تولد عید شما مبارک

سلام

از صبح دارم خبر یک آدمخوار ایرانی رو دنبال می کنم . مردک روانی رو مامورهای پلیس آگاهی شهرری دستگیر کرددند .مامورهای گشت متوجه شدند که مرد مشکوک خیلی سخت و مهربانانه یک بچه رو بغل کرده است . برای همین هم از او خواستند که توقف کنه . مرد میانسال هم حرف پلیس را گوش کرد و به آنها گفت خدا رو شکر سر رسیدید می خواستم بروم بچه کوچولو را بکشم و بخورم . تا آمار بچه هایی که خوردم بشه ۱۶ تا . هیچی دیگه همین اعتراف کافی بود تا مامورها مرد مظنون را به کلانتری ببرند . و تحقیقات از او را آغاز کنند . متهم توی کلانتری ادامه داد که توی آبادان و چند تا شهر دیگه بچه ها را می دزدیده و بعد هم آنها رو می کشته و می خورده آماری هم که اعلام کرده تا حالا ۱۵ تا بچه رو کشته وخورده فکر کن یارو چه دلیلی داشته . چه کثافتی بوده . هیچی دیگه از صبح ۱۰۰۰ تا جا زنگ زدم . از اداره پلیس و آگاهی و مسئول شورای تامین استان بگیر تا کلانتری و این طرف و اون طرف همه تکذیب می کنند . اگر واقعیت داشت که بچه ای ربوده شده و جسدش پیدا شده باشه که خبرش رو باید قبلا می گفتند . اما اون بچه ای که همراه اون مرده توی شهرری بوده و مامورها گرفتنش از جلوی یک مغازه ربوده شده بوده .و اگر مامورها متوجه ماجرا نمی شدند معلوم نبوده که چه بلایی سرش می اومده .هیچی دیگه تا الان که همه تکذیب می کنند . هیچ اتفاقی نیفتاده هیچ بچه ای دزدیده نشده و خورده نشده . اون متهمی هم که دستگیر شده و بردنش اداره آگاهی و تحت بازجویی قرار گرفته و خودش اعتراف کرده هم برای بررسی صحت روانی اش به پزشکی قانونی منتقل شده .

از ساعت ۲ تا ساعت ۵اینترنت نداشتیم . نداشتن اینترنت برای یک روزنامه نگار فاجعه است . سیستم برق این جای جدید مشکل داره بعد اون وقت نمی دونم نویز چی افتاده چی با چی تداخل پیدا کرده بعد اینترنت پوکیده به سلامتی . هیچی دیگه نشستیم همدیگه رو نگاه کردن . فقط شانس آوردم یک سری اطلاعات سرچ شده روی صفحه ام داشتم والا عملا بیچاره میشدم . تا اینترنت وصل شد مانند جت خبر نوشتم . سردبیر می گه به این خبر قتل های سریالی ۱۵ تا کودک نپردازیم . نمی دونم خودم هم فکر می کنم طرف بیمار روانیه و فقط برای تحت تاثیر قرار دادن جامعه چنین ادعایبی مطرح کرده . خدا کنه طرف روانی باشه .

پیش پیش عیدتون مبارک . برای برآورده شدن آرزوهای همدیگه دعا کنیم . سید ها بیشتر دعا کنند دستشون درد نکنه خونه هم اینترنتم بگیر نگیر داره کلا اینترنت سر ناسازگاری با من گذاشته فکر کنم .

پ.ن:

دوستی مثل گل است

باید آن را بو کرد

باید آن را فهمید

باید آن را پایید

دوستی عین غم است

در نگاه مهتاب

یا که یک نغمه ی شاد

از پرستو در باد

دوستی حادثه نیست

دوستی جاذبه نیست

دوستی دست شماست

دوستی برق دو چشمان شماست

دوستی مهر شماست

دوستم باش و بدان

دوست میدارمت

رازهایت را فاش نکن

سلام

یک زمانی نه چژندان دور به وبلاگم معتاد شسده بودم . ایبنکه کی چی می نویسه بعد کی آپ می کنه . بعد می نشستم پای وبلاگ او همینجور لینک ها رو باز می کردم واز این شاخه به اون شاخه می پریدم . بعد اینقدر غرق می شدم توی دنیای وبلاگ ها که زمان از دستم در می رفت . حواسم به وبگذر بود . چند تا از خواننده های خاموش رو از آمار وبگذر پیدا کردم . همه اش پلاس وبلاگ بودم چرا؟؟؟چون کاری نداشتم . چون کمر بسته بودم به قتل ثانیه ها و دقیقه های عمرذم و عینه خیالم هم نبود . هنوز هم شناختن آدم ها ی جدید رو دوست دارم بهترین تفریحم اینه که دوست های جدید پیدا کنم . اما با این تفاوت که الان کار دارم . یک عالکمه کار و گزارش و یک تحقیق ۴۰۰ صفحه ای که باید منتظر بمونم کارهای میدنیش تموم بشه بعد آمارگیری بشه بعد نوشته بشه و برایش پاور پوینت درست بشه تایپ بشه ویرایش بشه و کلا سرم گرمه به همین خاطر هم وقت نشد اصلا امروز جواب کامنت ها رو بنویسم . حالا بروم خوونه حتما سر فرصت همه کامنت ها رو تایید می کنم . در عجبم از مزاحم هایی که پیگیر واو به واو پست هایم رو می خونن کامنت ها رو می خونند برای خودشون نتیجه های احمقانه می گیرند و بعد مخ در کردن هایشان را به رشته تحریر در می آورند بعد اونقدر ترسو و بزدل و احمق هستند که اسمشون رو نمی نویسند . مثل بچه هایی که زنگ رو می زنن و فرار می کنند. اونطوری . ممنون که آماربازدید وبلاگ من رو بالا می برید . ممنون که اونقدر براتون مهم هستم که برایم کامنت می گذارید . .خدا رو شسکر که وبلاگی دارم که یک عده آدم حالا روان پریش . بیمار .تنها . دوست در لباس دشمن . وندال یا... با دری وری نوشتن عقده های دلشون رو خالی می کنند و آزارشون توی دنیای حقیقی به آدم ها نمی رسه .

امروز برایم فایل هم آوردند . بعد یک خانم طراح داخلی اومده بود روزنامه نمی دونم می خواست چی کار کنه هی سرامیک های کف رو متر می کرد .می ایستاد گوشه دیوار و چشسم هایش رو تنگ می کرد . و به تحریریه از نماهای مختلف نگاه می کرد . اصلن یک وضی . تا ساعت ۳ این خانم دغریبه توی دفتر بود بعد هم ایده داده بود که برای سالن تحریریه پرده بخرمند . به قول صدرا حتما هم جنسش چیت گلدار باشه والا به خدا . خودمون می دونستیم تحریریه پرده می خواهد چون با توحه به پنجره های بزرگ سالنی که تبدیل به تحریریه شده نور آفتاب دمار از چشم و چار بچه ها در می آورد .

برایم اس ام اس داده بیداری ؟خنده ام می گیره . من و خواب ؟شب که مخصوص خواب و آرامشه من بیدارم اون هم درست تا سپیده صب حالا که اوج کارمه باید آماده بشوم که ساعت ۴ بروم جلسه خواب کجا بود ؟پرونده های روی میز رو مرتب می کنم دستم می خوره به گوشی تلفن و از جای اصلیش جا به جا میشود . یک بار دیگر چشمم می افته به اس ام اس و تازه دوزاریم می افته . نکنه برای من نفرستاده ...نکنه ....نا خود آگاه لبم رو گاز می گیرم . یک عالمه شاهد مثال توی مغزم رژه می رود تا ثابت کنه که اشتباه نمی کنم . اون بار که رفته بودیم شام بخوریم چرا گوشیش که زنگ خورد رفت بیرون ؟چرا به من گفت تو برو بستنی بخر بعد تا از ماشین پیاده شدم گوشیش رو جواب داد؟چرا یواش حرف می زنه ؟ هنوز تا جلسه کلی وقت دارم . چرک نویس ها آماده است . می دونم درباره چی باید حرف بزنم. وقت دارم به فکرهای مالیخولیایی ام ادامه بدهم . چشم هایم پر از اشک بشه . قلبم تیر بکشه اما ... اما مگه خرم ؟؟؟به قول عزیز جون زن باید سیاست داشته باشه . هر چند از این مدل حرف زدن بدم می یاد اما باید سیاست مدار بشوم . دیپلماتیک با موضوع برخورد کنم .از زن سیاست مدار خوشم نمی یاد . به نظر زن های سیاستمدار هیچ وقت ماکسی های بلند با پارچه های لخت نمی پوشند . همه اش کت دامن . شق و رق با رنگ های مرده با یقه های کوتاه و اداری . و ادکلن هایی که بوی تیزی دارند .غالب بوی صابون می دهند . یک چیز توی مایه های مایع نرم کننده لباس سافتلن .به قول اون خانومه سافتلن طلایی .من دوست دارم پیراهن بالا تنه کوتاه بپوشم . از همون مدل هایی که شکمم رو بزرگتر نشون می دهد و بارداری رو یادم می آورد . دوست دارم از صب تا شب به فکر خونه و زندگیم باشم . زن رو چه به سیاست دوست دارم   از اون زن هایی بشم که ترجیع بند حرف هاشون آقامون می گه . آقامون میگه است . من زن سیاست مدار دوست ندارم . (یک پاراگراف دیکه است از همون چیزی که دارم می نویسمش )

چرا باروون نمی یاد؟هوا پر از گرد و خاکه کاش باروون بیاد پارسال این موقع باروون می اومد چه وضعیه آخه ؟؟؟

پ.ن:ماهی هرگز با دهان بسته صيد نميشود

رازهایت را فاش نکن,

بعضی ها در آرزوی صید یک اشتباه در انتظارتو نشسته اند.

اتوبوس سواری و مهری که داره می ره

سلام

به خاطر خودم و همه روزهای پر استرسی که یادم می رفت به آدم ها نگاه کنم . به مغازه ها به آسمون به راننده اتوبوسی که توی همه ایستگاه ها منتظر می موند تا او نهایی که عقب نشسته بودند هم هلک و هلک پیاده بشوند . به آدم هایی که اتوبوس رو با تاکسی اشتباه کرده اند و دوست دارند در نزدیک ترین مسیر ممکن سوار وپیاده بشوند . امروز اتوبوس سواری کردم . اتوبوس سوار شدم بی خیال زمان اصلا هم حرص نخوردم که چرا راننده با وجود این همه مسافر راه نمی افته . چرا مردم با اینکه روی در و بدنه اتوبوس مبلغ را نوشته باز هم وقتی پیاده می شوند از راننده می پرسند چقدر میشه ؟اون وقت لابه لای خرت و پرت های داخل جیبشون و کیفشون دنبال پول خرد بگردند و برای خودشون فحش بخرند .و حسابی خوش گذشت . از رئیس بودنم امروز لذت بردم . چون خبر داشتم . گفته بودم که برایم یک چهارم صفحه آگهی بگذارند . و مدیریت وقتم با خودم بود .تازه همون اول کار یک عالمه با سمیه .س تلفنی حرف زدیم و حسابی خواب رو از سرش پروندم . حالا سمیه به من ایمان آورده .مگه نه ؟خودت بیا توی کامنت ها اعتراف کن . بدو دختر خوب .

مهر هم تموم شد . نمی دانم چرا رفت و اومد شب و روز این همه برایم ملموس شده . همه اش به برگ های کاهی تقویم نگاه می کنم و منتظر می مونم . به جونه توی قلبم فکر می کنم و منتظ می مونم . دوست دارم یک عالمه پیاده راه بروم و با خودم خلوت کنم .

خدایا می دونم که برای تو هیچ کاری نداره . می دانم که رئیس همه شعبده بازها هستی و استاد سورپرایز کردن آدم ها .می دانم که گفتی کاری نمی کنی که به صلاح بنده هایت نباشه . خدایا می دونم که صدای من رو می شنوی . ما با هم معامله کردیم درسته ؟خدایا نکنه زیر حرفت بزنی ؟نکنه من رو فراموش کنی ؟نکنه دست من رو ول کنی ...من به حرف های ایکس و ایگرگ کاری ندارم . من می دونم که تو می دانی هیچ کاری نکردم . فقط نمی دانم چقدر دیگه چند تا خیابون دیگه چند هفته دیگه قصد داری منتظر بمونی اما خداجون من دیبگه داره صبرم تموم میشه .خودت یک جوری درستش کن . دست گلت درد نکنه .

پ.ن:

نه بهار با هیچ اردیبهشتی،

نه تابستان با هیچ شهریوری،

و نه زمستان با هیچ اسفندی،

اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نمی آید؛

پـائیز مــهری دارد کـه بـــَر دل هـر خیـابان می نشیند.

تلفن بازی با اعمال شاقه

سلام

دلم یک کیف خانومانه می خواهد . از همون کیف هایی که مریم و مرجان با هم از حراجی خریده اند . بعد هی می خواهم زودتر بروم که کیف بخرم . اما هی سردبیرمون گیر می ده که آزاده تمرکز نداری یک بار دیگه صفحه رو بخون بعد برو . من نمی دونم چه کاریه یک خبر رو باید الکی ۱۰۰ بار بخونم و حالم ازش بهم بخوره . بابا متهم به اعدام محکوم شده به جرم حمل و نگهداری یک کیلو شیشه فکر کن یک کیلو شیشه چقدر زیاده بعد اعدامش کردند مرده پزشک معتمد زندان مرگش رو تایید کرده جنازه رو برده اند سرخانه ۲۴ ساعت نگه داشتند خانواده اش که اومدند تحویلش بگیرند اعلام کرده اند که مرد اعدامی که ۱۲ دقیقه بالای چوبه دار بوده و با باد این ور و اون ور رفته زنده شده بردنش بیمارستان . حالا وکلا و علما و قاضی می گویند خوب بشه باز هم باید اعدامش کرد بعد یک عالمه هم قانون و ماده واحده و تبصره بهش اضافه می کنند . اما سازمان عفو بین الملل و شبکه های تی وی اون ور آبی جلسه و میزگرد و میتینگ می گیرذند که نه بابا ایرانی ها هنوز توی توهش دست و پا می زنند و اعدام چیه و از این حرف ها من نمی دونم باید اعدام بشه یا نباید اعدام بشه . خدا نیستم . کارشناس مسائل اجتماعی هم نیستم . فقط این رو خوب می دانم که شیشه خیلی ها رو بدبخت کرده توهم ناشی از مصرف اون خیلی ها رو مهمون سینه قبرستون کرده . شیشه قاتل بزرگ قرنه و این متهم یک کیلو شیشه داشته . که خیلی راحت می شود با آن ۱۰۰ تا جوان رذو شما بخوانید پسر و دختر مادر و پدر و دایی و عمو و عمه و خاله پدر بزرگ و مادر بزرگ را به راحتی آلوده کنه . حتما این رو هم شنیدید که شیشه ترک نداره یا اینکه ترک کردنش خیلی خیلی خیلی سخته .

تحریریه جدید یک آشپزخونه خیلی بزرگ داره که یک میز نهار خوری ۱۸ نفره داخلش گذاشتند . حالا دیگه مثل اون تحریریه لازم نیست موقع نهار بریم سلف رکه توی زیر زمین بود . داخل آشپزخونه دور همی نهار می خوریم . امروز سردبیرمون گفت خواهشا موقع نهار همه بچه ها با هم سرویسشون رو ترک نکنند . مگه شماها رومئو وژولیت هستید که با هم غذا می خورید . البته حواسش بود که بگه این تذکر شامل حال آزاده و بابک که تک نفره سرویس هاشون رو اداره می کنند نمیشود . تا ساعت ۳ وقت نهار و نمازه بعد از اون هم همه باید پشت سیستم هاشون باشند . امروز داخلی ها رو اعلام کردند . تا یادمون بمونه تصحیح چنده ؟صف آرایی داخلیش چه شماره ایه کلی کر کر خنده است . الان همه می دونند که هیچ وقت نباید توی شماره ها ۱۰۰ رو بگیرند چون سردبیریه و تلفن سردبیری هم کالر ای دی داره بعد از اینکه زنگ بخوره سردبیر خیلی شیک و مجلسی زنگ می زنن که امر؟بعد که حرفی برای گفتن نداشته باشی و بزنی توی صحرا ی کربلا و چرت و پرت بگی خیلی بلند طوری که قشنگ صدا بپیچه و همه بشنوند اعلام می کنن که به خدا زشته این مسخره بازی ها کارتون رو انجام بدهید . اما باز هم همه زیر زیرکی داخلی ها رو می گیریم و پچ پچ می خندیم .

تحریریه مون رو خیلی دوست دارم اینجا یک عالمه سوراخ و سنبه داره برای کشف کردن . امروز همه کشف کرده بودن میز من تنها میزیه که اصلا در تیر رس نگاه سردبیر نیست حتی خود سردبیر هم امروز اعلام کرد که اصلا در در تیرس نگاه من نیستی برای همین هم هست که تمرکز نداری . این روزها خوشحالم ذوق تحریریه جدید هنوز توی دلمه و همون ذوق کوچولو .البته

پ.ن:

مترسک!

آنقدر دستهایت را باز نکن

کسی تو را در آغوش نمی‌گیرد

ایستادگی همیشه تنهایی می‌آورد.

به تحریریه جدید خوش آمدید

سلام

همیشه تغییر رو دوست داشتم . تغییرات یکهویی حسابی فکرم رو مشغول می کنه و هیجان زده ام می کنه . اون روزی که اومدیم تحریربه جدید رو ببینیم یک ساختمان دو طبقه قدیمی بود با یک حیاط بزرگ که و یک حوض ابی فیروزه ای داشت . با پنجره هایی که تمام قد رو به حیاط ایستاده بودند . از اون خونه های دنج و خوب ایرانی که اتاق های بزرگ دارند با یک سالن دراندشت و سقفی بلند .قرار بود ساختمان را در یک برنامه فشرده دو ماهه بازسازی کنند . کف موزاییکی اش باید سرامیک میشد و اون سالن بزرگ با پارتیشن های متعدد به اتاق فنی و انفورمایک و تحریریه و ویراستاری و ...تقسیم میشد . برای اون پنجره های بزرگ و دلباز هم پرده کرکره ای های قهوه ای زرشکی انتخاب کرده بودند . قرار شد جدا از عکس امام و رهبر تی وی و اون تابلوی معرق زیبایی که ارشاد به روزنامه هدیه داده بود . صفحه یک اولین شماره روزنامه هم قاب بشه روی یوار .همه گوشه گوشه ساختمان رو نگاه کردیم اما من عاشق پنجره ها شدم . پنجره هایی که رو به تراس و حیاط بزرگ خانه ویلایی وسط یک بن بست دنج در مرکز پایتخت باز میشد . پنجره هایی که هیچ حفاظی ندارند.و راحت میشد نور خورشید را به خانه دعوت کرد . حالا امروز من از داخل همون تحریریه بازسازی شده . لابه لای خبرهایم تند تند چند خط توی وبلاگم می نویسم که این همه حس خوب و تازگی از بین نرود .

خبرهایم رو نوشتم اما هنوز تموم نشده اند چند تا خورده کاری دیگه هم دارم که اگر همت کنم و همین جات تمومشون کنم دیگه کار خونه نمی بروم . کفش های نو حسابی پایم را زده اند . اما از بس ذوق کشف و شهود ساختمان جدید را دارم انگار نه انگار که از پشت پاشنه هر دو تا پایم داره خون می آید یک خون گرم و قرمز فکر کنم برای رفتن به خونه باید پاشنه کفشم رو بخوابونم . این دو ر و بر پر از مغازه هایی است که باید کشفشون کنم . دانه به دانه و خیابونی داره پر از دار و درخت های کهن سال که جون می دهد برای پیاده روی .های عصر گاهی اون هم توی پاییز و زمستون .

تمام تعطیلات به انجام کارهای خونه اختصاص داشت . و دو تا جشن . اولیش سالگرد ازدواج خواهرم بود که خب خیلی خودمونی و جمع و جور برگزار شد . برعکس سال گذشته که حسابی مهمون دعوت کرده بودند . امسال فقط خودمون بودیم . شسته و رفته . دیدن فیلم عروسی ۱۶ سال پیش بخش جالب انگیز ناک مهمونی بود .ابرو داشتم صد رحمت به پاچه بز و چقدر هم مهمون ها تحویلم می گرفتند در جایگاه خواهر عروس خانم و چقدر من بچه بودم . اون وقت ها . مهمونی دوم هم عروسی دختر همسایه مون بود که لباس هم داشتم . یک عالمه هم خیاطی کردم اما با هم ته تهش نرفتم . فقط توی جشن حنا بندونشون شرکت کردم شب قبلش با دخترخاله های عروس و دختر دایی هایش توبی اتاق من یک عالمه گیفت درست کردیم تا عروس و داماد به مهمون ها هدیه بدهند.خیلی وقت بود که با یک عالمه دختر هم سن و سال خودم دورهمی نشسته بودیم به حرف زدن . خیلی خوش گذشت اما جشن عروسی رو نرفتم. انشالله که خوشبخت بشوند.

یک چیزی توی قلبم هست مثل یک جووونه کوچولو از همون هایی که فقط یک دونه برگ ریز و سبز دارند و. یکهو از لابه لای ترک های آسفالت سردر آورده اند . درست شبیه به همون ها فعلا چیزی درباره اش نمی نویسم اما می دونم که داره یک اتفاق هایی می افته .

پ.ن:

عجیب است دریا...

همین که غرقش میشوی

پس می زند تو را !

درست

مثل بعضی از آدم ها ... !

صبح سرد پاییزی و یک صبحانه دل انگیز

سلام

جلسه صبحگاهی امروز به صرف صبحانه بود توی یک حیاط بزرگ که باغبونش در حال آب دادن به گل ها و درخت ها بود .برگزار شد .بعد هوا هم اونقدر سرد بود که من رسما داشتم می لرزیدم .یک عالمه درباره گزارش ها و برنامه ها و گفتگوهای یخ و یک تیکه و روزنامه نگاری فست فودی و تیترهای جنجالی حرف زدیم تا گرم شدیم . آفتاب هم که قربونش بروم انگار سرما خورده بود اصلا نا نداشت . نیم ساعت بعد از شروع جلسه چنان با صدای بلاند حرف می زدیم که گنجشک ها و یک جور پرنده های دیگر که از کلاغ کوچتر بودند و از گنجشک بزگتر روی درخت های حیاط کارگاه دکتر داشتند با تعجب به ما چند نفر نگاه می کردند . قرار شده صفحه زنان مسئولیتش با من باشه . ورزش و اقتصاد و سیاست و جامعه شناسی و سلامت و دانشگاه و خلاصه هر چیزی که زنان هم در آن دخالت دارند .و البته شاخص هستند . بحث مادر و فرزند هم باز برای هزارمین بار رسید به نسیم . دیگه خودش هم باورش شده که اجاقش کور میشه از بس که درباره زنان باردار و بیماری های قبل از زایمات حین زایمان و بعد از زایمان گزارش و گفتگو و خبر و گزارش خبری نوشته . اجتماعی و سیاسی هم داریم . اما صفحه های من همه گفتگو محور هستند .چک و چونه هامون رو زدیم و بعد هم به یک صبحانه به جا و باشکوه با عدسی داغ و املت و گوجه و خیار و نون و پنیر و کره و مربا و چایی دعوت شدیم . آی کیف داد این صبحانه آی کیف داشت که اصلا خدا می دونه . جلسه و صبحانه که تموم شد تازه ساعت ۱۰ و چهل و پنج بود و من وقت داشتم بقیه کارهام رو هم انجام بدهم .

جا نمایی تحریریه اون طرف رو برامون پیرینت گرفتند گذاشتند روی میزمون بعد کنار هر میز هم دو تا کارتن گذاشتند برای جمع و جور کردن وسیله ها و خورده ریزهای روی میز سردبیر می گه همه خورده ریز ها رو اسم بچسبونید من حال و حوصله دعوا و جر و بحث ندارم بعد همه هم می گویند چشم و کسی کاری انجام نمی دهد . قرار می گذاریم روی دور تند کار کنیم به شرطی که سردبیر برامون بستنی بخره . همه متفق القول قبول می کنند اما سردبیر زریر بار بستنی خریدن نمی رود . همه بچه ها دارند به سردبیر نگاه می کنن . می گه اگر الان فقط مشکل بستنیه ؟همه می گویند بله . بعد فرنوش می گه شما برای به دنیا اومدن دخترتون هم شیرینی ندادید . این به اون در بعد سردبیر ساعت مشخص می کنه اول کارهای صفحه مون رو انجام می دهیم و بعد هم خرت و پرت ها رو جمع و جور می کنیم . بعد هم بستنی می خوریم . آخرین قاب تحریریبه مون میشه خبرنگارها و روزنمامه نگارهایی که نفری یک دونه بستنی توی دستشونه .و به دوربیین خندیده اند .

الان تحریریه شبیه زمین فوتبال خالیه خالی شده روی میز گروه ویژه دوتا سیستم مونده برای غلط گیری و پیدا کردن عکس . میز و صندلی ها رو بردند . همه سیم ها رو باز کردند . و تموم شد . قصه دو سال کار کردن همین جا توی همین تحریریه بسته شد و از پس فردا از یک جای جدید به روزنامه نگاری و دنیای مطبوعات سلام می دهیم .

برای خودم جایزه کفش خریدم . امروز چون زود کارهام رو شروع کردم زود هم تموم شد همه چی بعد یک عالمه وقت داشتم که یک مسیر رو پیاده بروم .بعد یک مغازه پیدا کنم که توی ویترینش یک جفت کفش مشکی داشته باشه که من ببینمش و خوشم بیاد و ده دقیقه بعد کفش ها برای من باشه به همین راحی به همین خوشگلی .

پ.ن:

دوستم داشته باش

مثلِ پدری

که دخترش را

دختری که موهایش را

موهایی که باد را

و بادی که گلهای پبراهنم را

دوست دارد...!

"سمانه سوادی"

بگذار زندگی راه خودش را برود

سلام

وارد تحریریه که شدم اصلا باورم نمیشد که این همه پر از خالی باشه . بیشتر اسباب و وسایل رو برده ااند الان فقط چند تا کیس و یک میز مونده با مانیتور که بچه ها تند تند کارهاشون رو انجام بدهند .برای رفتن به تحریریه جدید کلی ذوق دارم . اما دلم هم برای اینجا این تحریریه قهوه ای زرشکی که پر از خاطره است .تنگ میشه انشالله که جای جدید برای روزنامه مون اومد داشته باشه . فروشمون خوب بشه آگهی ها زیاد باشه و حقوق ها سر وقت الهی آمین .

چقدر تجربه بدیه که توی ذهنت از یک نفر با توجه به گفت هاو نوشته های خودش البته یک تصویری بسازی . بعد اون طرف رو ببینی و کلا حالت بد بشه از بس که خودش با نوشته هایش فرق داره . از ظهر تا حالا اونقدر حالم بد شده هی عکس رو نگاه می کنم و با تصویری که توی ذهنم داشتم و چیزیهایی که خودش گفته بود و اطلاعات و کدهایی که داده بود مقایسه می کنم بعد حالم دگرگون میشه اصلا . نکنید این کارها رو به قرعان چرا این همه دروغ .حیف از اینجا خانواده رد میشه وگرنه جا داشت که کمی افشاگری کنم جیگرم حال بیاد والا به خدا . اصلا ادعاندارم که من زیباهستم و ال و بل اما تاحالا درباره خودم چیزی ننوشتم که بعد اون کسی که من رو می بینه بخوره توی ذوقش .والا امروز نه تنها خورد توی ذوق من بلکه کلا بیهوش شدم . نمردم موندم داف زنده ایرانی هم دیدم بقیه برن بمیرن دور از جونتون. اصلا حالا که فکر می کنم می بینم به جای دنیای صفر و یک و دنیای دیجیتالی و اینها باید اسمش رو بگذاریم خالی بندستان . البته از یک منظر دیگر یک بستره برای آدم های کمبود محبتی و داغون عاطفی که پناه آورده اند به دنیای مجازی که مثل یک اتوبان بدون ممنوعیت سرعت و بدون کیلومتر آی خالی ببندند . آی خالی ببندند که آدم یقین پیدا کنه که کلا زندگیشون فتوشاپه .

دوست دارم به چند نفر محکم و کوبنده بگم خفه شو . بعد اونها هم خفه بشوند . کلا به آرزویم برسم . بروم سراغ بقیه .

پ.ن:

پرنده‌ها موجودات خوش‌خیالی هستند

می‌دانند پاییز از راه می‌رسد

می‌دانند باد می‌وزد،

باران می‌بارد

اما خاطرات‌شان را می‌سازند...

پرنده‌ها همه‌چیز را می‌دانند..

اما، هر پاییز که می‌شود

قلب‌شان را برمی‌دارند و

به بهار دیگری کوچ می‌کنند...

دنیا آن‌قدرها هم کوچک نیست

که بتوانی صداها را به خاطر بسپاری

و یادت بماند که در کدام خیابان،

روی کدام درخت

پرنده‌ای غمگین می‌خواند...

دنیا آن قدرها کوچک نیست

که آدم‌ها را با هم اشتباه نگیری

و بدانی دستی که عشق را میان موهای تو می‌ریزد

همان دستی‌ست

که به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌رود

و با تکان از پشت پنجره‌ی قطاری از تو دور می‌شود..

نه، دنیا کوچک نیست

وگرنه من هر روز نشانی خانه‌ات را گم نمی‌کردم

و لابه‌لای سطرهای غمگین زندگی

به دنبال ِ دست‌های تو نمی‌گشتم..

دنیا اگر کوچک بود

کوه هم به کوه می‌رسید

من و تو که جای خود داریم...

چه خوب است که این کلمه‌ها دیگر

ارث پدری کسی نیست

و با آن‌ها می‌توان

دنیاهای دور بهتری ساخت..

می‌توان دست بادبادکی را گرفت و

تا روزهای روشن کودکی دوید..

چه خوب است که می‌توان

قایقی نوشت و به پشت دریاها رفت..

می‌توان دیواری ساخت و برای همیشه

پشت حرف‌های یک سطر قایم شد..

می‌توان نقطه‌ای گذاشت و برگشت...

من سخاوت را از پدرم به ارث برده‌ام

می‌توان برای هر آدم شعری نوشت و

نیمه‌شب به خواب‌اش بُرد..

می‌توان آن‌قدر با کلمات بازی کرد

تا خواب‌ات ببرد

به خواب آدم‌هایی که با کلمات خوشبخت شده‌اند..

بگذار زندگی راه خودش را برود..

بگذار خیال کند که ما هنوز

برای گردش یک سال دیگر، یک روز دیگر، یک بوسه‌ی دیگر

به او وفادار خواهیم ماند...

بگذار نداند که ما در پریشانی پرسش‌هایمان

بارها با مرگ خوابیده‌ام...

ما برای زندگی،

نه به هوا نیازمندیم

نه به عشق،

نه به آزادی..

ما برای ادامه،

تنها

به دروغی محتاجیم که فریب‌مان بدهد..

و آن‌قدر بزرگ باشد

که دهان هر سوالی را ببندد...

" مریم ملک دار"

مرسی از خانم ملک دار به خاطر این شعر زیبا که همه مکنونات قلب من بود انگار

وقتی فکر هایم رو می نویسم

سلام

دلم یک اتفاق هیجان انگیز می خواهد که بشه مدت ها درباره اش حرف زد . یک هیجان درست حسابی که هی درباره اش زنگ بزنم به دوستام و یک عالمه درباره اش با هم حرف بزنیم و بخندیم .شور حسینی بگیرتمون و درگیرش بشویم .هی اس ام اس بازی کنیم . هی پچ پچ حرف بزنیم .اما همه اتفاق ها مونده پشت پیچ های زندگی رسالتشون یادشون رفته که باید رخ بدهند . والا به خدا .

درصد قابل توجهی از ناراحتیم رفع شده فقط مونده یک دودو تا چهار تای اساسی با خودم داشته باشم. و یک سری سرفصل های جدید برای خودم تعریف کنم . دیشب حسابی با مهرناز اس ام اس بازی کردم . حرف زدیم و من برای هزارمین بار به بودن یک دوست خوب و ارزش و اعتبارش ایمان آوردم . مرسی مهرناز عزیز می دونم که دیشب خیلی خیلی بیدار موندی اما اگر بدونی چقدر بعد از شب بخیر گفتنت حال من خوب بود . ازت ممنونم

آدم ها مراودات گوناگونی دارند . یکی دوستمونه . یکی همکارمون . یکی دختر همسایمون . یکی فامیل . یکی دختر دوست بابامونه . یکی دوست صمیمیمونه یکی همسرمونه یکی ...یکی... باید حواسمون به جایگاهامون باشه اون وقت با توجه به همان جایگاه می توانیم برای خودمون توقع بتراشیم و انتظار داشته باشیم . خارج از این چهار چوب ها هر حرفی هم که بزننی . هر توقعی هم که داشته باشی . هر چی هم که دلت بخواهد . دوزار نمی ارزه .

اصلا هم خوب نیست آدم مدیر باشه و این همه مسئولیت های الکی داشته باشه . شب ها تا دیر وقت بیدار بمونه مناسبهای تقویمی رو از حفظ باشه و برای یک ماه بعد که هنوز معلوم نیست زنده باشه یا نباشه قرار مصاحبه های فیکس شده داشته باشه . هرچقدر هم که آخر ماه توی حسابت آنقدر پول باشه که دوتا مانتو با هم بخری . کفش هایی که فکر می کنی به درد ایستادن های طولانی و راه رفتن های بی مقصد بخوره رو بخری .هر چقدر مداد آرایشی های رنگی رنگی بخری و به ردیف لاک های روی دراور اضافه کنی و عطر های مارک بخری نه از این عطر های فیکی که جلو در مترو می فروشند و روغن و رنگ و چند قطره اسانس هستند اصلا ارزشش رو نداره . دلم عاشقی می خواهد . نمی توانم حرف هایم رو یک نفره بگم .دور و برم پر از آدم های عاشقه که حالشون اونقدر خوبه اونقدر برق توی نگاهشون هست . اونقدر برای لحظه لحظه هایشون برنامه ریزی های دو نفره دارند . که من هی دوست دارم جای اون ها باشم . هی دنبال پاتوق های جدید بگردم . و یک عالمه حرف های درگوشی داشته باشیم .

پ.ن:

عجیب هوس کرده ام

دستهایت را

مثل نوزادی که در جستجوی سینه ی مادرش

با دهان باز

تمام گهواره را

نفس می کشد

دستهای من

خالی اتاق را

به کبودی می رود

وقتی نا امید می شود

از لمس مهربان ترین اتفاقی که

نمی افتد

از چشمهایم...!

"سمانه سوادی"

همین که اتفاق می افته ....

سلام

آدمیم دیگه یک وقت هایی دوست ندارم راست بشنویم و ببینیم . دوست داریم همانطور که خودمون دوست دارم و توی ذهنمون ساختیم همون رو به دوستان و اطرافیانمون توضیح بدهیم . دوست داریم نگرش ها رو عوض کنیم . برای چند دقیقه هم که شده همون باشیم که خودمون دلمون می خواهد . نه همون طور که هستیم . برای همین هم هست که غلو می کنیم . دست به بزرگ نمایی می زنیم . برای همین که یاد نگرفتیم آدم ها رو همون جور که هستند با همه توانایی ها و ناتوانایی هاشون همون جوری اورجینال و بکر بپذیریم .برای همین هم هست که یکهو یکجایی از یک حرف یک رفتار یک نگاه خاص حالمون بد میشه بهمون بر می خوره سخت می گذره بهمون ازبس که کمالگرا هستیم . و این بده . این دردناکه .چطوری میشه این همه کمالگرا نباشیم ؟؟آدمیم دیگه .بابامون آدم هم همینطور بوده . ما هم تخمه ترکه همون بابایی هستیم که از بهشت رانده شده به همین سادگی به همین خوشمزگی

ناراحتم . چون معادله های ذهنیم بهم خورده . من یک جور دیگه فکر می کردم . یک جور دیگه برنامه ریزی کرده بودم . یک جور دیگه یک جور دیگه اما همه اش همون جور دیگه نشد . همه اش بهم خورد . برای همینه که ناراحتم . اصلا هم سعی نمی کنم نا راحتیم رو تکمان کنم . دوست ندارم لاپوشونی کنم که نه بابا خبری نیست خوبم . ناراحتم . ناراحت . حالا که نمی تونم پیاده راه بروم و تند تند حرف بزنم . و لابه لای حرف زدن ها فکر کنم که ااا نفس هم باید کشید . می خوابم . دو تا دوتا آلپرازولام می خورم و می خوابم . اینطوری با کسی حرف نمی زنم که جواب پس بدهم که بغضی بشوم . می روم به سرزمین خواب های مصنوعی که انگار همه چیز رو از پشت شیشه اتفاق می افتند . که همه چیز از پشت شیشه نگاه می کنی .برای همه خوبم . خوب و فعال همون آزاده همیشگی اما برای خودم نه.قراره به خودم دروغ نگم الان هم دروغ نگفتم . اعلام کردم که آزاده ناراحته . یک چیزی روی قلبش سنگینی می کنه که دلیلش رو می دونم که یک اتفاقی افتاده . که من خوب نیستم . که ناراحتم .

هوا که سرد میشه آدم ها خوش تیپ تر می شوند مگه نه ؟امروز می خواستم بروم اما نشد . از حرف و حدیث های بعدش ترسیدم . دیروز هم ترسیده بودم . اصلا این روزها من چقدر می ترسم . از صدای ترمز و لیز خوردن چرخ ماشینها روی خطکشی عابر پیاده می ترسم . از تنهایی می ترسم از تاریکی می ترسم . از رفتن می ترسم . ترس شده همزاد من شده ام یک آزاده ترسو .

رومیز یک جاسوئیچی خوشگله از همون ها که تی تی می فروشه . یک کیف فلزیه براقه که رویش پر از نگین هاییه که برق می زنن . در کیف دستی فینقلی باز هم میشه اماداخلش هیچی نمیشه گذاشت . بهش ۵ تا کلید آوییزونه . مهسا می گه:خوشگله نه ؟حرف نمی زنم فقط به ادامه برانداز کردنش مشغول میشوم .می گه :هدیه روز دختره . خیلی خوشگله . هرچقدر دوست داری نگاهش کن تموم نمیشه. روز دختر . روز دوست . روز کودک . روز ...روز.... روز.... همه اینها رو یادم رفته . اصلا مگه مهم هم هست . وقتی همه چیز به هم ریخته دیگه ریخته دیگه .حالا هی من به هدیه های دیگران حسودی کنم . هی همه بیان بگن آزاده حسوده مگه چیزی درست میشه نه به خدا تمام عمر رد شدم این همه رویش مگه فرقی هم می کنه ؟؟؟؟(دارم پرت و پلا می نویسم . از بس که توی فکرم شلوغه .ازبس که سگ می زنه و گربه می رقصه . از بس که ناراحتم . از بس که دلم می خواهد بروم همون بالا هوا سرد باشه و. آزاده رو جا بگذارم و خودم برگردم پایین )

اینترنت تبلتم تموم شده شارژ هم ندارم . تا اطلاع ثانوی اگر اس ام اس جواب ندادم . و پیغام های وی چتی و وایبری بی جواب موند شرمنده .

پ.ن:

وقتی زن باشی

و ندانی با سرریز احساست چه کنی...

...

خوابگرد شده ام

سلام

چشم هایم رو که باز می کنم زمان از دستم در رفته . اتاقم هنوز روشن روشن نیست .نمی دانم الان باید چه ساعتی باشه . یکهو یک عالمه دلهوره و ترس اره واقعا ترس می ریزه توی دلم که نکنه من خواب مونده ام و یک اتفاقی افتاده . گوش هایم رو تیز می کنم اما از صدای داد و هوار گنجشک هایی که روی درخت توت زندگی می کنند هم خبری نیست . دست و پام رو می توانم تکون بدهم . چرا هیچ صدایی نمی آید ؟کم کم لوود می شوم امروز ۵شنبه است . ۵ شنبه ای از ماه مهر حالا اون سر کوچه یک ساختمان بلند ساخته اند که دیگه اجازه نمی دهد خورشید از راه پاسیو نورش رو پهن کنه توی دیوار سمت چپ اتاقم . یادمه که مامان و بابا قرار بودند بروند  ورامین از سر زمین داماد خاله  سوری  سبزی  بخرند .و نهار هم همان جا باشند .حمید رضا هم که ۵شنبه ها کلاس داره از وقتی هم که هوا سرد شده و پنجره ها رو می بندیم دیگه سر و صدای گنجشک ها رو نمی شنویم . اونقدر با دست هایم می گردم تا بالاخره موبایلم رو پیدا می کنم ساعت تازه ۹و نیمه و حالا حالاها وقت دارم که بخوابم .چقدر استرس الکی دارم  والا به خدا

اصلا خدا می تواند ۱۸ مهر رو از زندگی من پاک کنه از بس که امروز خواب بودم و هیچ کاری انجام ندادم.از بس که خواب بودم و خواب دیدم .از بس که امروز ولووو بودم توی تخت و فقط بلند شدم یک بار زیر چایی رو خاموش کردم که کتری نسوزه به مامان زنگ زدم که بیدارم یک چیزی می خورم نگران نباش و تماس دوست جون رو جواب دادم بعد هم دوباره خواب و خواب و خواب و خواب .

می گم خواب رویای فراموشی هاست .می دونم که داره حرص می خوره صورتش رو که نمی بینم .اما الان از اون دفعه هاییه که گوشه لب پایینش رو گاز گاز می کنه .از همون وقت هایی که راهی نداره از پیش رفته داره توی ذهنش دنبال یک راه می گرده و مطمئنه که بالاخره یک راهی پیدا می کنه برای همین چند تا سوال می پرسه درباره  درست کردن لوبیا پلو و دم کردن برنج و این حرف ها .جواب سوالاتش رو می گم. اگر الان حال داشتم حتما می گفتم تو دست نزن لازم نیست آشپزی کنی اصلا تو رو چه به آشپزی ؟ خودم درست می کنم با پیک برایت می فرستم . اما حال ندارم به من چه ؟؟؟حال ندارم برای خودم آشپزی کنم حالا بلند بشوم و بایستم جلو گاز و لوبیا پلو درست کنم اونم غذایی که خودم ازش متنفرم و دوست ندارم ؟؟دیگه گذشت اون دوران من بزرگ شدم از بس نادیده گرفته شدم از بس احساساتم خورد به طاق و کمونه کرد خورد توی فرق سرم و قلبم تیر کشید . حالا یاد گرفتم منم بی تفاوت باشم .بی احساس و یخی . می گه :لوبیا های فریزی رو بریزم توی آب برنج درسته ؟ با همون رب و پیاز داغ ؟اگر الان چند ماه پیش بود برا می شدم که آها کی برایت لوبیا فریزی آورده ؟و تو هم یک دوم از اون هزاران هزار تا توجیه آبدوغ خیاری ات رو ردیف می کردی که فلان و بهمان اما الان دیگه از اون حساسیت ها وجود ندارد .اصلا دیگه برایم مهم نیست . برای همین هم  می گم آره  بابا بریز بره هر کسی یک راهی داره برای لوبیا پلو درست کردن مثل اینکه هر کسی یک راهی داره برای دوست داشتن آدم ها راه لوبیا پلو درست کردن به روش خودت رو اختراع کن بعد هم می خندم تا متوجه بغضم نشود . می گه :هنوز قد یک دختر بچه سه ساله لجبازی و حرص درآر می دونستی ؟؟همه اون رورهایی که منتظر بودم و هیچ خبری نشد . همه اون ثانیه هایی که دلم می خواست یکی ازم بپرسه داری به چی فکر می کنی و جواب های آماده و شسته و رفته توی ذهنم آماده کرده بودم . همه اون لحظه هایی که دوست داشتم اما شد حسرت . شده آه . شد یک بغض همراه با فین فین همه اش از جلوی چشم هایم رد میشه . همه می دونن من هیچ وقت اولین کسی نیستم که خداحافظی می کنم . منتظر می مونم تا بگن خداحافظ اما این بار قبل از اینکه برای هزارمین بار خر بشوم گفتم کار دارم کاری نداری ؟خدافس . و اصلا منتظر نموندم که حرفی بزنه . (گفته بودم دارم یک چیزی هایی می نویسم مثل داستان یادتونه ؟این هم یک پاراگراف از همون داستانه است )

پست قبل گزارشه به خدا چیزی ننوشتم که رمزی باشه .اگر خواستم رمزی بنویسم اول براتون رمز می فرستم قول می دهم .

پ.ن:

پیراهن سفید گشاد...

خوابگرد شده ام

کابینتِ لیوان ها را باز و بسته می کنم

به کدام نیمه ی پر نگاه کنم،؟

وقتی همه اش خالی ست

"مهدیه لطیفی"