قفسه کیک های فندوقی
می گم توی ماه های سال شهریور و اسفند خیانت کار بودند.شهریور آخرین ماه گرمه اما سردتر از همه ماه های گرمه و اسفند هم که باید آخر سرما و یخبندان و برف باشه عاشق دختر بهار میشه و اینطوری میشه که یک ساعتش ابری و یک ساعت دیگه آفتابی بسوزه پدر عشق و عاشقی برای همینه که اسفند این همه گرمای دلچسبی داره .از روی جدول کنار خیابون بلند میشوم مانتوام خاکی شده اسد میگه خوبه که مطالعه هم می کنی با این همه گزارش های نصفه و نیمه و من بهش لبخند می زنم و نمی دانم چرا سرش رو می اندازه پایین .حوصله ام سر رفته دادسرا راهمون نمی دهند من که مجوز ندارم اما بچه های دیگه رو هم راه نمی دهند با فرناز و حمیده قرار ناهار می گذاریم از همون قرارهای خاله زنکی و ویژه این بار موبی دیک دوست دارم بیف بخورم با یکعالمه چیپس و ژله.دادسرای جنایی نزدیک سه راه آذریه و پر از آدم عاشق اینم که بشینم توی اتوبوس و ادم ها رو نگاه کنم و قصه هایشان رو حدس بزنم . دیگه آقا بالاسر ندارم که درباره دیر و زود رفتن از من سوال جواب بپرسه زبونم رو برای فرناز در می آرم که باید زود بره تا صدای داریوش در نیومده و سوار اتوبوس می شوم .
سیم کارتم مسدود شده .زنگ می خوره ها اما من نمی تونم شارژش کنم و باهاش تماس بگیرم اس ام اس هام بی جواب مونده زنگ می زنم خدمات مشترکین ایرانسل تا برام وصلش کنن . اما ۱۷ نفر جلوتر از من توی صف هستند. خودم از اس ام اس های بی جواب متنفرم باز هم زنگ می زنم خدمات مشترکین ۱۴نفر جلوتر از من هستند بعدش هم چون شارژم اندازه نیست خود به خود قطع میشه لجم در اومده اما خب پارتی بازی همیشه جواب می دهد زنگ می زنم مدیر روابط عمومی ایرانسل و موضوع رو می گم .اون بار هم که گوشی ام رو دزدیدند بنده خدا همون شماره رو دوباه بهم داد هنوز مکالمه مون تموم نشده یک اس ام اس می یاد که شارژ شما پذیرفته شد . چقدر خوبه که آدم آشنا داشته باشه . کاش یک آشنای بانکی هم داشتم توی سه سوت بهم وام می داد .
راه رو گم کرده ام مثل کسی که افتاده باشه توی جریان سیلاب و اب این طرف اون طرف می برتش من هم همون جوری شده ام گاهی دست دراز می کنم و یک بوته ای شاخه ای چیزی رو می گیرم اما خیلی زود خسته میشوم و ولش می کنم چند تا از این رابطه های اینجوری باری به هر جهت رو که فقط باعث می شد معذب باشم زدم درب و داغون کردم.آدم هایی که توی کار خودشون مونده اند . و به چشم زنگ تفریح به آدم نگاه می کنند . باید یاد بگیرم دورشون رو خط بکشم . همه ارزش مهربونی کردن ندارند بگذار توی دلشون بگویند آزی خودخواه و مغروره فکرشون برام مهم نیست .دیروزبه مامانم گفتم که گوشی ام از باز خیلی از شماره ها سبک شده و حافظه اش جای نفس کشیدن پیدا کرده مامان می گفت حالا احساس سبکتری داری و بی تعلق تر به بقیه راه فکر می کنی . هنوز حرف مامان رو باور ندارم اما مطمئنم که مامان راست می گه.به قول معروف دیگی که برای من نجوشه بگذار کله سگ تویش بجوشه. می شوم همون آزیه آزاد و رها دیگه لازم نیست سین جیم بشوم.منت بکشم . میشوم همون گربه چاخ و تپلی که عاشق نوازش کردن و لوووس شدنه و یک جا بند نمیشه .
شب ها زود می خوابم حتی اگر خوابم نبره پای سیستم نیستم.کارهایم رو توی روزنامه انجام می دهم . به ملیحه یک گزارش سفارش می دهم و دارم تند تند چیزهایی که می خواهم رو برایش می نویسم . بعد لابه لای چت با ملیحه جواب فرید رو می دهم . به علی شماره مسئول امور رسانه های ناجا را می دهم . برای خبری که پنگول نوشته تیتر می زنم جواب اس ام اس می دهم و کلا بیزی بیزی هستم. این ساعت ها رو دوست دارم دیگه خودم نیستم غرق کار می شوم . ملیحه می گه گزارش رو می نویسه به شرطی که این طرف سال پولش رو بدهند می گم خودم باهات تسویه می کنم نترس.خبرها رو یک ربع زودتر می گذارم روی شبکه و بعد با خیال راحت وبلاگ می خونم.از در روزنامه که می یام بیرون هوا کاملا تاریکه و سوز می یاد دوست دارم یک چیز شیرین بخورم . نه در حد و اندازه های شیرینی اما دوست دارم شیرین باشه توی مغازه بالاخره تصمیم می گیرم شیر توت فرنگی بخورم با کیک دست که می برم سمت قفسه کیک های فندقی دنیا جلو چشم هایم تیره و تار میشه یکهو یخ می کنم و زانو هایم می شکنه حواسم هست که گند نزنم به مغازه دو زانو می شینم روی زمین و صداها دور و مبهم می شنوم خوبم . ادم ها اولش کش می یان چند بار پلک می زنم تا همه چیز رو به راه بشه ایستاده ام جلوی یک دالون و یک دختر بچه می خنده و فرار می کنه دوست دارم دنبالش بروم اما باید برگردم چشم هایم رو که باز می کنم چند نفر بالای سرم ایستاده اند . می دونم الان رنگم اینهو گچ شده و چشم هایم به زور بازه دستم رو می گیرم به پایه قفسه و بلند می شوم . یکی می گه اوا خون شانس می یارم یکی از همکارهامون همون دور و برهاست با هم می ریم بیمارستان مهراد دکتر با آن کراوات سورمه ایش که خط های مورب طلایی داره ازم شرح بیماری می پرسه و بعد برام سرم می نویسه آقای حسنی سرم رو می خره و می گه زنگ بزنم خونه تون ؟می گم نه خوبم خون دماغم بند می یاد. چشم هایم رو که می بندم باز هم می ایستم جلوی همون دالان و صدای خنده می پیچه توی سرم همان دختر کوچولو ئه سرش رو کج می کنه و می گه نمی یایین ؟و من دنبالش می روم دالان پیچ و تاب می خوره خسته شدم اسم دختره رو بلد نیستم که صدایش کنم باید برگردم مامانم منتظره موبایلم ؟با وحشت چشم هایم رو باز می کنم چقدر سردمه آقای حسنی و خانومش ایستاده اند کنار تخت .سرم تموم شده بایم آژانس می گیرند .انگار منجمد شده ام یک تشکر خشک و خالی می کنم و خودم رو می اندازم روی صندلی مامان زنگ می زنه می گم توی آژانسم دارم می یام و مچاله می شوم توی صندلی چشم هایم رو که می بندم باز هم همون دختره پشت پلک هایم جون می گیره . دو ست دارم یک بار تا ته دالون باهاش برم ببینم به چی می خنده شاید به من و حال و روزم . شاید هم یک چیزی کشف کرده نمی دونم باید بروم بینم چه خبره.
پ.ن.۱:
مردانگی جنسیت سرش نمیشود ...
معرفت که نداشته باشی نامردی
پ.ن.۲:
نوازشم کن
نترس
تنهاییم واگیر ندارد.
درخت دافعه دارد که سیب می افتد