سلام

هوا کیپه ابره دوست ندارم خونه بمونم اما مونده ام کمدم رو مرتب که نه اما سر و سامون داده ام و چند تا تابلویی که از پارسال گذاشته بودم گوشه کمد که بزنمشون به دیوار رو با میخ و گوشت کوب از دیوار آویزون کردم . دو ساعت هم با سمانه حرف زدم . قرار بود بیاید اما شوهرش سرماخورده  دوشنبه می یاد .کلافه ام یاهو که باز نمیشه .جیمیل و گوگول تاک هم ایضا .اینترنت ملی چه صیغه ایه نمی دونم والا .

با مامان شال و کلاه می کنم بریم به خونه دختر خاله اش .خاله جون از اون پیرزن های دوست داشتنی و مهربونه که همیشه یکعالمه خوراکی خوشمزه داره . خیلی هم خوش زبونه مامان یکم سبزی جات می خره تا برای پیر زن سوپ درست کنه دوستش دارم مخصوصا از لباس پوشیدنش خوشم می یاد . همیشه دامن مشکی می پوشه از اون دامن کرپ هایی که تا روی زانو هستند . با دمپایی های منجوق دوزی شده و بلوزهای یقه گرد و سنگین و رنگین . موهایش هم کوتاهه برای مامان چایی دارچین می یاره برای من عرق بیدمشک با زعفرون. مامان و خاله جون با هم حرف می زنن  کنار دستم گردو و فندوق و قیسی و آلبالو خشکه می گذاره و با مامان ریز ریز حرف می زنه .دختر خاله جون هم نیم ساعت دیگر به جمع مامان اینا اضافه میشود .نوه پسری اش را هم با خودش آورده که نتیجه خاله جونه اسمش آرمیتاست. موهایش رو با کلیپس بسته و عروسکش که یک خرس کثیفه که چشمهایش از جا در اومدن هم دستشه.می گم دست نزن به خوراکی ها همه اش ماله خودمه اون هم  می ره پیش  عمو امیرش.

 امیر خان پسر خاله جونه که سالهاست از زنش جدا شده ۵۰ سالش هست. معلم موسیقی و زبان و خطاطی و معرقه و توی کار دولتی هم یک پا مدیر و معاونه برای خودش و حسابی برو بیا داره. امیر خان شاگرد داره اما آرمیتا می ره توی اتاقش خرسش رو هم جا می گذاره .خرس رو برمی دارم  با نخ سوزن چشمهایش را می دوزم . خرس بیچاره از کثافت داره خفه میشه .آرمیتا داره نگاهم می کنه می گم :ببخشید که بچه ات را بی اجازه برداشتم . چشم هایش داشت می افتاد ببین چقدر خوب شد ؟با دختر کوچولو دوست می شوم . و با هم عروسکش رو می بریم حموم  بعد هم آرمیتا روی پای من خوابش می بره چقدر دوست دارم یک دختر کوچولو داشته باشم .

 امیر خان آرمیتا رو روی کاناپه می خوابند . می گه دختر کوچولوی ما حالش چطوره ؟از امیر خان خجالت می کشم . یک جوریه از اونهایی که نمیشه سرکارش گذاشت و همه چیز رو می دونه انگار فکر آدم رو می خونه می گم ممنونم خوبم . شما خوبین ؟کنارم میشینه و می گه :آزی چقدر بزرگ شدی اما هنوز من همون دختر کوچولوی سه ساله ای که موهایش لخت بود و چشم هایش گرد رو می بینم . دیگه راستی راستی لپ هایم گل انداخته امیر خان می گه :چرا ناراحتی دختری ؟می گم ناراحت نیستم . بعد بدون اینکه اجازه بده من حرف بزنم می گوید :بلد نیستی ناراحتیت روپنهان کنی دختر کوچولو مشکلت اینه که خودت رو باور نداری .وگرنه اون آزیه شاد و پر سر و زبونی که من می شناسم نباید سگرمه هایش توی هم باشه . و چشم هایش برق نداشته باشه از حرف هایش خوشم نمی یاد می دونم که اگر باز هم حرف بزنه اشک هایم سرازیر میشه برای همین هم بلند میشوم . که بروم آشپزخونه پیش مامان اینها . می گم معذرت می خوام که باید بروم . اون می گه وای به حالت اگه گریه کنی . دختره لوووس و من اشکم هایم قلوپ قلوپ می ریزه روی گونه هایم .

دوست ندارم ناراحت باشم اما هستم . خودم هم این آزی رو دوست ندارم .از اشک های وقت و بی وقتم خسته شدم .نه اینکه خجالت بکشم ها نه اما خسته ام .دوست دارم یک تغییری اتفاق بیفته . می دونم که خودم باید اون تغییر رو ایجاد کنم اما الان نمی تونم . الان خسته ام . دلزده و بی حوصله اما به همه می گم خوبم . شاید دیگه نباید بنویسم . راستی فقط برای آزادی مادر اون عوضی رضایت دادم . خودش حالا حالاها باید آب خنک بخوره خیالتون راحت فردا هم از ننه و بابایش تعهد محضری می گیرم که بعد ها برایم مشکل ایجاد نکنه .  

پ.ن.۱:می‌دانی فرق من و تو چیست؟

تو هروقت در بین راه به چاله‌ای، چاهی،‌ گودالی می‌رسی، از روی‌اش می‌پری یا از کنارش بی‌تفاوت رد می‌شوی و مسیرت را با کمی انحنا ادامه می‌دهی. من اما، دقیقاً تمام چاه را پایین می‌روم و از آن طرف بالا می‌آیم تا بفهمم چرا،‌ چگونه و توسط چه کسی این چاه سر راه من قرار گرفته است!

پ.ن.۲:در تو درختی ایستاده است

در من گنجشکی

که روی شانه‌های تو آواز می‌خواند..(مریم ملک دار)