سلام

دلم یک اتفاق هیجان انگیز می خواهد که بشه مدت ها درباره اش حرف زد . یک هیجان درست حسابی که هی درباره اش زنگ بزنم به دوستام و یک عالمه درباره اش با هم حرف بزنیم و بخندیم .شور حسینی بگیرتمون و درگیرش بشویم .هی اس ام اس بازی کنیم . هی پچ پچ حرف بزنیم .اما همه اتفاق ها مونده پشت پیچ های زندگی رسالتشون یادشون رفته که باید رخ بدهند . والا به خدا .

درصد قابل توجهی از ناراحتیم رفع شده فقط مونده یک دودو تا چهار تای اساسی با خودم داشته باشم. و یک سری سرفصل های جدید برای خودم تعریف کنم . دیشب حسابی با مهرناز اس ام اس بازی کردم . حرف زدیم و من برای هزارمین بار به بودن یک دوست خوب و ارزش و اعتبارش ایمان آوردم . مرسی مهرناز عزیز می دونم که دیشب خیلی خیلی بیدار موندی اما اگر بدونی چقدر بعد از شب بخیر گفتنت حال من خوب بود . ازت ممنونم

آدم ها مراودات گوناگونی دارند . یکی دوستمونه . یکی همکارمون . یکی دختر همسایمون . یکی فامیل . یکی دختر دوست بابامونه . یکی دوست صمیمیمونه یکی همسرمونه یکی ...یکی... باید حواسمون به جایگاهامون باشه اون وقت با توجه به همان جایگاه می توانیم برای خودمون توقع بتراشیم و انتظار داشته باشیم . خارج از این چهار چوب ها هر حرفی هم که بزننی . هر توقعی هم که داشته باشی . هر چی هم که دلت بخواهد . دوزار نمی ارزه .

اصلا هم خوب نیست آدم مدیر باشه و این همه مسئولیت های الکی داشته باشه . شب ها تا دیر وقت بیدار بمونه مناسبهای تقویمی رو از حفظ باشه و برای یک ماه بعد که هنوز معلوم نیست زنده باشه یا نباشه قرار مصاحبه های فیکس شده داشته باشه . هرچقدر هم که آخر ماه توی حسابت آنقدر پول باشه که دوتا مانتو با هم بخری . کفش هایی که فکر می کنی به درد ایستادن های طولانی و راه رفتن های بی مقصد بخوره رو بخری .هر چقدر مداد آرایشی های رنگی رنگی بخری و به ردیف لاک های روی دراور اضافه کنی و عطر های مارک بخری نه از این عطر های فیکی که جلو در مترو می فروشند و روغن و رنگ و چند قطره اسانس هستند اصلا ارزشش رو نداره . دلم عاشقی می خواهد . نمی توانم حرف هایم رو یک نفره بگم .دور و برم پر از آدم های عاشقه که حالشون اونقدر خوبه اونقدر برق توی نگاهشون هست . اونقدر برای لحظه لحظه هایشون برنامه ریزی های دو نفره دارند . که من هی دوست دارم جای اون ها باشم . هی دنبال پاتوق های جدید بگردم . و یک عالمه حرف های درگوشی داشته باشیم .

پ.ن:

عجیب هوس کرده ام

دستهایت را

مثل نوزادی که در جستجوی سینه ی مادرش

با دهان باز

تمام گهواره را

نفس می کشد

دستهای من

خالی اتاق را

به کبودی می رود

وقتی نا امید می شود

از لمس مهربان ترین اتفاقی که

نمی افتد

از چشمهایم...!

"سمانه سوادی"