج اس ام اس ها و تماس های گوشیم خیلی پایین رفته معلومه که جزو اولویت هام نیستند . وگرنه من هنوز هم برای خیلی ها که حتی یک بار هم با هم تماس تلفنی داشته ایم متن و موزیک و داستان و عکس می فرستم . حالا لابه لای کار های خودم و روزنامه و ذوق های جدیدی که برایم به وجود اومده . یک بابایی بعد از 4 سال پیام فرستاده خوبی ؟چه خبر . آدمی که اصلا دیگه هیچ جایی توی دنیای من نداره . بعد که جوابش رو نمی دهم . اصرار و اصرار از عکس های پرو فایلم تعریف می کنه و من وقتی می بینم تعریف هایش داره حالم رو بهم می زنه بلاکش می کنم . برای دوستی هامون ارزش قایل باشیم . برای دوستت دارم ها . برای قلب هایی که برای هم می فرستیم . و توجهی که برای هم خرج می کنیم . نگذاریم احساسمون هم مثل خیلی چیزهای دیگر دم دستی بشه .

دارم تند تند خبر تایپ می کنم که گرمای نفسش رو روی دستم حس می کنم . از اون بچه های کار خیابانه که چسم زخم و دستمال کاغذی جیبی میفروشند . نشستم توی اتوبوس های بی آرتی خط  راه آهن _تجریش چون سر خط سوار شدم در نتیجه صندلی خالی هم هست  خبررو که ارسال می کنم و خیالم راحت میشد تازه به چشم هایش نگاه می کنم . دو تادریچه مشکی و براق . داره آرامس هم می خوره و یک روسری کهنه مشکی رو ناشیانه بسته روی سرش انگار. از اینکه دمپایی لا انگشتی پوشیده ازش خوشم می یاد . دختر حتی اگر دست فروش و کودک کار  خیابون هم باشه باید دمپایی لاانگشتی بپوشه حالا اگر لاک خوش رنگ هم داشته باشه که دیگه نور علی نوره . پاهایش چرک بسته و سیاهه . اما همین که چشم توی چشم میشویم می خنده . راست می گویند ها خنده واگیر داره منم لبخند می زنم . خانومی که روی صندلی رو به روی من نشسته و خیلی افاده ایه می گه بیا برو پایین بچه پرو . و دختر کوچولویی که فکر کنم 8 یا9 سالش بیشتر نیست خیلی شیک و مجلسی می گه به تو چه کارت زدم سوار شدم سر جایی که باید پیاده میشوم . دارم نگاهش می کنم . ته چشم هایش رو دوست دارم . مامانم میگه ته چشم آدمها رو که نگاه کنی می تونی قلبشون رو ببینی .لبخند هنوز روی لب هایم هست . خانم افاده ای می زنه توی فاز گند گرفته جامعه رو اما خدا رو شکر هیچ کدام از مسافرها همراهش نمیشوند .که به افاضاتش ادامه بدهد . دختر کوچولو بین مسافرها می لوله و باز می یاد بالای سرم  دارم عکس های اینستای دوستانم رو لایک می کنم . باز هم ذل می زنه به تبلتم و این بار میگه :عکس های خودتونه ؟

_نه ؟دوستام هستند دارم عکس های اونها رو می بینم .

_البومه مگه ؟

_اره دیگه یک البوم کامپیتری

_منم می خرم خاله .

_انشالله .

_بازی ندارید توی آلبومتون؟

_نه من بازی نمی کنم . اسم این آلبوم نیست . اسمش تبلته .

_ تبلت ؟خب برای بچه ات بازی بریز . گناه داره حوصله اش سر رفت بازی می کنه .

_من بچه ندارم .

_دروغ نگو ..تو چرا بچه نداری ؟خواهر من از تو کوچکتره  دو تا بچه داره مثل پنجه آفتاب . تو هم باید بچه داشته باشی .

_ندارم دیگه .

آدامسش رو باد می کنه و نقی می ترکه . چشم هایش رو دوست دارم . یکی از مسافرها دو تا دستمال جیبی می خره .یک خانومه هم چسب زخم می خره . می روم توی رویای بچه ای که ندارم . حواسم پرت میشه و نمی تونم بفهمم کجا پیاده میشه .

به تقوبم نگاه می کنم . ااا امروز 23 خرداد بود . 6 روز دیگه تا تولدم وقت هست . هیچ ایده ای برای تولد بازی ندارم .اصلا هم ذوق زده نیستم . تولد . چند بار با خودکار ری 29 خرداد دایره می کشم . اما باز هم هیچ ذوقی توی دلم نیست . اینها همه اش از علایم پیری باید باشه که دیگر برای تولدم هیجان ندارم . هیجان ندارم .. بچه دارم ... جوانی ندارم ... نداشته هایم داره برایم پر رنگ تر میشه از داشته هایم .

پ.ن: وقتی بودنِ کسی تمام شد

باید پذیرفت که تمام شده

دست و پا زدن فایده ای ندارد...

باید بگذاری برود پیِ کار و زندگی‌اش

باید قبول کنی که شبیه خوردن یک نوشیدنی

که جایی به انتها می‌رسد، به انتها رسیده

اگر مدام نی را ته لیوان بچسبانی و هورت بکشی

جز یک صدای ناموزون اتفاقی نمی افتد

حالا هی هورت بکش، هی هورت بکش

چیزی دستگیرت نمی شود

فقط توجه اطرافیان

به عجز و فلاکت آدم بیشتر می‌شود

باید یک جایی نی را از دهانت بگیری

لیوان را بگذاری رویِ میز

و بیخیالِ چند قطره‌ی باقی مانده شوی

باید بگذاری برود...

هورت کشیدنِ آدمی که تمـــــام شده

دردی را درمان نمی‌کند...!

یک دعوت نامه هیجان انگیز از امام هشتم

سلام

ماه رمضون هم نصفه شد و تموم . اما خدایی پدر م در اومد . هی رفت و آمد توی این گرمای هوا وتشنگی وحشتناک اون هم برای منی که هر باربیرون می روم حتما آب میوه می خورم دردناکه  خوبی ماه رمضون این بود که هم وزن کم کردم باز و هم سایز همون چیزی که می خواستم بود و بعد از مدت هایی که از رژیمم گذشته  است و هی می گفتم دیگه نمی تونم چیزی نخورم و رژیم بگیرم با فراق بال چشم از خوراکی های خوشمزه بستم و شکلات و نسکافه و های بای  جان را نادیده گرفتم . حالا که نصف باضافه  دو روز از ماه رمضون گذشته خواهش می کنم برای خدا روزه بگیرد و سگ نشوید والا اگر بهتون فشار می یاد چه کاریه روزه گرفتم . نگیر . راه انداختن کار مردم از آب و غذا نخوردن خیلی مهمتره .باشد که رستگار شوید .

امسال چقدر افطاری رفتم . یک شب فقط خونه بودم . چهار شنبه های دوست داشتی و افطاری های هیجان انگیز  که اعتراف می کنم جدا از حرف هایی که با هم می زنیم و جیک جیک کردن هامون قلیونش برای خیلی هیجان داره و دوستش دارم . بعد هم از اونجایی که زمان افطار خیلی دیره من هی می گم بریم و برپا و از این حرف ها بعد جینگولی مستان تا ایستگاه مترو پیاده می آییم و خیلی خوبه . نه از تاریکی می ترسم نه از گربه هایی که دنبال شکارن و چشم هاشون برق برق می زند . اون یک تیکه پیاده روی  که میرسه به ایستگاه مترو رو خیلی دوست دارم .بک شب هم رفتم مهمونی افطار خبرگزاری که خب همه با خانواده اومده بودند و اصلن یک وضی بودها . خیلی خوب بود. یک عالمه زبون ریختم و درخشیدم .با دبیرمون و مامان نورا و بچه هاشون کلی عکس انداختیم و در کمال ناباوری بین  اون همه آدم کمک هزینه سفر مشهد برنده شدم .خیلی خوب بود .

مدت است چیزی نخریدم . نه اینکه پول نداشته باشم ها نه بابا اصلا وقت نمیشه که بریم خرید . دیشب با مینایک تاپ اسپانیولی دیدم قهوه ای نسکافه ای ریش ریش هم داشت از این یقه قایقی ها که خیلی خوشگل سر شونه های آدم می افته بیرون هم میشد با دامن بپوشیش هم با شلوار لی خیلی گرون بود . البته که حتما مشتری داره که این قیمت های نجومی رو روی اجناسشون می گذارند . اما من دلم نمی خواهد 200 تومن پول تاپ بدهم . والا

دلم سفر می خواهد . هی گفتم شمال و شمال جور نشد . البته که حمید رضا میگه بیا یک روزه بریم و برگردیم اما می دونم که توی راه همه اش به جون هم می افتیم و با هم دعوامون میشه . حالا یک پیشنهاد هیجان انگیز  هم دارم و اون سفر به اروپاست . دختر عمه ام بعد از 18 سال اقامت در بلژیک الان برای انجام یک عمل جراحی اومده تهران بعد خب خیلی تلفنی با هم صحبت می کنیم . برایش از چند تا دکتر وقت گرفته بودم و رفته بود و نتیجه هم گرفته بود . لابه لای همین تشکرات  معمول پیشنهاد داد که باهاش برم .با مدارک خبرنگاریم می تونم  ویزای شینگین بگیرم بدون گیروگور و اگر این طوری بشه می تونم پاریس و اسپانیا و آلمان و هلند رو هم ببینم . 21 روز برم قلب قاره سبز خوش گذرونی . می تونم بروم آلمان برادرم رو ببینم . اصلا خدا رو چه دیدی شاید هم موندم همون جا . تا اینجاش که هی می گم می روم و خیلی خوش می گذره و اینها مامان هم پایه است . اما همین که می گم شاید موندم مامان میگه تو غلط می کنی .

یک هفته است دستم درد می کنه  دست چپم سنگین تر از قبل شده . دکتر صدری میگه درد ست که به سر شونه می خوره و این علایمی که تو میگی خیلی خطر ناک و جدیه . من می دونم چون ترسیدم این حالت بهم دست داده . ترس دست از سر من بر نمی داره. من وحشت زده شده ام . و حالا حالاها این درد با من هست .

پ.ن: مامانم خیلی زن خوبیه..

از اون خوبایی که واسه خودش یه پا خانوم خونس!

از اونا که آشپزی و کدبانوییش بیسته!!

از اون زنایی که با حرف زدن با مرد غریبه لپشون گل میندازه و چادرشو سفت تر میگیره!

مامانم خیلی زن خوبیه..

از اون خوبا که بابام دوست داره و هی قربونش میره و هی دورش میگرده!

چند سال پیش یه روز داداش بزرگم اومد و گفت عاشق شده..

میگفت طرف دختر خوبیه..

از اونا که تو دانشگاه جز نمره اولاست.

از اونا که ته منطقن و میشه  یه عمر زندگیو ساخت باهاشون.

از اونا که حرف نمیزنن همه جا و هر چیزیو نمیگن!

خلاصه که خیلی دختر خوبیه..

وقتی اینا رو تعریف میکرد داداش کوچیکم اخماش تو هم بود!

وقتی ازش پرسیدم چته..با حرص گفت خب آخه چه جوری میشه عاشق همچین دختری شد؟

یه هفته پیش واسه همین داداش کوچیکم رفتیم خواستگاری..

دختری که با سینی چایی اومد داخل شیطنت از چشاش میریخت بیرون...

بوی عطرش کل اتاقو گرفته بود

از اون دختر حاضرجوابا بود که اگه تو یه جمع بود صدای قهقهش همه جا پخش میشد!

که دل داداش کوچیکه منو با همون نگاهای دلرباش برده بود..

داداش کوچیکم میگفت خیلی دختر خوبیه!

میدونی خوبِ آدما با هم فرق میکنه..

مردم به خوب بابام میگن آپدیت نشده..

به خوبِ داداش بزرگم میگن از دماغ فیل افتاده..

به خوب داداش کوچیکم میگن قرتی!

از من میشنوید بگردین دنبال خوب خودتون..

با خوب خودتون زندگی بسازین و زندگی کنین نه خوب مردم که آمار طلاق رو روز به روز نخواین ببرین بالا...

نه داداش من میتونه با یه زن مثل مامانم به تفاهم برسه!

نه بابام با دختر مورد علاقه داداشم به آرامش برسه..

بچسبین به خوب خودتون حتی اگه از نظر بقیه بد باشه...

کاردها یادشان برود بریدن را ....

سلام

هر بار که می رفتم برنامه و مقدماتی فراهم میشد که  فرمانه ناجا به سوالاتمان جواب بدهد . من همیشه درباره داعش می پرسیدم .  هر بار هم می گفتند نترسید اتفاقی نمی افتد و همه چی تحت کنترل است .  بیا این  هم کنترل در یک ساعت توی قلب پایتخت دوتا  عملیات انجام می دهد اون هم توی پارلمان . ۱۷ نفر بی گناه . ۱۷ تا آدم بی ربط می میرند . هیچی به هیچی . خدا رحمتشون کنه . هیچ وقت  مرگ وحشتناکشون رو فراموش نمی کنم .

هیچ وقت نتونستم درک کنم که چی توی کله اون یارو می ریزند چی بهش وعده می دهند که طرف حاضر میشه اون همه مواد منفجره به  خودش ببنده و بووم خودش رو وسط یک مرکز خرید  لابه لای آدم های خوشحالی که  اصلا به تنها چیزی که فکر نمی کنند مرگ است منفجر کند . هم خودش به فنا برود و هم یک عالمه آدم بی گناه کشته بشوند . اصلا نمی فهمم که مثلا نهار خوردن و افطار کردن توی بهشت با پیامبر با ۷۲ تا حوری نه ۷۸ تا حوری چرا این همه برای داعشی ها ارزشمند است که هم خودشان را و هم آدم هایی که هیچ تمایلی به بهشت رفتن و جهنم رفتن  ندارند را با  خودشان همراه می کند . همه اینها را نوشتم که بگم من از داعشی ها می ترسیدم . من از جنگ از ترور از یکهو مردن اون هم به ضرب گلوله و انفجار وحشت داشتم ودارم .

درست در روزهایی که فکرش را هم نمی کردم اتفاقی بیفند که همه چیز خدا رو شکر گل و بلبل بود . بووم دوتا بمب ترکید و 17 نفر شهید شدند 36 نفر مجروح شدند . آدم هایی که هیچ دخلی به سیاست  پول و اقتصاد نداشتند . آدم های عادی بودند که در یک چهار شنبه دوست داشتنی اون هم در ماه مبارک رمضان داشتند کارهایشان را انجام می دادند که خودشان را برای  یک  آخر هفته آرام آمده می کردند . کسی چه می دانست که 6 تا احمق کله خر قرار است خون و خونریزی راه بندازند . سر هیچ و پوچ الان اونها که همه شون مردند . دو تاشون هم که دستگیر شدند و قطعا چند ماه بعد اعدام می شوند . 41 نفر دیگه هم که با ربط و بی ربط به این قضیه بودند  دستگیر شدند . یک دوجین هم بیشتر مواد منفجر و قرص سیانور و کمر بند انتحاری کشف شده که چی؟؟ آنها می خواستند  به چی برسند؟؟ دنیا سنگینی  اش به جون 17 نفری بود که بی گناه بی گناه کشته شدند ؟؟ اصلا این تروریست ها چی می خواهند؟؟

همه اش صدای تیر اندازی توی گوشمه . بوی باروت می یاد زیر مشامم . هر بار موهام رو  به روی  آینه می بندم به جای خندیدن به آزاده ای که خوشحال با موهای پریشون  از توی آیینه  بهم نگاه می کند . و باید بهش لبخند بزنم  دلم درد می یاد انگار قلبم رو چنگ می زنند . چشم هایم پر از اشک میشه . من دوست ندارم جنگ بشه نه توی کشورم نه توی هیچ کجای دنیا . مگه این زمین چقدره که بلد نیستیم مثل آدم کنار هم زندگی کنیم ؟؟؟ من از جنگ متنفرم پنج شنبه توی اون گرمای وحشتناک 44 درجه  رفتیم حرم امام و صحنه تروریستی رو باز سازی کردند . تیکه های بدن آن تروریستی که خودش رو منفجر کرده بود روی شمشاد ها ریخته بود. خون روی زمین قهوه ای رنگ شده بود . هنوز ماشین هایی که شیشه هاشون شکسته شده بود را جا به جا نکرده بودند . من گوشت انسان دیدم که ریز ریز شده بود و پاشیده بود روی شمشاد ها .من از جنگ می ترسم از داعشی ها نفرت دارم از ترور می ترسم اینها چی می خواهند .

پ.ن: خدا كند انگورها برسند

جهان مست شود

تلوتلو بخورند خیابان‌ها

به شانه‌ی هم بزنند

رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند

برای لحظه‌ای

تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را

كاردها یادشان برود

بریدن را

قلم‌ها آتش را

آتش‌بس بنویسند ..

 

کیف و کفش قرمز سورمه ای

سلام

تعطیلات خرداد ماه هم تموم شد . انشالله آنهایی که رفتند مسافرت صحیح و سالم برگردند سر خونه و زندگیشون و از فردا دوباره صبح و کار و زندگی . آنهایی هم که مسافرت نرفتند و خونه بودند . انشالله که توی این تعطیلات و ماه رمضان حسابی کسر خواب هاشون رو جبران کرده باشند و فردا بدون خمیازه های کشدار سر کار حاضر بشوند . اونهایی هم که مثل من سر کار بودند دستشون درد نکنه که دست از سر پول در اوردن بر نمی دارند و خجالت هم نمی کشند والا . اما جدا ازشوخی شغل های شیفت دار و گردشی آخر نامردی است و یک جا توی تعطیلات دست جمعی خرخره آدم رو می گیره و خب چون به سازمان و وزارت خونه و اداره و شرکت و هر کوفت و زهرمار دیگه ای که فکرش رومیشه کرد تعهد داری مجبوری که شیفت بمونی ولو اینکه هیچ خبری نباشه . و همه جمع کرده باشند رفته باشند شمال .

اما همیشه که ته همه چیزهای سیاه سیاه نیست گاهی هم ته چیزهای سیاه مثل شیفت موندن و نوشابه مشکی سفیده  و قتی  که با دوست داشتنی ترین موجود این روزهایی زندگیت شیفتت یکی  میشه و لابه لای آپ کردن خبر پلیس راه و پیگیری  محورهای مواصلاتی مصدود هی با هم چت می کنیم . هی تلفنی باهم حرف می زنیم . هی یک بهانه ای پیدا میکنیم که از هم سراغ بگیریم . خلاصه که دیوانه بازی هامون شیفت رو از قند و عسل هم شیرین تر کرد . اون هم نه با تنبل بازی و این صوبتا ها نه بابا . خیلی هم آدم های پرفکتی بودیم و کلی خبر زدیم رفت روی خط . دیروز خلوت ترین روز خبرگزاری هم بود . از انگشت های یک دست هم کمتر پرسنل توی اون 5 طبقه ساختمان بود و حسابی خوش گذروندیم . باشد که روزهای خوبمون تکرار شوند . الهی آمین .

رفتارهای دوگانه آدم ها رو نمی فهمم . من خودم یه شدت آدم تلافی گری هستم . تلافی کردن خوبی و بدی هیچ فرقی برایم نداره. به قول عزیز جون خدا بیامرز چیزی پیش خودم نگه نمی دارم . اما نمی فهمم آدم هایی رو که دایم در حال فیلم بازی کردن هستند  طرف نداره رسما داره از بی پولی به فتا میر ه و بعد از میلیارد و دلار حرف می زنه . از مهمونی های آنچنانی . ماشین های خیلی گرون . چرا بعضی ها فکر می کنند که اون ماشین گرونه . زندگی کردن در فلان ویلا و پوشیدن فلان لباس بهشون شخصیت میده در صورتی که اصلش اینه که برعکس باشه  درسته ؟؟

این روزها خوبم . یعنی از بس که کار می کنم اصلا وقت نمیشه به خودم فکر کنم .خواب و درست و درمون که نداشتم . الان خوراک هم ندارم . اصلا هیچ وقت در هیچ دقیقه ای که از سن و سالم گذشته یک لحظه هم فکر نمی کردم که آزاده گردالو تبدیل به این آزاده باریک بشه . این روزها خیلی راحت آدم  عوضی ها و به درد نخورهای زندگیم رو کنار می گذارم . چیزهایی که اذیتم می کنه رو هیچ وقت کش نمی دهند . سریع راهم رو عوض می کنم  از یک طرف دیگه ای می روم . روزها درگیر و دار خبرهای خبرگزاری ام بعد هم دو تا تعهد بین کاری داریم که یکیش رفاقتی هستش و دارم انجامش می دهم . اما خب همیشه هم که آدم نباید برای پول کار انجام بدهد . یکی دیگه اش رو منتظر ببینم در آمدش چقدر هست اگر کم باشه که کلا انجامش نمی دهم .بقیه ساعت ها هم توی مترو وتاکسی ام . یا دارم می روم یا دارم بر می گردم . خسته با چشم هایی پر از خستگی و شکمی که از بس قار و قور کرده و من وقعی بهش ننهادم کلا داره مچاله میشه خدا روشکر . دلم از اون شکلات خانم های لباس طلایی می خواهد  با یک لیوان نسکافه و یک پنجره تا تتمه همه اون غم هایی که هنوز توی دلم مونده رو با مزه مزه کردن لیوان نسکافه ام فرو بدهم . دلم بارون می خواهد . و راه رفتن زیر نم نم بارون . چقدر دلم می خواست برم شمال اما نشد .

یک کیف وکفش قرمز سورمه ای دیدم خیلی خوشگله البته کیفش قرمز و سورمه ای هستش  و کفش هایش صندل های ساه قرمزه خیلی خوشگله . یعنی آخرشه ها . اما خب چون ژورنالیه اولا سه هفته طول میکشه به دستم برسه . بعدش هم گرونه الکیه . خیلی دوستش  دارم ها . میدونم که اون هم من رو خیلی دوست داره . اما خب من دلم نمی یاد این همه گرون هزینه کنم برای کیف وکفش که نهایت دو ماه ازش استفاده کنم . چون کفش هایش تابستونیه و نمیشه بپوشیش  سر کار هم نمیشه پوشید چون هیچ ادمی صندل رو با جوراب نمی پوشه خودش رو مسخره این و اون بکنه . خلاصه گفتم که در جریان باشید به تولید کننده گان داخلی بسپارید که لطفا از این مدل ایرانیش رو با قیمت مناسب بسازند من قول می دهم برم بخرم .

پ.ن: به يكبار امتحان كردنِ كسي بسنده نكنيد !

تا ميتونيد جا براي جبرانش بزاريد

يادِ خودتون بيفتيد !

درسي رو كه ميفتادين ،

همه كار ميكردين تا قبولتون كنن ...

نامه مينوشتين ؛

پيگير ميشدين صبح تا شب؛ هزار و يك گواهي مياوردين؛

ته ته ش ميگفتيد من تلاشمو كردم و نشد .

حيفِ...

بزاريد تلاش كنه؛ بزاريد جبران كنه

زيادي كه سخت بگيريد،

همون درس رو با يكي ديگه برميداره ...

شب

سلام 

دومین روز از ماه رمضان هم تمامو شد .تمشب زودتر رسیدم هنوز اون داهره لعنتی هست .بهش فکر نمی کنم تما اون هر از گاهی خودی نشون می ده امروز یک ساعت تمام جلوی در یک خونه غریبه من رو جدول نشستم کن رو سکوی جلوی در اون خونه جیک تو جیک حرف زدیم اونقدر کیف داشت که تا برسم روزنامه و خبرهام رو مرتب کنم رو ابرها داشتم پرواز می کردم خیلی خوب بود روزی هزار بار هربار هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که یکی هست حرف هایم رو گوش میده که بهش حس خوبی دارم .خدایا شکرت 

پ.ن:

من از وقتی که خیلـی کوچیک بودم
هیچ شبی زود نمیخوابیدم
مامان همیشه می‌گفت:
آدمایی که شبا زود میخوابن
سلامتی بیشتری دارن
و من هیچوقت به حرفش گوش نکردم
از اون سالها خیلی گذشته
و من هنوزم شبا زود نمیخوابم
ولی حالا فهمیدم آدمایی که شبا زود میخوابن
خوشبختی بیشتری دارن
شب آدم رو با خودش تنها میذاره
با اون نیمه‌ی احساسی و بی منطق ذهنش
با همه قول و قرارایی که به زور منطق فرو کرده تو کَت احساسش
شب و سکوتش همیشه این خطر رو دارن
که قول و قرارای تو رو با خودت بهم بزنن و
هر چیزی رو که از یادت رفته به یادت بیارن

شب همیشــــه برای من ذره‌بیـن بوده
ذره بینی برای همه‌ی غم‌ها
فراموش کردن‌ها
نرسیدن‌ها
نبودن‌ها
نشدن‌ها..

خرداد دوست داشتنی 3و4

سلام

دو ساعته دستم روی کیبورد مونده بعد چشم دوختم به صفحه مانیتور نه اینکه نتونم بنویسم نه بابا اتفاقا الان قابلیت نوشتن گزارش تاپ خبرگزاری رو هم دارم اما از بس از خودم ننوشتم خودم رو گم کردم همین که وبلاگم رو باز کردم یادم افتاد اااا کودک سه ساله چی شد؟ من دست این بچه رو توی شلوغی کدوم خیابون رها کردم که الان ندارمش بعد تر یاد خودم افتادم خودم که بچه خوبی بود هر چند همیشه با آزاده دعوا داشت همیشه کارد و پنیر بودن اما الان نیست از بس منتش رو نکشیدم از بس سرم رو مثل گاو انداختم پایین و لابه لای ماشین های پشت چراغ قرمز ایستاده رد شدم خودم موند اون طرف خیابون و قهره.الان اون رو هم ندارم برای همینه که نتونستم بعد از دو ساعت نگاه خیره خیره به مانیتور چیزی بنویسم.مگه من قول نداده بودم هر روز خرداد رو بنویسم؟؟

میگه داریم نهار می خوریم ..می نویسم نوش جونت و به این فکر می کنم که ااا منم گرسنه ام بعد به خوراکی هایی که دوست دارم فکر می کنم به های بای با نسکافه که برایم از جوجه برشته سینما آزادی هم لذیذ تره،به فلافل با پنیر و قارچ که از خوردنش لذت می برم ..به پنیر خالی خالی با خیار بدون نون که خودم کشفش کردم و فهمیدم خدایی کریستف کلمب چه حالی کرده قاره امریکا رو کشف کرده..می نویسه می یام با هم میریم تو هم نهار بخور .می نویسم ممنون نهار رو باید سر صلات ظهر خورد همون وقت که خورشید عمود می تابه و هوا گرمه باید آزاده دبستانی باشم با مانتوی سورمه ای و کتونی سفید و مقنعه سفید. ظهر ها که از مدرسه برمی گشتم مقنعه ام افتاده بود روی شونه هام اون وقت ها هما مقنعه اش رو مدل پرستاری سرش می کرد واااای آرزو داشتم موهام بلند بود که می تونستم دم اسبی ببندم پست سرم یا با گیره های ابشاری موهام رو ببندم اما موهام لخت بود و جلویش رو هم ساحل دختر خاله ام برایم چتری کوتاه کرده بود که موهام توی چشمم نره بعد تمام راه تا خونه از روی جدول های حاشیه خیابون راه می اومدم و از سر کوچه تا جلو در خونه رو هم به دو می رفتم.در رو مامان باز می کرد همیشه میگفتم سلام ..میگفت سلام خسته نباشی ..مدرسه چه خبر مامان رو هل می دادم و به تیر جلو در یخچال اول بطری اب رو سر می کشیدم بعد هم با لبه استینم لبم رو پاک می کردم و تعریف می کردم از مدل مقنعه هما از امتحان دیکته که ۱۷ شدم و برای مامان توضیح می دادم ۱۷ خواهر ۱۸ است با ۱۹ فامیلن بعد هم ۱۹ برادر بیسته اون وقت ها نهارها خیلی  مزه می داد همه مون بودیم سعید که از مدرسه می اومد سفره پهن میشد خیلی وقته که مثل ادمیزاد نهار نخوردم ...عصر با هم قرار می گذاریم بعد هم سر یک موضوع چرت با هم بحثمون میشه و خلاصه  یک هفته ای هست که کاری به کار هم نداریم .دیگه با غذا خوردن حال نمی کنم . دیگه مزه و  ترکیب سس ها برایم هیجان انگیز نیست . حالا یک ماگ بزرگ و سرامیکی پر از آب یا چایی کم رنگ یا نسکافه جز لاینفک میزم کارمه و لابه لای رد کردن خبرها و جا نموندن از گروه های تلگرامی یادم هست که جرعه جرعه بخورمش .من چقدر عوض شد  برای این تغییر بهای سنگینی دادم . که بخشی از آن آرامش و خونسردبودنم بود .

با خبرنگارم بحثم شده . والا به خدا زمان ما اینطوری نبود که اجازه بدهند جاهای متفاوت کار کنیم . فقط باید در یک روزنامه یا سایت یا خبرگزاری کار می کردیم . حالا من خودم به این خنگ می گم که برو جاهای دیگه تجربه جدید داشته باش اما خل تکون نمی خوره نه فکر داره نه ایده درست و درمون فقط هست فقط تند تند میکوبه روی کلیدهای کیبورد بعد هم کوله پشتی اش رو می ندازه روی کولش چند تا خالی می بنده برای بچه های خبرنگار دیگر و بعد هم می ره . عشق این رو داره که همه دادگاه های تجاوز و آزار و اذیت رو بشینه نمی دونم چرا اما واقعا هستند چنین آدم های روانی و به درد نخوری . حالا اداری با هم حرف می زنیم چرت و پرت می نویسه من می خونم اون طوری که خودم دلم می خواهد چرت و پرت ها رو تغییر می دهم بعد هم که خبرها رو گذاشتم توی پوشه می ره .دلم روزنامه رو نمی خواهد این برخوردها و این دوست نبودن ها حسابی  از من انرژی می گیره . حالا این روزها روزهای خوش خوشان خبرگزاریه . از سر کوچه تا جلوی کانتر نگهبانی قلبم توی دهنم تالاپ و تولوپ می کنه و خیلی خوبه خیلی دوست دارم این هیجان خوشمزه رو .

 شدم آزاده سبز پوش مانتوی سبز گلریزی که پارسال همین  روزها از حراجی کوروش خریدم رو می پوشم با کیف سبزی که مدت ها بود از پشت ویترین بهش نگاه می کردم و دوست داشتم ماله من بشه .حالا شب ها که بر می گردم خبرگزاری برای پر کردن ساعت کاری یک عالمه وقت دارم که فکر کنم به خودم به آزاده به کودک سه ساله ای که گمش کردم . دلم توت فرنگی می خواهد . توت فرنگی شیرین وخوش رنگ نه از این توت فرنگی های بزرگ و گلخونه ای دلم شاتوت می خواهد شاتوت شیرین مثل همون وقت هایی که می رفتیم فرحزاد بعد اون پسر کوچولوی چاقالو سینی شاتوت ها رو روی سرش می چرخوند .

پ.ن: اين روزا كسي به، معني "نقطه" آخر جمله ها دقت نميكنه! كسي توجه نميكنه كه نقطه به معناي اتمام جمله ست، يعني بايد جمله ي جديد رو شروع كنيم، يعني نميشه وسط جمله نقطه بذاري بعدش ادامه ي جمله رو بنويسي،

يعني بيخيال كه چي شد چي نشد، وقتي نقطه گذاشتي يعني تمومه، ديگه نرو سراغش، ديگه نخواه ، هي جمله اي رو كه اخرش نقطه گذاشتي رو ادامه بدي، هي توضيح بدي، هي تعريفش كني، اين نقطه خيلي مهمه،

وقتي به يه جايي از زندگيت رسيدي كه تهش نقطه گذاشتي، ديگه برنگرد، هي بهش فكر نكن، هي خودتو قانع نكن، هي سعي نكن اتفاق هايي كه افتاده رو درستش كني! بايد پشت يه سري كارا نقطه گذاشت،كه ديگه انجامش نديم، كه ديگه نريم سراغش،تمومش كنيم، بايد پشت يه سري ادم ها هم نقطه گذاشت، كه اين ادم ها تموم شده اند واسه ما، كه هي برنگرديم به گذشته، كه اجازه نديم دوباره بيان تو زندگيمون،

واسه تموم كردن يه سري چيزا تو زندگي نقطه لازمه، كه بريم سر خط،كه از نو شروع كنيم، از اول...

نقطه ميتونه پايان خوبي براي شروع دوباره يه سري چيزا باشه.