سلام

دو ساعته دستم روی کیبورد مونده بعد چشم دوختم به صفحه مانیتور نه اینکه نتونم بنویسم نه بابا اتفاقا الان قابلیت نوشتن گزارش تاپ خبرگزاری رو هم دارم اما از بس از خودم ننوشتم خودم رو گم کردم همین که وبلاگم رو باز کردم یادم افتاد اااا کودک سه ساله چی شد؟ من دست این بچه رو توی شلوغی کدوم خیابون رها کردم که الان ندارمش بعد تر یاد خودم افتادم خودم که بچه خوبی بود هر چند همیشه با آزاده دعوا داشت همیشه کارد و پنیر بودن اما الان نیست از بس منتش رو نکشیدم از بس سرم رو مثل گاو انداختم پایین و لابه لای ماشین های پشت چراغ قرمز ایستاده رد شدم خودم موند اون طرف خیابون و قهره.الان اون رو هم ندارم برای همینه که نتونستم بعد از دو ساعت نگاه خیره خیره به مانیتور چیزی بنویسم.مگه من قول نداده بودم هر روز خرداد رو بنویسم؟؟

میگه داریم نهار می خوریم ..می نویسم نوش جونت و به این فکر می کنم که ااا منم گرسنه ام بعد به خوراکی هایی که دوست دارم فکر می کنم به های بای با نسکافه که برایم از جوجه برشته سینما آزادی هم لذیذ تره،به فلافل با پنیر و قارچ که از خوردنش لذت می برم ..به پنیر خالی خالی با خیار بدون نون که خودم کشفش کردم و فهمیدم خدایی کریستف کلمب چه حالی کرده قاره امریکا رو کشف کرده..می نویسه می یام با هم میریم تو هم نهار بخور .می نویسم ممنون نهار رو باید سر صلات ظهر خورد همون وقت که خورشید عمود می تابه و هوا گرمه باید آزاده دبستانی باشم با مانتوی سورمه ای و کتونی سفید و مقنعه سفید. ظهر ها که از مدرسه برمی گشتم مقنعه ام افتاده بود روی شونه هام اون وقت ها هما مقنعه اش رو مدل پرستاری سرش می کرد واااای آرزو داشتم موهام بلند بود که می تونستم دم اسبی ببندم پست سرم یا با گیره های ابشاری موهام رو ببندم اما موهام لخت بود و جلویش رو هم ساحل دختر خاله ام برایم چتری کوتاه کرده بود که موهام توی چشمم نره بعد تمام راه تا خونه از روی جدول های حاشیه خیابون راه می اومدم و از سر کوچه تا جلو در خونه رو هم به دو می رفتم.در رو مامان باز می کرد همیشه میگفتم سلام ..میگفت سلام خسته نباشی ..مدرسه چه خبر مامان رو هل می دادم و به تیر جلو در یخچال اول بطری اب رو سر می کشیدم بعد هم با لبه استینم لبم رو پاک می کردم و تعریف می کردم از مدل مقنعه هما از امتحان دیکته که ۱۷ شدم و برای مامان توضیح می دادم ۱۷ خواهر ۱۸ است با ۱۹ فامیلن بعد هم ۱۹ برادر بیسته اون وقت ها نهارها خیلی  مزه می داد همه مون بودیم سعید که از مدرسه می اومد سفره پهن میشد خیلی وقته که مثل ادمیزاد نهار نخوردم ...عصر با هم قرار می گذاریم بعد هم سر یک موضوع چرت با هم بحثمون میشه و خلاصه  یک هفته ای هست که کاری به کار هم نداریم .دیگه با غذا خوردن حال نمی کنم . دیگه مزه و  ترکیب سس ها برایم هیجان انگیز نیست . حالا یک ماگ بزرگ و سرامیکی پر از آب یا چایی کم رنگ یا نسکافه جز لاینفک میزم کارمه و لابه لای رد کردن خبرها و جا نموندن از گروه های تلگرامی یادم هست که جرعه جرعه بخورمش .من چقدر عوض شد  برای این تغییر بهای سنگینی دادم . که بخشی از آن آرامش و خونسردبودنم بود .

با خبرنگارم بحثم شده . والا به خدا زمان ما اینطوری نبود که اجازه بدهند جاهای متفاوت کار کنیم . فقط باید در یک روزنامه یا سایت یا خبرگزاری کار می کردیم . حالا من خودم به این خنگ می گم که برو جاهای دیگه تجربه جدید داشته باش اما خل تکون نمی خوره نه فکر داره نه ایده درست و درمون فقط هست فقط تند تند میکوبه روی کلیدهای کیبورد بعد هم کوله پشتی اش رو می ندازه روی کولش چند تا خالی می بنده برای بچه های خبرنگار دیگر و بعد هم می ره . عشق این رو داره که همه دادگاه های تجاوز و آزار و اذیت رو بشینه نمی دونم چرا اما واقعا هستند چنین آدم های روانی و به درد نخوری . حالا اداری با هم حرف می زنیم چرت و پرت می نویسه من می خونم اون طوری که خودم دلم می خواهد چرت و پرت ها رو تغییر می دهم بعد هم که خبرها رو گذاشتم توی پوشه می ره .دلم روزنامه رو نمی خواهد این برخوردها و این دوست نبودن ها حسابی  از من انرژی می گیره . حالا این روزها روزهای خوش خوشان خبرگزاریه . از سر کوچه تا جلوی کانتر نگهبانی قلبم توی دهنم تالاپ و تولوپ می کنه و خیلی خوبه خیلی دوست دارم این هیجان خوشمزه رو .

 شدم آزاده سبز پوش مانتوی سبز گلریزی که پارسال همین  روزها از حراجی کوروش خریدم رو می پوشم با کیف سبزی که مدت ها بود از پشت ویترین بهش نگاه می کردم و دوست داشتم ماله من بشه .حالا شب ها که بر می گردم خبرگزاری برای پر کردن ساعت کاری یک عالمه وقت دارم که فکر کنم به خودم به آزاده به کودک سه ساله ای که گمش کردم . دلم توت فرنگی می خواهد . توت فرنگی شیرین وخوش رنگ نه از این توت فرنگی های بزرگ و گلخونه ای دلم شاتوت می خواهد شاتوت شیرین مثل همون وقت هایی که می رفتیم فرحزاد بعد اون پسر کوچولوی چاقالو سینی شاتوت ها رو روی سرش می چرخوند .

پ.ن: اين روزا كسي به، معني "نقطه" آخر جمله ها دقت نميكنه! كسي توجه نميكنه كه نقطه به معناي اتمام جمله ست، يعني بايد جمله ي جديد رو شروع كنيم، يعني نميشه وسط جمله نقطه بذاري بعدش ادامه ي جمله رو بنويسي،

يعني بيخيال كه چي شد چي نشد، وقتي نقطه گذاشتي يعني تمومه، ديگه نرو سراغش، ديگه نخواه ، هي جمله اي رو كه اخرش نقطه گذاشتي رو ادامه بدي، هي توضيح بدي، هي تعريفش كني، اين نقطه خيلي مهمه،

وقتي به يه جايي از زندگيت رسيدي كه تهش نقطه گذاشتي، ديگه برنگرد، هي بهش فكر نكن، هي خودتو قانع نكن، هي سعي نكن اتفاق هايي كه افتاده رو درستش كني! بايد پشت يه سري كارا نقطه گذاشت،كه ديگه انجامش نديم، كه ديگه نريم سراغش،تمومش كنيم، بايد پشت يه سري ادم ها هم نقطه گذاشت، كه اين ادم ها تموم شده اند واسه ما، كه هي برنگرديم به گذشته، كه اجازه نديم دوباره بيان تو زندگيمون،

واسه تموم كردن يه سري چيزا تو زندگي نقطه لازمه، كه بريم سر خط،كه از نو شروع كنيم، از اول...

نقطه ميتونه پايان خوبي براي شروع دوباره يه سري چيزا باشه.