از یک تا شش روز دیگه ..آآآآآآ
سلام
از رابطه های کشدار متنفرم .وقتی که به یکی می گم خدا حافظ فایل اون آدمه برام بسته میشه . و تموم . نه که آدم بی احساسی باشم . فکر می کنم که دوست های وبلاگی از همه آدم های دور و اطرافم بهتر و بیشتر من رو می شناسند . اتفاقا خیلی هم احساس دارم . احساس کلامی و خیلی احساسات عمیق قلبی . اما بلدم واقع بین باشم و درست تصمیم بگیرم . شاید یکی دو روز و گاهی حتی تا مدت ها فکر و ذهنم در گیر باشه اما واقعا آدمی که بره دیگه برام رفته . هیچ وقت دیگری دوست ندارم و نمی خواهم که برگرده . و اصلا و ابدا دوست ندارم ازش خبری داشته باشم .اصلا برایم قابل هضم نیست که بعد از دو هفته یا دو ماه یا دو سال بهش زنگ بزنم و اس ام اس بدهم و بی مقدمه بگم خوبی چه خبر؟؟آدم ها از جایی که می گویند خدا حافظ تموم میشوند و می روند پی کارشون . آدمی که می ره نیومده که بمونه . همه آدم ها رفتن رو بلد هستند . به نظرم آدم هایی قابل اعتنا هستند که موندن بلد باشند.نمی گم شماره ها رو پاک می کنم نه اصلا هم اینطوری نیستم اما لیست آدم هایی که باهاشون در ارتباطمون برایم اولویت دارند . آدمی که پنجرها ش توی لیست تلگرامم و پیج اس ام اس ها و تماس های گوشیم خیلی پایین رفته معلومه که جزو اولویت هام نیستند . وگرنه من هنوز هم برای خیلی ها که حتی یک بار هم با هم تماس تلفنی داشته ایم متن و موزیک و داستان و عکس می فرستم . حالا لابه لای کار های خودم و روزنامه و ذوق های جدیدی که برایم به وجود اومده . یک بابایی بعد از 4 سال پیام فرستاده خوبی ؟چه خبر . آدمی که اصلا دیگه هیچ جایی توی دنیای من نداره . بعد که جوابش رو نمی دهم . اصرار و اصرار از عکس های پرو فایلم تعریف می کنه و من وقتی می بینم تعریف هایش داره حالم رو بهم می زنه بلاکش می کنم . برای دوستی هامون ارزش قایل باشیم . برای دوستت دارم ها . برای قلب هایی که برای هم می فرستیم . و توجهی که برای هم خرج می کنیم . نگذاریم احساسمون هم مثل خیلی چیزهای دیگر دم دستی بشه .
دارم تند تند خبر تایپ می کنم که گرمای نفسش رو روی دستم حس می کنم . از اون بچه های کار خیابانه که چسم زخم و دستمال کاغذی جیبی میفروشند . نشستم توی اتوبوس های بی آرتی خط راه آهن _تجریش چون سر خط سوار شدم در نتیجه صندلی خالی هم هست خبررو که ارسال می کنم و خیالم راحت میشد تازه به چشم هایش نگاه می کنم . دو تادریچه مشکی و براق . داره آرامس هم می خوره و یک روسری کهنه مشکی رو ناشیانه بسته روی سرش انگار. از اینکه دمپایی لا انگشتی پوشیده ازش خوشم می یاد . دختر حتی اگر دست فروش و کودک کار خیابون هم باشه باید دمپایی لاانگشتی بپوشه حالا اگر لاک خوش رنگ هم داشته باشه که دیگه نور علی نوره . پاهایش چرک بسته و سیاهه . اما همین که چشم توی چشم میشویم می خنده . راست می گویند ها خنده واگیر داره منم لبخند می زنم . خانومی که روی صندلی رو به روی من نشسته و خیلی افاده ایه می گه بیا برو پایین بچه پرو . و دختر کوچولویی که فکر کنم 8 یا9 سالش بیشتر نیست خیلی شیک و مجلسی می گه به تو چه کارت زدم سوار شدم سر جایی که باید پیاده میشوم . دارم نگاهش می کنم . ته چشم هایش رو دوست دارم . مامانم میگه ته چشم آدمها رو که نگاه کنی می تونی قلبشون رو ببینی .لبخند هنوز روی لب هایم هست . خانم افاده ای می زنه توی فاز گند گرفته جامعه رو اما خدا رو شکر هیچ کدام از مسافرها همراهش نمیشوند .که به افاضاتش ادامه بدهد . دختر کوچولو بین مسافرها می لوله و باز می یاد بالای سرم دارم عکس های اینستای دوستانم رو لایک می کنم . باز هم ذل می زنه به تبلتم و این بار میگه :عکس های خودتونه ؟
_نه ؟دوستام هستند دارم عکس های اونها رو می بینم .
_البومه مگه ؟
_اره دیگه یک البوم کامپیتری
_منم می خرم خاله .
_انشالله .
_بازی ندارید توی آلبومتون؟
_نه من بازی نمی کنم . اسم این آلبوم نیست . اسمش تبلته .
_ تبلت ؟خب برای بچه ات بازی بریز . گناه داره حوصله اش سر رفت بازی می کنه .
_من بچه ندارم .
_دروغ نگو ..تو چرا بچه نداری ؟خواهر من از تو کوچکتره دو تا بچه داره مثل پنجه آفتاب . تو هم باید بچه داشته باشی .
_ندارم دیگه .
آدامسش رو باد می کنه و نقی می ترکه . چشم هایش رو دوست دارم . یکی از مسافرها دو تا دستمال جیبی می خره .یک خانومه هم چسب زخم می خره . می روم توی رویای بچه ای که ندارم . حواسم پرت میشه و نمی تونم بفهمم کجا پیاده میشه .
به تقوبم نگاه می کنم . ااا امروز 23 خرداد بود . 6 روز دیگه تا تولدم وقت هست . هیچ ایده ای برای تولد بازی ندارم .اصلا هم ذوق زده نیستم . تولد . چند بار با خودکار ری 29 خرداد دایره می کشم . اما باز هم هیچ ذوقی توی دلم نیست . اینها همه اش از علایم پیری باید باشه که دیگر برای تولدم هیجان ندارم . هیجان ندارم .. بچه دارم ... جوانی ندارم ... نداشته هایم داره برایم پر رنگ تر میشه از داشته هایم .
پ.ن: وقتی بودنِ کسی تمام شد
باید پذیرفت که تمام شده
دست و پا زدن فایده ای ندارد...
باید بگذاری برود پیِ کار و زندگیاش
باید قبول کنی که شبیه خوردن یک نوشیدنی
که جایی به انتها میرسد، به انتها رسیده
اگر مدام نی را ته لیوان بچسبانی و هورت بکشی
جز یک صدای ناموزون اتفاقی نمی افتد
حالا هی هورت بکش، هی هورت بکش
چیزی دستگیرت نمی شود
فقط توجه اطرافیان
به عجز و فلاکت آدم بیشتر میشود
باید یک جایی نی را از دهانت بگیری
لیوان را بگذاری رویِ میز
و بیخیالِ چند قطرهی باقی مانده شوی
باید بگذاری برود...
هورت کشیدنِ آدمی که تمـــــام شده
دردی را درمان نمیکند...!
درخت دافعه دارد که سیب می افتد