قفسه کیک های فندوقی

سلام

می گم توی ماه های سال شهریور و اسفند خیانت کار بودند.شهریور آخرین ماه گرمه اما سردتر از همه ماه های گرمه و اسفند هم که باید آخر سرما و یخبندان و برف باشه عاشق دختر بهار میشه و اینطوری میشه که یک ساعتش ابری و یک ساعت دیگه آفتابی بسوزه پدر عشق و عاشقی برای همینه که اسفند این همه گرمای دلچسبی داره .از روی جدول کنار خیابون بلند میشوم مانتوام خاکی شده اسد میگه خوبه که مطالعه هم می کنی با این همه گزارش های نصفه و نیمه و من بهش لبخند می زنم و نمی دانم چرا سرش رو می اندازه پایین .حوصله ام سر رفته دادسرا راهمون نمی دهند من که مجوز ندارم اما بچه های دیگه رو هم راه نمی دهند با فرناز و حمیده قرار ناهار می گذاریم از همون قرارهای خاله زنکی و ویژه این بار موبی دیک دوست دارم بیف بخورم با یکعالمه چیپس و ژله.دادسرای جنایی نزدیک سه راه آذریه و پر از آدم عاشق اینم که بشینم توی اتوبوس و ادم ها رو نگاه کنم و قصه هایشان رو حدس بزنم . دیگه آقا بالاسر ندارم که درباره دیر و زود رفتن از من سوال جواب بپرسه زبونم رو برای فرناز در می آرم که باید زود بره تا صدای داریوش در نیومده و سوار اتوبوس می شوم .

سیم کارتم مسدود شده .زنگ می خوره ها اما من نمی تونم شارژش کنم و باهاش تماس بگیرم  اس ام اس هام بی جواب مونده  زنگ می زنم خدمات مشترکین ایرانسل تا برام وصلش کنن . اما ۱۷ نفر جلوتر از من توی صف هستند. خودم از اس ام اس های بی جواب متنفرم باز هم زنگ می زنم خدمات مشترکین ۱۴نفر جلوتر از من هستند بعدش هم چون شارژم اندازه نیست خود به خود قطع میشه لجم در اومده اما خب پارتی بازی  همیشه جواب می دهد زنگ می زنم مدیر روابط عمومی ایرانسل و موضوع رو می گم .اون بار هم که گوشی ام رو دزدیدند بنده خدا همون شماره رو دوباه بهم داد هنوز مکالمه مون تموم نشده یک اس ام اس می یاد که شارژ شما پذیرفته شد . چقدر خوبه که آدم آشنا داشته باشه . کاش یک آشنای بانکی هم داشتم توی سه سوت بهم وام می داد .

راه رو گم کرده ام مثل کسی که افتاده باشه توی جریان سیلاب و اب این طرف اون طرف می برتش من هم همون جوری شده ام گاهی دست دراز می کنم و یک بوته ای شاخه ای چیزی رو می گیرم اما خیلی زود خسته میشوم و ولش می کنم چند تا از این رابطه های اینجوری باری به هر جهت رو که فقط باعث می شد معذب باشم زدم درب و داغون کردم.آدم هایی که توی کار خودشون مونده اند . و به چشم زنگ تفریح به آدم نگاه می کنند . باید یاد بگیرم دورشون رو خط بکشم . همه ارزش مهربونی کردن ندارند بگذار توی دلشون بگویند آزی خودخواه و مغروره فکرشون برام مهم نیست .دیروزبه  مامانم گفتم که گوشی ام از باز خیلی از شماره ها سبک شده و حافظه اش جای نفس کشیدن پیدا کرده مامان می گفت حالا احساس سبکتری داری و بی تعلق تر به بقیه راه فکر می کنی . هنوز حرف مامان رو باور ندارم اما مطمئنم که مامان راست می گه.به قول معروف دیگی که برای من نجوشه بگذار کله سگ تویش بجوشه. می شوم همون آزیه آزاد و رها دیگه لازم نیست سین جیم بشوم.منت بکشم . میشوم همون گربه چاخ و تپلی که عاشق نوازش کردن و لوووس شدنه و یک جا بند نمیشه .

شب ها زود می خوابم حتی اگر خوابم نبره پای سیستم نیستم.کارهایم رو توی روزنامه انجام می دهم . به ملیحه یک گزارش سفارش می دهم و دارم تند تند چیزهایی که می خواهم رو برایش می نویسم . بعد لابه لای چت با ملیحه جواب فرید رو می دهم . به علی شماره مسئول امور رسانه های ناجا را می دهم . برای خبری که پنگول نوشته تیتر می زنم جواب اس ام اس می دهم و کلا بیزی بیزی هستم. این ساعت ها رو دوست دارم دیگه خودم نیستم غرق کار می شوم . ملیحه می گه گزارش رو می نویسه به شرطی که این طرف سال پولش رو بدهند می گم خودم باهات تسویه می کنم نترس.خبرها رو یک ربع زودتر می گذارم روی شبکه و بعد با خیال راحت وبلاگ می خونم.از در روزنامه که می یام بیرون هوا کاملا تاریکه و سوز می یاد دوست دارم یک چیز شیرین بخورم . نه در حد و اندازه های شیرینی اما دوست دارم شیرین باشه توی مغازه بالاخره تصمیم می گیرم شیر توت فرنگی بخورم با کیک دست که می برم سمت قفسه کیک های فندقی دنیا جلو چشم هایم تیره و تار میشه یکهو یخ می کنم و زانو هایم می شکنه حواسم هست که گند نزنم به مغازه دو زانو می شینم روی زمین و صداها دور و مبهم می شنوم خوبم . ادم ها اولش کش می یان چند بار پلک می زنم تا همه چیز رو به راه بشه ایستاده ام جلوی یک دالون و یک دختر بچه می خنده و فرار می کنه دوست دارم دنبالش بروم اما باید برگردم چشم هایم رو که باز می کنم چند نفر بالای سرم ایستاده اند . می دونم الان رنگم اینهو گچ شده و چشم هایم به زور بازه دستم رو می گیرم به پایه قفسه و بلند می شوم . یکی می گه اوا خون شانس می یارم یکی از همکارهامون همون دور و برهاست با هم می ریم بیمارستان مهراد دکتر با آن کراوات سورمه ایش که خط های مورب طلایی داره ازم شرح بیماری می پرسه و بعد برام سرم می نویسه آقای حسنی سرم رو می خره و می گه زنگ بزنم خونه تون ؟می گم نه خوبم خون دماغم بند می یاد. چشم هایم رو که می بندم باز هم می ایستم جلوی همون دالان و صدای خنده می پیچه توی سرم همان دختر کوچولو ئه سرش رو کج می کنه و می گه نمی یایین ؟و من دنبالش می روم دالان پیچ و تاب می خوره خسته شدم اسم دختره رو بلد نیستم که صدایش کنم باید برگردم مامانم منتظره موبایلم ؟با وحشت چشم هایم رو باز می کنم چقدر سردمه آقای حسنی و خانومش ایستاده اند کنار تخت .سرم تموم شده بایم آژانس می گیرند .انگار منجمد شده ام یک تشکر خشک و خالی می کنم و خودم رو می اندازم روی صندلی مامان زنگ می زنه می گم توی آژانسم دارم می یام و مچاله می شوم توی صندلی چشم هایم رو که می بندم باز هم همون دختره پشت پلک هایم جون می گیره . دو ست دارم یک بار تا ته دالون باهاش برم ببینم به چی می خنده شاید به من و حال و روزم . شاید هم یک چیزی کشف کرده نمی دونم باید بروم بینم چه خبره.

پ.ن.۱:

مردانگی جنسیت سرش نمیشود ...
معرفت که نداشته باشی نامردی

پ.ن.۲:

نوازشم کن

نترس

تنهاییم واگیر ندارد.

×××××××××××

سلام

بهمن ماه هم تموم شد.حالا دیگه راستی راستی سال ۹۰ افتاده به شماره . چشم به هم بزنیم ۲۹ روز اسفند هم تموم میشود و توپ در می کنند که تولد عید شما مبارک . هر سال اسفند ماه هواسم هست که هر روز صبح که از خانه می زنم بیرون به سرشاخه درخت ها نگاه کنم . هر روز پودر پسته ایه سبز رنگی که روی سرشاخه ریخته اند پر رنگ تر میشود . هنوز هم دلم شور می زنه نکنه بهار درخت بید جلوی خانه ما رو یادش بره و درختمون هیچ وقت سبز نشه ؟؟؟

امروز رو نوشتم که یادم نره این پست رو باید می نوشتم تا یادم بره اتفاق هایی که افتاد اتفاق هایی که بر من گذشت تا شدم این آزاده

دندون درد و باقی قضایا

سلام

دندونم درد می کنه .در حد مرگ .حال و حوصله هیچ کسی رو هم ندارم.دیشب تا صبح راه رفتم . نشستم . راه رفتم و خوابم نبرد . آرووم و قرار نداشتم . از دندون درد حالا بعضی ها فکر می کنن نظام های طبیعی حق من رو کف دستم گذاشتند و دارم تاوان پس می دهم بگذار خوشحال باشند و فکر کنن که چقدر خدا دوستشون داره که زود حرفشون رو گوش می ده .

صبح اول وقت دکتر پوست دارم آنقدر اخم و تخم می کنم که خانوم دکتره حالش بد میشه بعد که می گم دندونم درد می کنه و دیشب نخوابیدم . حسابی دلش به حالم میسوزه و می گه یک دکتر خوب سراغ دارم اگه بخواهی تشکر می کنم درحالی که از درد فکم باز نمیشه و می گم با دکتر خودم مشکل ندارم . بعد هم تا برسم مطب دندون پزشکی هزار تا اتفاق افتاد . اول اینکه گیر یک پیر زن زبون نفهم افتادم می بینه من حالم خوب نیست یک ریز زر می زنه از زمین و زمان و کارهای عید و خرید و بچه های زبون نفهم و عروس و نوه و خاله و خانباجی اش می گه تا گرونی و ترافیک بعد ایستگاه بی ار تی میدون فردوسی بسته بود . نمی دونم چرا تاکسی سوار شدم تا میدون انقلاب نیم ساعت طول کشید.اما خدایی راننده تاکسی آنقدر مودب بود که رویم نشد بپرم بهش .

دندون پزشکم خدایی کارش خوبه یک ساعت طول کشید تا دندونم بی حس بشه . هی هم این موبایلم زنگ می خورد .چند بار هم اونقدر لجم دردم اومد که دست دکتر رو چنگ زدم . توی دندونم آمپول می زد مخم اسکن میشد همه چی به هم ربط داره  خوبیش اینه که آقای دکتر خودش روزنامه نگاره و نوع کارم رو می دونه بعد هم  خدایی کارهای دندون پزشکی خیلی گرونه خیلی خیلی .

 امروز توی هاگیر واگیر دندون درد و دلهره خبر یک و تیتر یک وسط میدون انقلاب که نه یکم این طرفترش یک دوست رو دیدم . نوع دیدارمون خیلی خاص بود . گفتم اینجا بنویسم که یادم نره .

پ.ن.۱:دلم جاده چالوس می خواد همون کرائییه بعد هم جوجه کباب و صدای رودخونه اصلا دلم بیسکوئیت جوجه می خواد با همون گیلاس هایی که هیچ وقت نفهمیدم کی رسیدند .

پ.ن.۲:پایم به خیال تو گرفت افتادم

بهانه برای دوست داشتن و دوست داشته شدن

سلام

دیشب با دخترک حواس پرت رفتیم بازارچه امامزاده صالح خیلی خوش گذشت هم خرید کردیم هم عصرونه خوردیم هم با هم حرف زدیم و بعد خانوم خانومها باز هم حواس پرتی اش کار دستش داد و همه خرید هایش رو توی تاکسی جا گذاشت .بازارچه قیامت بود مثل مامان ها سبزی و خوراکی های رنگی رنگی خریدم و یادم رفت چقدر تنهام که هیچ کسی برایم هیچی نخرید و از خرس عروسکی و شکلات و بیرون رفتن خبری نیست . با دقت به مشتری هایی که عروسک ها را توی دستشون سبک و سنگین می کردند و بین قلب های اکلیلی دنبال تپل ترینشون می گشتند نگاه کردم وآرزو کردم همه خوش بخت بشوند . ولنتاین یک بهانه است برای دوست داشتن و ابراز علاقه تا دوست داشتن هامون رو ذخیره نکنیم . برای همه آنهایی که این روز هدیه گرفتند و هدیه دادند و برای همه اونهایی که هدیه نخریدن و هدیه ندادن  هم مبارک .

سمانه صبح اومد . دادسرا نرفتم که خونه باشم و ببینمش . خیلی دلم برایش تنگ شده بود.با پالتوی قهوه ای و بوت های قهوه ای که پوشیده بود شبیه شکلات شده بود.با هم صبحانه خوردیم و با یک نیش از بنا گوش در رفته رفتم بیرون. دیروز صبح از داروخونه یک خمیر دوندن برای دندان های حساس خریدم با یک ورق ژلوفن دوتایش روی هم میشد ۸ تومن کارت کشیدم چون فقط یک تراول ۵۰ تومنی همراهم بودو قبول نکردن . بعد۱۰ تومن کارت کشیدم و ۵ تومن باقی پول به من برگردونده امروز صبح اول وقت رفتم پول اضافی رو پس دادم آقاهه خیلی خوشحال شد و تشکر کرد . احساس کردم روی دوشم دوتا باله که خب چون من چاخم نمی تونم باهاشون پرواز کنم  بعد هم رفتم آرایشگاه و جلوی موهام رو کوتاه کردم و ناخن هام رو هم طراحی کردم الان روی هر کدوم از ناخن هایم یک ستاره ظریفو مشکیه که روی ناخن های مرتب و سوهان کشیده ام خیلی توی ذوق می زنه .

 هر کسی از در تحریریه وارد میشود بچه ها با تعجب به دست هایش نگاه می کنن . دختر ها با ساک های رنگی رنگی و پسرها با ساک های سرمه ای و مشکی بعد فرید می گه هر کسی که زودتر از ۶ بره خونه یعنی برای ولنتاین برنامه داره . ماراتن خبر نوشتن هامون شروع میشه .دیروز بچه ها درباره گوشت و قیمت بالای آن گزارش می نوشتند هیچ کسی حاضر به اظهار نظر نبود . بچه ها با بد بختی گزارش نوشتن و از قصابی ها پرسیده اند بعد تیتر زده اند گوشت کیلویی ۴۰ تومنی در  بازار تهران نگین که دروغ نوشتن چون من هم دیم گوشت ممتاز بدون رگ و ریشه همین قیمته امروز همه سایت ها و خبرگذاری های چپی و راستی روزنامه رو به سیاه نمایی متهم کرده اند و بعد رئیس اتحادیه و دقیقا همون آدم هایی که دیروز موبایل هاشون خاموش بود و حاضر به اظهار نظر نبودند  گفتگو کردند که این حرف ها کذبه و امکان نداره حالا فکس پشت فکس به دفتر روزنامه ارسال میشه که بیخود کردین و این حرف ها و ادعا ها چرته تورم که داره تک رقمی میشه گوشت رو هم بیایین از در خونه مابخرین کیلو ۱۲ تومنه .بعد استاندار با عصبانیت تمام گفته در این روزنامه هایی رو که سیاه نمایی می کنن رو باید بست .  توی این هاگیر واگیر هم دولت اعلام کرده به جای عیدی به کارمندها نیم سکه می دهدتا هم بازار رو کنترل کرده باشه هم اینکه سکه داده باشه دیگه به قول پسر خاله مگه چیه ؟؟؟؟خب سکه می ده دیگه .قرار میشه یک تکذیبه ایه ای چیزی بنویسیم که گوشت خیلی خیلی خوب کیلو ۴۰ دتومنه و خبرنگارها اشتباه کرده اند و کم کاری کردند فقط از ۵ تا قصابی پرسیده اند . آن هم قصابی های شمال شهر . تا شر بخوابه .بعد طبق برنامه ای که فرید گفت از ساعت ۵ بچه ها دونه دونه جیم میشوند . خود آقاهم ساعت ۵ و ۴۵ دقیقه به بهانه ترافیک و اینها جیم می زنه تا ما حسابی برای خاله زنک بازی حرف و حدیث داشته باشم مخصوصا وقتی فاصله در تحریریه رو تا در رونامه به حالت دو می رود .

با هر پی نوشتی که خیلی حال کردین و دوستش داشتین شک نکنید که سروده خانم ملک داره وایشون خیلی هم به شعرهاشون حساسن اما من هیچ جا نگفتم که این شعرها رو خودم سروده ام . بعد یک بار هم ازشون اجازه گرفتم که شعرهاشون رو برای تکس های رادیو استفاده کنم منتهی چون اونجا نمیشه تبلیغ وبلاگ و کتاب و فرد رو انجام داد ایشون هم گفتند اشکالی نداره حالا دوره افتاده اند که حق من رو بگذارند کف دستم . من از همین تریبون اعلام می کنم که شاعر نیستم ادعای شاعر بودن هم ندارم . با این شعرها و تیکه های ادبی حال می کنم بعد هم چون به حال و احوالم نزدیک هستند آنها رو می نویسم. حالم از تهدید های بی مزه و دندون قروچه رفتن های بی مورد بهم می خوره .

پ.ن.۱:باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت /هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیده ای

پ.ن.۲:من هنوز هم منتظرم

باهمان کفش های خاکی

و کوله پشتی که زیپش خراب شده

 و سیبی که گذاشته ام برای روز مبادا

درخت های زبان گنجشک جوانه زده اند

گفته بودی که یادت بندازم

این روزها سر به هوا باشی

پس از طوفان

سلام

مرسی از دلداری های پرانرژی تون . حالم خوبه . من دختر مقاومی ام . بلدم مشکلات خودم رو حل کنم . اما خب گاهی وقت ها کم می یارم . بعد همه چی می ریزه به هم . منم که حساس همه کاسه کوزه ها رو سر وبلاگ بیچاره ام می شکنم . بعد هم عین چی پشیمون میشوم.

صبح اول صبح رفتم محضر و یک تعهد اساسی گرفتم درباره اینکه هر اتفاقی برایم بیفته طرف و خانواده اش به عنوان مقصر از سوی دادگاه فراخوانده میشوند . بعد باباش با همون تسبیح گذایی که توی دادگاه هم دستش بود به من می گه دخترم حالا ما لطف کردیم و تعهد نامه رو امضا کردیم . شما هم یک رضایتنامه کتبی به ما بده پول محضرش را هم خودم پرداخت می کنم . شر این ماجرا بخوابه من هم در کمال بی تفاوتی خودم رو زدم به کری و بعد هم که برای بار دوم موضوع رو پیش کشید گفتم نه من همچین کاری نمی کنم. تا سند آماده شود . و یک نسخه اش رو برای دادسرا بگیرم و ببرم . مامانش که حالا شبیه این زن منگل هایی که روسری هاشون رو تا می زنن رو به بالا و نگاه های مات دارن شده بود دست من رو گرفت و با بغض گفت از سر تقصیرات من بگذر عزیزم من هم کلا زده بودم توبی کار آزیه سنگی و بی روح اصلا محلش ندادم و کلا آدم حسابش نکرم . اما لجم دراومده بود از این ملت جوگیر که آن وقت صبح توی محضر فقط موندن توی کار این و اون فضولی کنن . منتظر نشسته بودیم که تعهدنامه شماره بشه خانومه بغل دستی ام به زن و شوهری که اومده اند ماشین به نام بزنند می گوید :این دختره یعنی من اومده همه دارایی پدر شوهر و مادر شوهرش رو به نام خودش کرده تا بمونه و زندگی کنه و گرنه می خواد بره بچه اش رو هم می خواد با خودش ببره منم که کلا بلد نیستم این جور چرت و پرت های تخیلی رو بی جواب بگذارم . بلند شدم و از خانومه پرسیدم ببخشید چه کسی این چرت و پرت ها را درباره من به شما گفته ؟بیچاره آب دهانش رو نمی تونست قورت بده به من می گه درباره شما حرف نزدم . والا به خدا مردم دیوانه اند همه چیز رو به خودشون می گیرند . اما هنوز ننشسته بودم که اون خانومه بلند گفت :وا خانم شما دوساعته ما رو سر کار گذاشته اید این خانوم رو نشون دادید حالا می گید منظورتون ایشون نبودند . خلاصه من با همون غضب دوباره برگشتم سمت زنه وراج که این بار مامان اون عوضی مانع شد و گفت :منم شکر اضافه خوردم الان این حال و روزمه خانم به شما چه دخالت می کنید . و کلا اون خانومه سوسک شد . در حد و اندازه های سوسک فاضلاب و تا آخرش که تعهد نامه رو برامون پاکت کردند صدایش در نیومد .

کارمون که تمام شد بیرون دفتر اسناد رسمی جلوی پله ها بابایش من رو صدا زده که دخترم . من هم داشتم با زیپ کیفم کشتی می گرفتم . گفتم بله گفت حاج خانم کارت دارن . نگاه کردم دیدم فیلم ننه اش از ژانر غم و غصه و نالان بودن در اومده رفته توی فاز قربون صدقه و اینها من رو بوسیده و یک جعبه کادویی  گذاشت کف دستم . گفتم این چیه باباش گفت ناقابله ما این مدت خیلی شما رو اذیت کردیم . گفتم ممنون من چیزی دریافت نمی کنم . هزینه کنید برای تربیت شاخه شمشادتون باباش می گه انگشتر که نیست به این گرونی برات سکه خریدیم دخترم و باز جعبه رو از روی دستم برداشت و بازش کرد و سکه داخلش رو نشونم داد . تشکر کردم و اومدم بیرون حالم از این همه پرروئیتشون به هم می خوره والا به خدا .

پنگول شیرینی تولد خریده برای بچه های تحریریه حالا که یک هفته از جراحی اش گذشته دماغش خیلی زشت شده می گه ورم داره اما یک جوری مدل خوک شده من دوست ندارم . اون وقت که چسب داشت خیلی بهتر بود .خودش هم ناراضیه فردا باید بره دکتر دوباره اگه همین شکلی بمونه خیلی ناجوره .بیچاره این همه هزینه کرده گناه داره .

وضعیت اینترنت داغونه زنگ زدیم وزارت خانه می گه ما مشکل نداریم چون از سایت های خارجی استفاده نمی کنیم شما چون استفاده می کنین مشکل  دارین و اون مشکل هم به خودتون ربط داره نه به ما جو سازی نکنید . ای توی روحتون که نه جیمیل باز میشه نه ایمیل . و تا ۲۵ بهمن ساعت ۱۲ شب هم این اختلالات ادامه دارد . بعد امروز یک مسئوله که در حد آفتابه و اینها از اینترنت حالیشه گفته مشکل اصلیه اینترنت کشور همین کاربرهایی هستند که از وی پی ان استفاده می کنن خوب شد که نمردیم و موندیم و دلیل اصلی این مشکلات رو فهمیدیم به خدا .

ویتنی هوستون بیچاره هم مرد اون هم به خاطر یک تصادف  . با اون ترانه ای که روی فیلم بادیگارد خونده بود چقدر حال می کردم . کلا فیلم بادیگاردخیلی خوب بود . خدا رحمتش کنه  امروز که سرچ می کردم متوجه شدم چقدر دست به خیر بوده و به فکر خیریه ها حیف شد مرد . به قول عزیز جون حرووم خاک باشه .

پ.ن.۱:

سهم من که نیستی

سهم قصه های من بمان

سهم فکر من

عاشقانه های من

سهم خواب دست های من بمان

از کنار من که رفته ای

از خیال من مرو

از نگاه من که رفته ای

از هوای من مرو

سهم من که نیستی

سهم من نمیشوی

سهم دفترم

سهم واژه های من

سهم سطرهای خسته ام بمان

پ.ن.۲:

خوشحالم که این همه دوست خوب دارم . دلتون بسوزه  

یک دختر بچه ای با موهای لخت و چشم های گرد +شاید دیگه ننویسم

سلام

هوا کیپه ابره دوست ندارم خونه بمونم اما مونده ام کمدم رو مرتب که نه اما سر و سامون داده ام و چند تا تابلویی که از پارسال گذاشته بودم گوشه کمد که بزنمشون به دیوار رو با میخ و گوشت کوب از دیوار آویزون کردم . دو ساعت هم با سمانه حرف زدم . قرار بود بیاید اما شوهرش سرماخورده  دوشنبه می یاد .کلافه ام یاهو که باز نمیشه .جیمیل و گوگول تاک هم ایضا .اینترنت ملی چه صیغه ایه نمی دونم والا .

با مامان شال و کلاه می کنم بریم به خونه دختر خاله اش .خاله جون از اون پیرزن های دوست داشتنی و مهربونه که همیشه یکعالمه خوراکی خوشمزه داره . خیلی هم خوش زبونه مامان یکم سبزی جات می خره تا برای پیر زن سوپ درست کنه دوستش دارم مخصوصا از لباس پوشیدنش خوشم می یاد . همیشه دامن مشکی می پوشه از اون دامن کرپ هایی که تا روی زانو هستند . با دمپایی های منجوق دوزی شده و بلوزهای یقه گرد و سنگین و رنگین . موهایش هم کوتاهه برای مامان چایی دارچین می یاره برای من عرق بیدمشک با زعفرون. مامان و خاله جون با هم حرف می زنن  کنار دستم گردو و فندوق و قیسی و آلبالو خشکه می گذاره و با مامان ریز ریز حرف می زنه .دختر خاله جون هم نیم ساعت دیگر به جمع مامان اینا اضافه میشود .نوه پسری اش را هم با خودش آورده که نتیجه خاله جونه اسمش آرمیتاست. موهایش رو با کلیپس بسته و عروسکش که یک خرس کثیفه که چشمهایش از جا در اومدن هم دستشه.می گم دست نزن به خوراکی ها همه اش ماله خودمه اون هم  می ره پیش  عمو امیرش.

 امیر خان پسر خاله جونه که سالهاست از زنش جدا شده ۵۰ سالش هست. معلم موسیقی و زبان و خطاطی و معرقه و توی کار دولتی هم یک پا مدیر و معاونه برای خودش و حسابی برو بیا داره. امیر خان شاگرد داره اما آرمیتا می ره توی اتاقش خرسش رو هم جا می گذاره .خرس رو برمی دارم  با نخ سوزن چشمهایش را می دوزم . خرس بیچاره از کثافت داره خفه میشه .آرمیتا داره نگاهم می کنه می گم :ببخشید که بچه ات را بی اجازه برداشتم . چشم هایش داشت می افتاد ببین چقدر خوب شد ؟با دختر کوچولو دوست می شوم . و با هم عروسکش رو می بریم حموم  بعد هم آرمیتا روی پای من خوابش می بره چقدر دوست دارم یک دختر کوچولو داشته باشم .

 امیر خان آرمیتا رو روی کاناپه می خوابند . می گه دختر کوچولوی ما حالش چطوره ؟از امیر خان خجالت می کشم . یک جوریه از اونهایی که نمیشه سرکارش گذاشت و همه چیز رو می دونه انگار فکر آدم رو می خونه می گم ممنونم خوبم . شما خوبین ؟کنارم میشینه و می گه :آزی چقدر بزرگ شدی اما هنوز من همون دختر کوچولوی سه ساله ای که موهایش لخت بود و چشم هایش گرد رو می بینم . دیگه راستی راستی لپ هایم گل انداخته امیر خان می گه :چرا ناراحتی دختری ؟می گم ناراحت نیستم . بعد بدون اینکه اجازه بده من حرف بزنم می گوید :بلد نیستی ناراحتیت روپنهان کنی دختر کوچولو مشکلت اینه که خودت رو باور نداری .وگرنه اون آزیه شاد و پر سر و زبونی که من می شناسم نباید سگرمه هایش توی هم باشه . و چشم هایش برق نداشته باشه از حرف هایش خوشم نمی یاد می دونم که اگر باز هم حرف بزنه اشک هایم سرازیر میشه برای همین هم بلند میشوم . که بروم آشپزخونه پیش مامان اینها . می گم معذرت می خوام که باید بروم . اون می گه وای به حالت اگه گریه کنی . دختره لوووس و من اشکم هایم قلوپ قلوپ می ریزه روی گونه هایم .

دوست ندارم ناراحت باشم اما هستم . خودم هم این آزی رو دوست ندارم .از اشک های وقت و بی وقتم خسته شدم .نه اینکه خجالت بکشم ها نه اما خسته ام .دوست دارم یک تغییری اتفاق بیفته . می دونم که خودم باید اون تغییر رو ایجاد کنم اما الان نمی تونم . الان خسته ام . دلزده و بی حوصله اما به همه می گم خوبم . شاید دیگه نباید بنویسم . راستی فقط برای آزادی مادر اون عوضی رضایت دادم . خودش حالا حالاها باید آب خنک بخوره خیالتون راحت فردا هم از ننه و بابایش تعهد محضری می گیرم که بعد ها برایم مشکل ایجاد نکنه .  

پ.ن.۱:می‌دانی فرق من و تو چیست؟

تو هروقت در بین راه به چاله‌ای، چاهی،‌ گودالی می‌رسی، از روی‌اش می‌پری یا از کنارش بی‌تفاوت رد می‌شوی و مسیرت را با کمی انحنا ادامه می‌دهی. من اما، دقیقاً تمام چاه را پایین می‌روم و از آن طرف بالا می‌آیم تا بفهمم چرا،‌ چگونه و توسط چه کسی این چاه سر راه من قرار گرفته است!

پ.ن.۲:در تو درختی ایستاده است

در من گنجشکی

که روی شانه‌های تو آواز می‌خواند..(مریم ملک دار)

دیدار با الهه فشن

سلام

۴۸ تا فایل ورد روی صفحه سیستمم هست که هر کدومشون یک گزارش نیمه کاره است . حالم از این گزارش های نصفه و نیمه بهم می خوره رضا زنگ می زنه شماره اش رو جواب نمی دهم می دونم که می خواد درباره دادگاه خانواده بپرسه اصلا حال ندارم درباره زن و شوهر های ابلهی که سر شور بودن غذا و خرید رفتن و نرفتن و مسافرت خارجی و شکلات و اندازه مخلفات سالاد اومده اند تا از هم طلاق بگیرند گزارش بنویسم . چه کاریه آخه نه اینکه خوشی زده باشه زیر دلشون ها نه به خدا یک جور گیجن گیج و احمق بعد از اونجا که همه غش و ضعف می روند برای این خاله زنک بازی ها یکم به جریان دادگاهشون پر و بال (شما بخوانید آب)ببندم حسابی خواننده پسند میشود . اما رضا از من زنگتره با یک شماره دیگه تماس می گیره و من هم جواب می دهم اون فقط غر می زنه و از دختری می گه که با بدقولی هایش جامعه مطبوعات رو به گند کشیده ومن ضایع میشوم حق داره خدایی

رفتم دادسرا امروز جلسه دادرسی مامان اون عوضی بود رضایت دادم اما قرار شد یک شنبه با ننه و باباش بروم محضر و یک تعهد نامه ازشون بگیرم که تا دوسال اگر هر اتفاقی برای من بیفته پای آنها هم گیر باشه .بعد از جلسه هم بچه ها پیشنهاد یک برف بازی با شیر کاکائوی داغ رو دادند که من رد کردم باید برمی گشتم روزنامه .می دونم که الان می گویند که کلاس گذاشتم و آدم شده ام و از این حرف ها اما کار داشتم . حرف هایشون برایم مهم نیست .

الان من یک دختر حسودم که به پنگول حسودی ام میشود .دوستانش برایش کیک خریده اند و اومدن تحریریه من دوست نداشتم که بیان. تا دقیقه نود هم باهاشون مخالفت کردم چون من دبیرم مثلا و باید در جریان باشم . اما کسی نمی دونه که من حسودم و تا شب خفه میشوم  از حسودی . با اینکه داشتم از حسادت می مردم اما برایش کادو خریدم . حسود هستم خسیس که نیستم . بعد هم کارها رو خودم انجام دادم تا پنگول و دوستانش با هم بروند قلیون بکشند و خوش باشند .

گزارش علی کوچو بالاخره چاپ شد . اون هم خبر یک چند تا از بچه ها اول صبح زنگ زدن و اس ام اس فرستادن که گزارش رو خونده اند.چند تا هم تماس تلفنی داشتیم که می خواستند به علی کمک کند که به همه آدرس شیرخوارگاه امنه رو دادم . یک خانمی هم زنگ زد و گفت که 15 ساله بچه دار نمیشه و حتی خارج هم رفته و وضع مالی اش هم خیلی خوبه و حاضره علی رو به فرزندی قبول کنه .کاش من رو هم به فرزندی قبول می کردو های های پای تلفن گریه می کرد . اما من کمکی از دستم بر نمی آمد که انجام بدهم دست آخر هم شماره تماسش رو داد که اگر باز هم از این موردها بود به او زنگ بزنیم که بره ادعا کنه مادر بچه است. و بچه دار میشه بعد هم گفت انشالله باز هم از این موردها پیدا میشه  که من بهش زنگ بزنم . خدا به دور بعضی ها واقعا خل و چل هستن . پولدار و فقیر و درس خونده و بیسواد هم فرقی نمی کنه ما ادم های احساساتی ای هستیم .زود گول می خوریم زود جو گیر می شویم . زود تصمیم می گیریم . و اتفاقا زود هم فراموش می کنیم.

یکی از بچه هایی که سر جمع دوماه بیشتر نیست می شناسمش و دو سه بار دور یک میز با هم ناهار خوردیم بهم زنگ زده که یک وام 10 میلیونی داره که سودش 25 درصده و 5 تومنش رو لازم داره و 5 تومن دیگرش رو می خواد بده به من من هم که کلا ریاضی ام زیر جلبکه و تا 10 بیشتر بلد نیستم بشمارم با یکی از دوستام همفکری می کنم و دست آخر می گم که نمی خوام اما توی هاگیر واگیر اس ام اس بازی هامون یک الهه فشنی دیدم که هنوز خودمم توی کف موندم خانومه کتونی مشکی با کپسول های قرنز کوجه ای و راه هراه های سبز بد رنگ و زرد پوشیده بود با شلوار مخمل خردلی و چادر پفکی از اونها که مامان بزرگ ها می پوشیدند تازه از نوع چروکش بعد هم یک روسری گل گلی پوشیده بود که مدل لبنانی پیچونده بود دور سرش و چادرش هم کش اشت بعد یک سایه طلایی خلیجی زده بود و انتهای سایه اش رو سبز کرده بود و خط چشم هم داشت مدل سرندیپیتی و صورتش رو هم به جای برنزه قهوه ای کرده بود با پنکیک و رژگونه نارنجی زده بود در حد اینکه خر لپش رو گاز گرفته بود و چنان اعتماد به نفس داشت که رژ کالباسی اش رو هی تجدید می کرد . آنقدر محو تماشای هارمونی رنگ های لباس هایش و رفتار متکبرانه و اعتماد به نفس بالای 300 درصدش شده بودم که یک ایستگاه جا موندم . بعضی ها خدایی الهه فشن اند .و موهبتی اند . برای دیگران .

پ.ن.1: من بیفتم باز هم پا می شوم اما امیدی نیست

آنکس که پا در کفش من کرده ست رفتن را بلد باشد

پ.ن.۲:

*روزی برای‌ات خواهم نوشت:

«می‌دانم این‌بار دیگر خوب نخواهم شد»

نامه را توی جیب‌ات می‌گذارم و

به دریا می‌روم

تا در سنگینی این سکوت

غرق شوم...

اگر طاقت ندارید تو رو خدا نخونید

سلام

تلفن روی میز زنگ می خوره دارم با گوشی ام حرف می زنم و از خنده ریسه رفتم . نرگس های روی میز رو ناز می کنم و به پنگول اشاره می کنم که تلفن رو جواب بدهد این بچه ها یاد نگرفتند که توی محل کار فقط باید یکدونه گوشی توی گوششان بگذارند تا برای صدا کردنشان و متوجه کردنشان وقتی کار داریم از دانه های قند استفاده نکنیم به خدا چند سال دیگه حرف زدن یادمون می ره از بس که چت می کنیم حتی با بغل دستی مون درحالیکه فقط یک وجب با هم فاصله داریم . پنگول با تلفن حرف می زنه و چشم هایش گشاد میشه چند خط روی کاغذ می نویشه و برگه رو به طرف من می گیرد . خودش مصاحبه داره در نتیجه چون حجت هم نیست و المیرا هم ازش بر نمی یاد خودم شال و کلاه می کنم و می روم بیرون جلوی در بیمارستان شهدای تجریش اجازه نمی دهند وارد بشویم عکاس مهر رو می بینم اما خودم رو می زنم به اون راه و با قیافه حق به جانب وارد اورژانس می شوم .

من معذرت خواهی می کنم از مامان هایی که وبلاگم رو می خونن اما این یک گزارش واقعیه که من نمی تونم توی رسانه ام درجش کنم چون به قول آقایون خیلی سیاهه و به درد حال و هوای الان جامعه من نمی خوره الهی من بمیرم برای علی کوچولو که زخم ناسوربی محبتی ها و بی مهری هایی که بهش رفته توی دهه فجر دهن باز کرد و باید مسکوت بموند آن چیزی که می خونید خود واقعیت است بدون سانسور .تقاص همه خنده های امروز رو بدجوری پس دادم .

هنوز يك‌ ماه از مرگ علي 9 ساله كه با ضربات سيخ و شلنگ پدرش با زندگي كودكانه خداحافي كرد، نمي‌گذرد كه باز هم خبر ديگري از پيدا شدن كودكي 5/2 تا 3 ساله آن هم به صورت نيمه جان در سطل زباله روی خروجی خبرگذاری ها متولد میشود .اما لابه لای خبرهای و بالا و پایین افتادن های لحظه به لحظه سکه و جشن های تکراریه دهه فجر که بیشتر شبیه یک خمیازه کشدارند گم میشود .  در سياهه كودك‌آزاري سال 90 اين بار و پس از هانيه، نيما، باربد و ... نوبت و قرعه به نام «علي كوچولو» 5/2 تا 3 ساله افتاد، كودكي كه توسط فردكارتن خوابی که برای پیدا کردن یک لقمه غذا یا چند تیکه پلاستیک زباله ها رو زیر و رو می کرد  در سطل زباله در خیابان گلبرگ  در حالي پيدا شد كه به جنگ با مرگ رفته بود، اما ديروز از جدال با آي سي يو رهايي پیدا کرد  و پس از انتقال به بخش، تحت تدابیر امنیتی و بدون اینکه کسی بویی ببرد به شیر خوار گاه آمنه سپرده شد .

جلوی در بیمارستان راهمان نمی دهند باید خودم رو بزنم به مریضی تا بروم داخل بالاخره بعد از این همه سال  تجربه کاری دارم وبلدم فیلم بازی کنم و بروم داخل . شماره یکی از پرستارها را دارم بهش زنگ می زنم کشیک نیست یکی از همکارهایش رو معرفی می کند و او هم از ترس حراست و با قسم و آیه درباره وضعیت علی توضیح می دهد و می گوید :‌داستان علي پسرك 5/2 ـ 3 ساله هم از آنجايي شروع شد كه هفتم بهمن كارتن‌خوابي كودكي را در حالي در سطل زباله پيدا كرد كه به دليل ضرب و شتم فراوان به "كما" رفته بود.  اين كارتن‌خواب با ترس و لرز فراوان كودك را به بيمارستان الغدير رساند و مسئولان اين بيمارستان كه وضعيت جسماني كودك را مساعد ندانستند، كودك را به بيمارستان شهداي تجريش اعزام كردند. مسئولان بيمارستان شهداي تجريش، هم در راستای عمل کردن به وظیفه انسانی شان البته با توجه به وضعیت بد علی کوچولو از روی دلسوزی او را پزیرش می کنند. دقیقا با این امید که بچه بیچاره یک ساعت بیشتر دوام نمی آورد به دلیل مشکل حاد تنفسی اش می میره او را به آی سی یو میبرند اما از آنجایی که عمر علی به دنیا بوده او در کمال ناباوری بر می گرده حالا نوبت کادر بیمارستان است که موضوع کودک آزاری دردناک پسر کوچولو را به  نيروي انتظامي و اورژانس اجتماعي که فقط یک اسم پر طمطراق و بی خاصیت است اطلاع بدهند .

به خاطر ضربه‌اي كه به سر پسر بچه وارد آمده بود او دربخش مراقبت های مغزی بیمارستان بستری شد تا اینکه  دو روز پس از اين اتفاق، زني كه مدعي بود "خاله" كودك است، به بيمارستان مراجعه کرد و به پرستار گفته بود اسم بچه «علي» است  و پدر و مادر او اعتياد دارند و بابایش توی کمپ بستری است و مادرش هم معلوم نیست کجاست و علي تحت سرپرستي او بوده است .اما از آنجایی که او خودش کار و زندگی و بچه دارد چند روز پیش که برای خرید از خانه خارج شده بود علی خودش را پشت بام پرت کرده پایین و دیگر کسی از او خبر ندارد . خاله خانم بعد از این افشاگری های مسئولانه بدون اینکه کسی از او ادرس و شماره تماس بپرسد در حالیکه مثلا خانم پرستار سعی می کرده او را سرگرم کند تا مامورهای پلیس از راه برسند لابه لای ملاقات کننده ها از بیمارستان خارج میشود و دیگر هیچ خبری از او نیست . دلم می خواد علی را ببینم . مادربالقوه درونم بیدار شده است . خانم پرستار به دوربین های جلوی در اشاره می کند و می گوید:به خدا برای من مسئولیت دارد . الان یک مامور بالای سرش است و همه رفت و آمد ها به اتاقش و کنار تختش کنترل میشود . لجم در اومده این همه بگیر و ببند فقط برای تهیه گزارش از وضعیت اسفناک پسر کوچولوی لاغریه که با سیم ها و لوله هایی که به بدنش وصل شده با زندگی قایم موشک بازی می کند .  

خانم پرستار ردیف داروهارومرتب می کند و می گوید :من مونده ام در کار خدا آنهایی که دارن و می تونم ازپس خرج و مخارجش بر بیایند بچه دار نمیشوند اما این بیچاره فقیرها فرت فرت بچه دار می شوند . او ادامه می دهد :خلاصه که وضعیت بچه خیلی بده هر چند که امروز صبح به هوش اومد و گریه کرد اما حالش بده اگر جسمی هم خوب بشه مطمئن باشید روح و روانش داغونه و بعد ها یک قاتلی چیزی میشود .

دکتر علی کوچولو به هیچ وجه حرف نمی زند از اون دکترهای لج درآریه که دوست دارم بزنم توی سرش می گه قانون به او اجازه اطلاع رسانی نمی دهد می ترسم حراست را خبر کند برای همین سرم رو می ندازم پایین و مثلا از بخش خارج میشوم یکی از بهیارها می گوید می تواند کمکم کند بعد هم می گوید :توی بخش پر از پلیسه به جای اینکه نگذارند از این اتفاق ها بیفتد حالا بیمارستان رو قرق کرده اند نمی توانیم جنب بخوریم می گوید من بچه بیگناه رو دیده ام  كبودي‌هاي زيادي روي صورت علي وجود دارد كه اصلا مربوط به سقوط از ارتفاع نمیشود . تازه صبح دکترش می گفت توی بدنش آثار شکستگی هم وجود دارد که چون خوب شده درباره آنها چیزی در پرونده اش ننوشتند .خانم بهیار می گفت :پشتش رو با سیگار سوزانده اند و توی جواب آزمایش خونش مواد مخدر وجود دارد . بعد هم برای اینکه حسابی اشک من رو در بیارد می گوید دو تا از انگشت های پایش شکسته و بد فرم شده که اگر درست نشود بعد ها در راه رفتنش مشکل ایجاد میشود .

دلم برای کوچولویی که بدون هیچ ملاقاتی روی تخت خوابیده کباب میشود . چند تاپاکت آبمیوه و یک سک سک پسرونه برایش می خرم و می روم تا جلوی در اتاقش جلوی در یک مامور صندلی گذاشته و نشسته می دانم اولین خبرنگار نیستم و آخرین هم نخواهم بود بدون اینکه چیزی بگم می گوید بدون عکس فقط تا من این صفحه رو بخونم برو ببینش و بیا بیرون در اتاق رو که باز می کنم دلم ریش میشه زیر چشم هایش گود افتاده و نا ندارد پلک بزند به دست کبودش سرم زده اند سرش رو کج روی بالش گذاشته آب میوه ها و سک سک رو می گذارم روی میز و می گم :الهی قربونت بروم و اشک امانم نمی دهد . اندازه یک جوجه است.با چشم های درشت و خیس و موهای مشکی به رنگ بخت سیاهش  .

تا دادستان اجازه ندهد اجازه نداریم عکس علی رو چاپ کنیم . همه راه تا روزنامه توی تاکسی اشک ریختم برای بچه ای که فقط کتک خورده و با محبت بیگانه است . همین که می رسم روزنامه از اورژانس اجتماعی تماس می گیرند اقایی که سعی می کنه از موضع بالا و با تهدید حرف بزند می گوید : مي‌شود  با حساس‌سازي تصويب لايحه حمايت از كودكان و نوجوانان را كه همچنان در مجلس معطل مانده است، تسريع بخشيد، هرچند كه بعيد است با توجه به عمر كوتاهي كه مجلس باقي مانده، اين اتفاق رخ دهد.و الان صلاح نیست درباره این موضوع مانور بدهید !!!!!!!!!!!!!!! بعد هم با سردبیر صحبت می کنه و قرار میشه اصلا درباره پسر کوچولو چیزی ننویسیم اما من هیچ وقت اون نگاه خیس و چشم های درشت رو یادم نمی رود . ۳ سال خیلی کمه خیلی خیلی کوچولو بود خیلی اما به اندازه همه ثانیه های عمر کوتاهش درد و رنج کشیده بود .

پ.ن.۱:

عشق های از دست رفته

آوازهایی غم انگیزند

دهان را تلخ می کنند

و تلخ می کنند جهان را

و جهان

به باغ لیمو می ماند

بعد از این خواب های پاره شده

پ.ن.۲:چشم هایش رو فراموش نمی کنم یک جور خیس و نمناک بود و پر درد .

الان یک احساس خوبی دارم :)

سلام

هنوز هم دارم درباره پست قبلی ام جواب پس می دهم در صورتی که این چیزی که نوشتن نه خیال پردازی بود نه پیاز داغش رو زیاد کرده بودم و نه خیلی توی دنیای فمنیسم غرق شده بودم . دوستان خوب تر از جانم این اتفاق افتاده بود و همچنان تیر و ترکش هایش ادامه دارد . چون من از لج بازی ذاتی که دارم هنوز رضایت نداده ام و ۴شنبه باید به خاطر شکایتی که از مادر و پدر اون عوضی مطرح شده باز هم برم دادسرا فقط این را داشته باشید که مادرش که جلوی روی قاضی و دسته کم ۱۰ نفری که توی دادگاه بودن به فاطمه زهرا قسم می خورد که من رو با پسرش دیده الان به روح رسول الله قسم می خوره که اون حرف ها رو نزده خدایی شما با یک همچین خانواده معتقدی که به این راحتی قسم می خورند و با آبروی دیگران بازی می کنند چی کار می کردید. این را هم عرض کنم که دیه و مجازات حد و جزای نقدی که قانون درنظر می گیرد از شیر مادر برای شاکی حلال تره این را محض اطلاع دوستانی عرض کردم که گفته بودند من عقده ای هستم و اون پوله که اتفاقا به حساب بیت المال هم ریخته شده نه من حروم است .

ظهر که  داشتم می آمدم روزنامه جلوی در مترو یک دختر و پسر کوچولو ایستاده بودند که گل می فروختند . هوا هم خیلی سرد بود گل های دختره تموم شده بود و منتظر بود که پسر کوچولو که فکر کنم با اون جثه اش ۱۰ سالش بیشتر نبود با یک ناله ای از این ماشین هایی که طرح روزانه می خرند آویزون شده بود که دلم برایش کباب شد . دو تا از حلقه های نرگس را فروخت من هم ایستاده بودم و نگاهشون می کردم . دختره هم کمی آن طرف تر از من ایستاده بود و داشت تنهایی لی لی بازی می کرد . مامانم می گه برای بعضی از کارها اصلا نباید فکر کرد . تا به ذهنت رسید باید آن را انجام بدهی تا بعدا هی غصه نخوری که چرا فلان کار رو نکردی و اگر انجام داده بودی این طوری میشد و اون طوری نمیشد . من هم در یک اقدام یکهویی همه گل های باقی مونده اش رو خریدم اون دوتا هم با هم رفتند خونشون تا ازپله های مترو پایین بروند برای من دست تکان دادند و خندیدند . حالا همه میزهای تحریریه مون گل داره و یک بوی نرگسی می یاد که نگو . 

این پست در راستای این بود که بگم چقدر من دختر خوبی ام و هیچ ارزش دیگری هم ندارد .

پ.ن.۱:

اصلا بیا رو در روی هم بایستیم

تو از من دست بکش،

من هم دستم را در دستت جا می گذارم

ببینم می توانی فراموش کنی

پ.ن.۲:

فقط وقتی که بخشش می خواهی ساده میشوی

بجز این ؛

همیشه رنگ به رنگ تغییر می کنی

نمی دانم...

به رنگین کمان حسودیت می شود ...

یا ...سادگی زود دلت را می زند ؟!

اندر احوالات یک روز تاکسی سواری.....

سلام

بالاخره پنگول خانوم تشریف آوردند سر کار با دماغ پانسمان شده و صدایی که تو دماغیه و خیلی خنده دار همه از راه می رسند درباره دوران درمان و هزینه عمل و اینها می پرسند تلفنش هم دم به دقیقه زنگ می خوره. مبارکش باشه الان حسابی توی چشمه دماغش هم خوشگل شده ورمش بخوابه از این مدل سربالایی های بامزه میشود قیافه اش هم یکم عوض شده اما به قول معروف اینها برای فاطی تنبون نمیشه صفحه به خبر و گزارش احتیاج داره و کلا عقب هستیم . با این حال وقتی چشم های به خون نشسته اش رو می بینم و پای چشم های کبود شده اش رو دلم نمی یاد بهش بپرم .بچه ها که از دور و بر میزمان می روند کنار تند تند شروع می کنم به تایپ کردن . می گه آزی من معذرت می خوام به خاطر این یک هفته می دانم که خیلی دست تنها بودی  . هر روز روزنامه می خریدم . اما ببخشید که کمکی از دستم بر نمی آمد حالم خیلی بدبود . از آنجایی که خوب و مهربون بودن اصلا به من نمی یاد زود گفتم عیبی نداره کارمون رو بکنیم اما ای کاش آن روز که رفته بودین آشیانه کبوتر به بچه ها نمی گفتی که بگذار دستش خالی باشه تا قدر من رو بدونه  این رو که گفتم چشمهایش گرد شد و من دیدم که کدوم رگ چشمش پاره شده و بعد بدون اینکه حرفی بزند کارش رو انجام داد .

توی روزنامه سر بلیت و کارت جشنواره دعواست . خوشحالم که من اهل فیلم نیستم . و برایم مهم نیست که چرا به فلانی و بهمانی کارت جشنواره دادن یا ندادن . بچه های فرهنگی و سینما هر روز ویژه نامه دارند . و کمتر می یان روزنامه تحریریه حسابی خلوت شده و آرووم . از روزنامه که می یام بیرون کاری ندارم .برای همین می روم که یک راه جدید پیدا کنم . هوا سرده ترجیح می دهم که ادامه مکاشفه هام را در تاکسی انجام بدهم . تاکسی سمند جلوی پایم بوق می زنه و من برای اولین بار در عمرم به خاطر هوای سرد و نپوشیدن لباس گرم مثل جت می پرم تویش. خیلی سرده هر چقدر راننده تاکسی ها تابستان از روشن کردن کولر فراری اند در زمستان بخاری شون را تا درجه آخر روشن می کنن . سرم رو می چسبانم به پنجره بخار گرفته و خیلی زود خوابم می بره کیفم را محکم توی بغلم گرفته ام که یک لحظه احساس می کنم مقنعه ام عقب می ره با ترس چشم هایم رو باز می کنم . مردی که کنار دستم نشسته با پر رویی تمام دستش را از پشت سرم رد کرده و دستگیره بالای در رو گرفته فکر می کنم خواب می بینم .بهم می گوید بخواب عزیزم چیزی نیست خواب دیدی و من در عالم خواب و بیداری باز هم چشم هایم رو می بندم . و وقتی دستش رو روی پام می گذاره مثل برق گرفته ها یکهو داد می زنم آنقدر صدای جیغم بلند است که راننده تاکسی هول می کنه و روی ترافیک پل حافظ با ماشین جلویی تصادف می کنه . با اخم به مردک موقر و متنی که کنار دستم نشسته و دستش رو از پشت سرم رد کرده نگاه می کنم و تقریبا با جیغ جیغ می گم :کثافت عوضی .انگار نه انگار که غلط اضافی کرده با همان صورت مظلومش توی چشم هایم نگاه می کنه و می گوید عزیزم خیلی خسته ایمحکم می کوبم به صندلی راننده تاکسی  که داره من رو نصیحت می کنه  که داد نزنم و بعد زنگ می زنم به پلیس راننده تاکسی می گوید باید خسارت من رو هم بدهید پر رو . ۱۰ بار زنگ می زنم ۱۱۰ و با تهدید اپراتور بالاخره مامور گشت موتوری کلانتری از راه می رسد .در عجبم که مردک پر رو همچنان نشسته بود و انگار نه انگار. دوست داشتم خرخرش رو بجوم اما همه خشمم رو جمع کرده بودم تا برگ برنده هایم  را رو کنم . گفتم که چه اتفاقی افتاده و سرباز وظیفه نوشت .به راننده تاکسی هم گفتم خفه شو فکر کن دربستی سوار کردی من کرایه ات رو می دهم. بعد که اتیکت روی لباس سرباز رو خوندم و خیالم راحت شد که رئیس کلانتری رو می شناسم زنگ زدم به موبایلش حالا دیگه اشک هایم دست خودم نبود . سرهنگ بهادری من رو کامل می شناسه بنده خدا آنقدر ترسیده بود که به سربازه گفت هر دو تا مرد رو بازداشت کند و با خودش به کلانتری بیاورد . افسر پرونده چنان سیلی هایی توی گوش مردک بیشعور زد که دلم خنک شد . راننده تاکسی هم یک چک خورد چون حواسش به گند کاری عقب ماشینش نبوده و مردک رفت بازداشتگاه برایم جالب بود که همچنان با آرامش و طمانینه به من نگاه می کرد. فردا صبح رفتم دادسرا تمبر که باطل کردم با خیال راحت رفتم پیش قاضی منتظر موندم تا متهم رو بیاورند . راننده تاکسی رو هم باز داشت کرده بودند مثل ابر بهار گریه می کرد بیچاره به قاضی گفتم که از اون شکایت ندارم هر چند وقتی جیغ زدم به من گفت زهر مار و به اعتراض من بی توجه  بود . اما دوست داشتم اون مردک عوضی رو قیمه قیمه کنم . اسمش محمد رضا بود کارمند بانک گفت با من دوست بوده و همه این کولی بازی هام از بدجنسیه منه داشتم دق می کردم . قاضی که حرص خوردنم رو می دید گفت با چه شماره ای به من زنگ می زده و اون هم یک سری چرت و پرت دیگه گفت و ادعا کرد که از من اس ام اس داره تا لیست اس ام اس ها برسه و از ایرانسل استعلام بیاد یک هفته علاف بودم اما ارزش داشت . تا دستش رو بشه قاضی بهش گفته بود اگه دادگاه رو سر کار گذاشته باشه برایش حکمی میبره که رسما دهنش آسفالت شود روز آخر راننده تاکسی هم زبانش باز شد و گفت که متوجه رفتار و حرکات مرد مسافر شده است اما او به راننده گفته که رانندگی اش رو بکنه و دیگه هم مسافر سوار نکنه . حالم داشت بد میشد که به خاطر ۱۰ تومن نه اصلا ۲۰ تومن راننده تاکسی سکوت کرده و کور شده تا اون عوضی هر غلطی دلش خواست انجام بده . این واقع جای تقدیر و تشکر دارد از غیرتمندی راننده محترم تاکسی . که حالا می فهمم به اندازه همون مردک عوضی مقصره . خلاصه ادعای کذب مردک که رو شد. و لیست اس ام اس هایش که در اومد معلوم شد که اصلا اوضاعش خیلی بیرخته و با اون قیافه مظلوم و مودبش چه افعیه  هفت خطیه بعد تازه  ننه بابا هم پیدا کرد . مامانه چادری و بابای تسبیح به دستش پشت در شعبه ایستاده بودند و بالاخره اجازه گرفتند که بیایند داخل شعبه بابای کثافتش به قاضی می گه :اگر این خانم خانواده داشت توی تاکسی خوابش نمی برد . پسر من سابقه ب .س .ی .ج داره شما به قیافه اش نگاه کنید .همه آرزوی یک همچین شوهری رو دارند . این خانم هم می خواد خودش رو بچسبونه به پسر من . آنقدر حالم بد شد که دوست داشتم بزنم توی صورت باباش .ننه اش هم همه امام ها رو قسم می داد که من دروغگویم و من رو با پسرش چند بار دیده اند و یک بار هم مچمون رو توی خونشون گرفته اند اینها خانوادگی دروغگو بودند . قاضی هم گفت:مادر شما خفه شوید پلیز که به جرم تهمت و افترا می توانم شما رابندازم زندان . این خانم دختر خواهر منه و من و روی اسمش قسم می خورم . و تازه  ننه عوضی اش دوزاری اش افتاد که به زمین سفت شاشیدن . و زد توی خاکی نفرین کردن پسرش که خاک برسر هیزت کنن . به خاطر هیز بازی هات آسایش نداریم و دو بار مجبور شدیم خانه عوض کنیم و از این قصه ها البته با گریه و زاری .بعد هم افتاد به دست و پای من که اصلا توجه نکردم تا حسابی خودش رو بماله به زمین .کثافت به ابوالفضل قسم می خورد که من رو دبا پسرش توی خونه دیده و من پسرش رو از راه به در کرده ام . به خدا خودم هم داشت باورم میشد که من اون عوضی رو می شناسم و باهاش سر و سری دارم و خودم یادم نیست .

خلاصه  جلسه دادرسی تمام شد و من برنده ماجرا بودنم و به حقم رسیدم.مردک بیشعور به جرم اذیت و آزار من به ۳ماه زندان محکوم شدو به خاطر سر کار گذاشتن دادگاه ۶ ماه حبس تعزیزی و ۵۰۰  هزار تومن هم جریمه نقدی و پرداخت ضرر و زیان به من و راننده تاکسی هم رویش اضافه شد .  و البته بیرون آمدنش از حبس هم منوط به جلب رضایت از منه که  قراره آنقدر لفتش  بدهم تا از کار بندازنش بیرون دلم خنک بشه . و خوشحالم که پلیس و قاضی با من آشنا بودند و کارم رو با پارتی بازی انجام دادند ومتاسفم که اگر آشنا نداشتم چه بلاهایی که به سرم نمی آمد و متاسف ترم برای اینکه در جایی زندگی می کنم که لجن بسته و دروغ و دورویی و تزویر و ریادر آن بیداد می کنه  و هر آدم بیشعوری هر غلطی که دلش بخواد می کند و با ریش و سابقه ب.س.ی.ج و ت.س.ب.ی.ح و هزار تا تقدس مابی دیگه و البته دروغ و ریا خودش رو توجیه می کنه .از مادر و پدرش هم به خاطر تهمتی که به من زده بودند شکایت کردم و هر دو تا بازداشت شدند  البته توی کلانتری و دوست هم ندارم رضایت بدهم . تا به گ.ه. خوردن بیفتند . زنیکه عوضی راست راست توی چشم های من نگاه می کنه و می گوید من رو با پسرش توی خونه دیده است بعد هم به فاطمه زهرا قسم می خورد که راست می گه . ای فاطمه زهرا بزنه توی کمرت دروغگو

خدا همه آدم های بیمار رو شفا بدهد .

 این  شوهر تپل خانم دیگه تشریف نیاوردند و من همچنان دم بخت تشریف دارم . تو رو خدا دیگر کامنت خصوصی نگذارید که این کیه و چیه تموم شد رفت پی کارش مرسی از آق مسعود که غیرتی شدن و یادآوری کردن به بنده که صاحاب دارم و خودم هم نمی دونستم . بازیه بامزه ای بود که خب تا رنگ خون به خودش نگرفته خدا رو صد هزار مرتبه شکر  تمام شد رفت پی کارش انشالله توی شادی هایتان جبران کنم . فقط خدایی من موندم توی اووج حسادت که چشم نداشتید ببینید من داشتم سرو سامان می گرفتم . هی هی هی هی خدا .

پ.ن.۱:

مثل آن مسجد بین راهی تنهایم ....

هر کس هم که می آید ،

مسافر است

می شکند ....

هم نمازش را ،

هم عهدش را ،

هم دلم را ...

و می رود .

پ.ن.۲:

ترک کردن آدم ها هم

آدابی دارد ،

اگر تاب ماندن ندارید ...

درست ترکشان کنید

تا ترک بر ندارند ...