ماجرای شکیبا و افطاریه دو نفره
سلام
منتظرم صفحه بندی تمام بشه تایید نهایی رو بگیرم بعد هم بزنم بیرون امروز صفحه ای که داره بسته میشه رو دوست ندارم . همیشه که صفحه هایی که می بندیم دوست داشتنی نیست که . از روزهای بی خبری که مجبورم الکی به خبرها آب ببندم و کششون بدهم بدم می یاد . خبر خودش باید به خودی خود جذابیت داشته باشه . خواننده پسند باشه و روزنامه نگار حال کنه درباره بنویسه والا چیه خبرهای چرت می نویسیم هیچی به هیچی و اصلا هم دوستشون نداریم ..به خبرنگارم گفتم که بره خودم هستم و حالا که بچه ها دونه دونه خدا حافظی می کنند و می روند دلم یکهو برای نوشتن تنگ شد . البته که اعترف می کنم . دلیل ین تند تند پست آپ کردن هایم یک ناراحتیه عمیقه که دلیل اصلیش خودم هستم و حماقت کردنم . که حالا درست توی خرداد دوست داشتنی که برای لحظه لحظه اش ذوق دارم . پناه می یارم به چهار دبواری خانه مجازیم و تند تند بغض هایم رو کلمه می کنم و نفس های عمیق می کشم تا نکنه یکهو اشک هایم قل بخورند روی لپ هایم هی بچه ها بپرسند چی شده ؟؟خوبی آزاده و من بگم آره بابا خوبم . خمیازه کشیدم از چشم هایم اشک ریخت . بعد بچه ها بروند پی کارشون .و اولین نفر مرجان باشه که بهم پی ام میده دیوانه داری گریه می کنی خمیازه کجا بود ؟ برایش بنویسم نه بابا خوبم چیزی نیست . بعد انگار صوفی هم دیالوگمون رو چشم بسته دیده باشه می یاد می گه چیزی شده آزی ؟؟و می گم نه گریه نکردم و تند تند تایپ کنه که اصلا باورم نمیشه که خمیازه ای کشیده باشی که چشم های درشتت بشوند کاسه خون . ومن که خلع سلاح شده ام می خندم و به قول محمد چقدر هم خنده ام تلخه ،تلخ و گزنده .
استادمون داره برای یکی از دانشجوهای ارشد که افغانی است و 5 میلیون و 800 به دانشگاه آزاد بدهی داره و اجازه نمی دهند امتحان بدهد و این حرف ها پول جمع می کند . یک متن نوشته و از من می خواهد آن متن رو برایش پخش کنم . می گم نه .. دانشگاه آزاد درس خوندن اون هم توی نداری اونهم تحصیلات تکمیلی رشته ای مثل معماری که تکون می خوری باید پول خرج کنی برای کسی که کار هم نداره حماقت محضه می گه دو ترم درس خونده شکیبا می گم اشتباه کرده . می رفت قالی بافی یاد می گرفت زودتر به پول می رسید . استادمون میگه آزاده الان بهت زنگ می زنم . همین که می نویسم منتظرم گوشیم زنگ می خوره استاد می گه نو همون آزاده خودمون هستی دیگه همون که من می شناسم . می گم بله استاد همونم . اما کمک اینجوری به این آدم رو قبول ندارم . بره کار کنه . باید برایش کار پیدا کنید نه اینکه برایش گدایی کنید. 5 و800 پول کمی نیست . هر ترم دانشگاه آزاد همینه . فقط پول می گیرند . نمیشه که بقیه پول بدهند و یکی دیگه ارشد معماری بخونه بعد بره افغانستان اونجا با مدرکش کار کنه یا نکنه . به نظر خودم کار درستی انجام دادم و از خودم راضی ام.
منتظرم تند تر تایید نهایی صفحه ام بیاد وسایلم و جمع کنم برم افطاری دو نفره . برم بشینم روی تخت 4 که از ساعت 4 رزروش کردم . به سالن دارها بگم آب پاش های افشانه رو روشن کنند . هوا خنک بشه . حرف بزنم . حرف بزنم . ذوق کنم . ناز کنم . پیاز داغ های ظرف آش رو بخورم . بشقاب ها و ظرف سبزی رو چپ و راست داخل سفره بگذاره و عکس بندازم پایینش بنویسم افطار پنجم دوتایی و لبخند بزنم .کاش زودتر این تایید نهایی بیاد .
پ.ن:واقعیت این است که برای هیچ کدام از ما نیمه ای وجود ندارد !
به دنبال نیمه ی گمشده ی خود گشتن ، اشتباه محض است ! زیرا ما اصلاً نیمه نیستیم !!
هر کدام از ما یک من هستیم !
منی که باید قوی ، مستقل ، شاد و آزاد باشد ...
همانطور که آفریده شده ایم .
در انتظار یک " او " باشیم ...
اویی که تکامل و آزادی و استقلال ما را به رسمیت بشناسد و برایش احترام قائل باشد !
آنوقت می شود یک " ما " بود ...
مایی همیشگی ، آرام ، قوی و شاد ...
بیاییم از نیمه بودن دست برداریم ،
من خود را باور کنیم
و در کنار " او " از " ما " شدن لذت ببریم
درخت دافعه دارد که سیب می افتد