سلام

آدمیم دیگه یک وقت هایی دوست ندارم راست بشنویم و ببینیم . دوست داریم همانطور که خودمون دوست دارم و توی ذهنمون ساختیم همون رو به دوستان و اطرافیانمون توضیح بدهیم . دوست داریم نگرش ها رو عوض کنیم . برای چند دقیقه هم که شده همون باشیم که خودمون دلمون می خواهد . نه همون طور که هستیم . برای همین هم هست که غلو می کنیم . دست به بزرگ نمایی می زنیم . برای همین که یاد نگرفتیم آدم ها رو همون جور که هستند با همه توانایی ها و ناتوانایی هاشون همون جوری اورجینال و بکر بپذیریم .برای همین هم هست که یکهو یکجایی از یک حرف یک رفتار یک نگاه خاص حالمون بد میشه بهمون بر می خوره سخت می گذره بهمون ازبس که کمالگرا هستیم . و این بده . این دردناکه .چطوری میشه این همه کمالگرا نباشیم ؟؟آدمیم دیگه .بابامون آدم هم همینطور بوده . ما هم تخمه ترکه همون بابایی هستیم که از بهشت رانده شده به همین سادگی به همین خوشمزگی

ناراحتم . چون معادله های ذهنیم بهم خورده . من یک جور دیگه فکر می کردم . یک جور دیگه برنامه ریزی کرده بودم . یک جور دیگه یک جور دیگه اما همه اش همون جور دیگه نشد . همه اش بهم خورد . برای همینه که ناراحتم . اصلا هم سعی نمی کنم نا راحتیم رو تکمان کنم . دوست ندارم لاپوشونی کنم که نه بابا خبری نیست خوبم . ناراحتم . ناراحت . حالا که نمی تونم پیاده راه بروم و تند تند حرف بزنم . و لابه لای حرف زدن ها فکر کنم که ااا نفس هم باید کشید . می خوابم . دو تا دوتا آلپرازولام می خورم و می خوابم . اینطوری با کسی حرف نمی زنم که جواب پس بدهم که بغضی بشوم . می روم به سرزمین خواب های مصنوعی که انگار همه چیز رو از پشت شیشه اتفاق می افتند . که همه چیز از پشت شیشه نگاه می کنی .برای همه خوبم . خوب و فعال همون آزاده همیشگی اما برای خودم نه.قراره به خودم دروغ نگم الان هم دروغ نگفتم . اعلام کردم که آزاده ناراحته . یک چیزی روی قلبش سنگینی می کنه که دلیلش رو می دونم که یک اتفاقی افتاده . که من خوب نیستم . که ناراحتم .

هوا که سرد میشه آدم ها خوش تیپ تر می شوند مگه نه ؟امروز می خواستم بروم اما نشد . از حرف و حدیث های بعدش ترسیدم . دیروز هم ترسیده بودم . اصلا این روزها من چقدر می ترسم . از صدای ترمز و لیز خوردن چرخ ماشینها روی خطکشی عابر پیاده می ترسم . از تنهایی می ترسم از تاریکی می ترسم . از رفتن می ترسم . ترس شده همزاد من شده ام یک آزاده ترسو .

رومیز یک جاسوئیچی خوشگله از همون ها که تی تی می فروشه . یک کیف فلزیه براقه که رویش پر از نگین هاییه که برق می زنن . در کیف دستی فینقلی باز هم میشه اماداخلش هیچی نمیشه گذاشت . بهش ۵ تا کلید آوییزونه . مهسا می گه:خوشگله نه ؟حرف نمی زنم فقط به ادامه برانداز کردنش مشغول میشوم .می گه :هدیه روز دختره . خیلی خوشگله . هرچقدر دوست داری نگاهش کن تموم نمیشه. روز دختر . روز دوست . روز کودک . روز ...روز.... روز.... همه اینها رو یادم رفته . اصلا مگه مهم هم هست . وقتی همه چیز به هم ریخته دیگه ریخته دیگه .حالا هی من به هدیه های دیگران حسودی کنم . هی همه بیان بگن آزاده حسوده مگه چیزی درست میشه نه به خدا تمام عمر رد شدم این همه رویش مگه فرقی هم می کنه ؟؟؟؟(دارم پرت و پلا می نویسم . از بس که توی فکرم شلوغه .ازبس که سگ می زنه و گربه می رقصه . از بس که ناراحتم . از بس که دلم می خواهد بروم همون بالا هوا سرد باشه و. آزاده رو جا بگذارم و خودم برگردم پایین )

اینترنت تبلتم تموم شده شارژ هم ندارم . تا اطلاع ثانوی اگر اس ام اس جواب ندادم . و پیغام های وی چتی و وایبری بی جواب موند شرمنده .

پ.ن:

وقتی زن باشی

و ندانی با سرریز احساست چه کنی...

...