پست نوشتن از خونه خواهری

سلام

چشم هایم رو بستم و باز کردم دیدم توی یک شهر دیگه ای هستم که با شهر خودم خیلی فرق داره بابا بالاخره راضی شد که دختر وسطی اش تنهایی بره سفر فکر کن تا مدتها ذوق داشتم .ذوق مسافرت رفتن تک و تنها بدون اینکه کسی پیشت باشه به من بود با پای پیاده می آمدم تا همه شهرهای طول مسیر رو ببینم . خواهری و شوهرش اومده بودند استقبالم . شب اول بیستون و طاق بستان و چند تا پارک دیگر رو رفتیم و گشتیم بعد هم دم دم های صبح رفتیم جیگر خوردیم و چقدر خوش گذشت تا ظهر  با سمانه حرف زدیم از خونه تعریف کردم و از دلتنگی های وقت و بی وقت مامان  بعد درباره مهمونی ای حرف زدم که جایش خالی بود و خوراکی هایی که مامان هنوز هم از هر کدامشان دو تا می خره . از خواهر زاده ها و برادر زاده هامون گفتیم و خندیدیم بعد هم فیلم عروسی دیدیم و درباره تک تک مهمون ها حرف زدیم . از مهمونی هایی که تنهایی رفته از خواهر شوهر و مادر شوهر گفت و گفت بعد مثل اون وقت ها که با هم جیک تو جیک بودیم کنار هم خوابمون برد .

دیشب به خاطر من سمانه مهمونی گرفته بود طفلی حسابی به زحمت افتاده بود من نشسته بودم و اون مثل فرفره کارها رو انجام می داد و درباره زندگی اش حرف می زد . شوهرش هم تند تند می رفت خرید می کرد و ریزه کاری ها رو جمع و جور می کرد موقع شام که میز رو چیدیم باورم نمیشد خواهر کوچولو این همه کار یاد گرفته باشه و مهمونداری بلد باشه تا خود صبح ورق بازی کردیم و چایی و میوه خوردیم .

همه کارهای روزنامه به گردن پنگوله می دانم که از پسش برمی یاد دیروز که مشکلی پیش نیومد اما امروز بدون اینکه منتظر تایید نهایی صفحه باشه گذاشته بود و رفته بود آرش هم عصبانی زنگ زد که خبر یک و بخشی از باکس ها مشکل دارند تا پیدایش کنم و دوباره بفرستمش بره خبرها را چک کنه یکم طول کشیدعهد کرده بودم توی تعطیلات طرف اینترنت نروم اما دلم نیومد به وبلاگم سر نزنم بعد هم دوست داشتم یک پست بنویسم تا همه اون چیزهایی که دیده ام یادم نره . امروز رفتم بازار قدیمی کرمانشاه را دیدم چقدر رنگ داشت پارچه هایی که با دست ملیله دوزی شده بودندو حسابی چشم بالاشون رفته بود . با رنگ های شاد و روشن بعدش هم پارچه ها رو قواره ای می فروشند فکر کنم هر قواره ۳ متر باشه قیمت ها هم بین ۲۵ تا ۵۰۰ تومن در نوسان بود که خب بستگی به جنس و کار انجام شده روی اون داشت .راستی اینجا بلال رو کباب نمی کنند بلال آبپز می فروشندفروئشنده ها دور گرد با چرخ دستی بلال های آبپز شده رو با نمک سرو می کنند .  بازار ادویه اش پر از خلال های درجه یک بود کرمانشاهی ها برای مهمون هاشون خورشت خلال درست می کنن که خیلی پر گوشت و چربه خیلی هم خوشمزه است . بعد هم نون برنجی خریدیم وبا ادکلن راستی قیمت ادکلن اینجا از تهران خیلی ارزون تره البته باید جنس اصل رو از فرع تشخیص بدهی تا کلاه سرت نرود  بعد هم با سمانه رفتیم بازار طلا فروش ها که شبیه بازار طلا فروش های تهران بود دوست دارم لباس کردی بدوزم تصور آزیه چاخالو توی لباس چین چینی و پر زرق و برق کردی بامزه است مگه نه ؟؟؟

به من داره خوش می گذره شام و ناهار مهمونی پشت مهمونی بعد هم ورق بازی و خنده و شوخی  اما مامان دلتنگه دوست دارم دوستهای کرمانشاهی ام رو ببینم و بعد بروم خونه خونه خودمون پیش مامان و بابا الان که مامان زنگ زد از صدایش معلوم بود که گریه کرده دلم الان برای مامان خیلی تنگ شده می دونم که روی تختی ام رو برای هزارمین بار مرتب کرده روی لپ تاپم دستمال کشیده و لباس هام رو تا کرده و گذاشته کنار تخت . بعد هم گریه کرده الهی من دورت بگردم که این همه مهربونی . و من دلم برات تنگ شده

پ.ن.۱:

ابر نمی‌بارد/ عمر ادامه دارد/ و مرا غزلی به یاد مانده است

پ.ن.۲:

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

آغوشتو واکن قلب منو دریاب

سلام

دارم تند تند کارهام رو انجام می دهم اما یکهو خسته می شوم . ردیف کردن این همه کلمه پشت سر هم خسته ام می کنه اما وقتی به این فکر می کنم که خواهری منتظره که من زودتر بروم پیشش و هر روز زنگ می زنه که آزی پس کی می یای و من دیگه طاقتم تموم شده زود بیا با انرژی تند و تند کارهای عقب مونده و دپویی رو انجام می دهم تا اون چند روزی که نیستم دلشوره نداشته باشم . برای همین هم هست که امشب کلا نخوابیدم حالا واقعا زیر چشم هام گود افتاده و رنگم پریده یکم .که به مدد پنکیک برنزه کسی متوجه نمیشه البته تنها اتفاقی که این شب بیداری ها باعث شده اینه که اشتهام رو از دست داده ام . و به قول نسیم دیگه از خوردن خوراکی ها مشعوف نمیشوم . که خدا کنه این اتفاق مبارک باعث بشه از شر این کیلو های اضافی راحت بشوم .

مهمونی خیلی خیلی خوب برگزار شد. همه از دست پختم تعریف کردند و من به اندازه چند ماه اعتماد به نفس و انرژی ذخیره کردم . فسنجونه تقریبا یک بند انگشت روش روغن بسته بود و حسابی جا افتاده بود . کشک بادمجون هم عالی شده بود مخصوصا با گردوهایی که تویش ریخته بودم حسابی خوش طعم شده بود . ماهی هم چون شیر بود وتازه بود ودر ضمن  حسابی با زعفرون و سیر تازه و آبلیمو مزه دار شده بود حسابی با استقبال روبه رو شد خوبیش این بود که تکراری نبود. در راستای به نمایش گذاشتن هنر آشپزی ام دستم رو همچین یک نموره با چاقو قلم کرده ام که الان گوشت قرمزم معلومه و حسابی انگشتم می سوزه بعد از شام هم چایی بود هم نسکافه میوه و آجیل هم که سر میز بود مهمون ها تا دیر وقت موندن مامانم برای همشون فسنجون گذاشت که ببرند یک کاسه کریستال خوشگل و یک سبد گل هم برامون آورده بودند که هنوز هم خونه بوی مریم می دهد .

برای سمانه حسابی خرید کردم حس خوبی دارم از اینکه اولا تنهایی می روم مسافرت و بابا راضی شده که بروم چون که اصلا از این اجازه ها نمی دادند و دوم اینکه دارم می روم خونه خواهر کوچکترم . تقریبا هر روز با سمانه حرف می زنم اما این هفته ای که گذشت همه اش در حالذ خرید بودم  دوست ندارم دست خالی بروم خونه خواهری کوچولومن برای همسرش یک بلوز بافت سفید و آبی گرفتم که فکر کنم خوشش بیاد برای سمانههم از هله هوله هایی که می دونم دوست داره تا ذچند تا مجسمه سرامیکی که دوست داشت بخره و به خاطر مراسم عروسی وقت نشد و همیشه چشمش دنبالشون بود خرید کردم تا یک تاپ و شلوارک خوشکل و فانتزی  البته باز هم خرید دارم که لابه لای کارهای روزنامه جیم می زنم می روم انجامشون می دهم .

می خوام ساعت بخرم اما نمی تونم انتخاب کنم.اونهایی که من انتخاب می کنم خیلی گرون هستند یک چیزی می خوام که هم مارک باشه هم خوشگل باشه هم قیمتش مناسب باشه خدایی ۳۵۰ تومن نباشه ۵ تومن هم نباشه.فعلا با خودم  قیمتها و جیبم کلا درگیرم . اسم این پست ترلانه ایه که این روزها توی هر ماشینی که سوار شدم یک بارگوش دادم .من هنوز هم منتظرم .منتظرم اون اتفاقه خوب بیفته اما کی و کجایش رو نمی دونم .

پ.ن.۱:همه چیز از جایی شروع شد/که گفتی دوستم داری/گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی /بهانه ای کافیست

پ.ن.۲:هیچ تویی/اینجا با من/ ما نمی شود. باور می کنی ؟؟؟؟

دنیای خوراکی های خوشمزه

سلام

دیر می رسم خونه تا زنگ در رو بزنم و پول آژانس رو حساب کنم مامان می آید توی حیاط تا با هم خرید ها ببریم تو یک عالمه خرت و پرت خریدم برای فرداشب که مهمون دعوت کرده ام . امروز روز پر کاری بود صبح با ترور شروع شد.تا برسم میدون کتابی جنازه رو برده بودند تمام طول مسیر به این فکر می کردم که برای شام و مهمون هایی که دعوت کرده بودم چی درست کنم به این نتیجه رسیدم که مدتهاست با علاقه آشپزی نکردم برای همین هم آشپزی خوونم اومده پایین دوست دارم باز هم برم توی آشپزخونه مواد غذایی رو با هم مخلوط کنم و غذاهای خوشمزه بپزم مهمون ها غریبه نیستند دوست ها و همدوره ای های بابا با چند تا از بچه هاشون خودم دعوتشون کردم دلم برای یک مهمونی دوره همی و غیبت کردن های غیر فامیلی تنگ شده بود . دوستای بابا دیگه پسر مجرد هم ندارند که بخوام خودی نشون بدهم و برای یک سال مهمونی های دوره ای حرف درست کنن برای دل خودم دوست دارم آشپزی کنم .

لباس هایم که عوض می کنم کاهوها رو می شورم و گوجه گیلاسی ها و قارچ و ذرت و بقیه چیزهایی رو که خریدم جابه جا می کنم مامان ظرف ها رو در آورده می پرسه فردا چی درست می کنی ؟می گم فسنجون که روی شاخشه اصلا همه می یان خونه ما که فسنجون بخورن ماهی هم سرخ می کنم با سوپ و کشک بادمجون سالاد و ماست خیار و ماست اسفناج و ژله چند رنگ هم درست می کنم.مامان می خنده دیس های بلوری رو دستمال می کشه و می گه تو باید آشپز می شدی به جای خبرنگار مامان جان و بعدبلند طوری که بابا هم بشنوه می گه قبول داری باباش ؟بابا از توی هال من رو نگاه می کنه می دونم که بابا آزی سرآشپز رو از آزیه اخمالو ای که شب تا صبح بیداره و تند تند تایپ می کنه بیشتر دوست داره بابا می گه :خیالم از بابت مهمونی فردا شب راحته خودت رو خسته نکن بابا غریبه که نیستند .حرف های بابا رو نمیشنوم  غرق شده ام توی دنیای خوراکی ها بعد از مدتها دارم بدون غرغر کردن با عشق و علاقه آشپزی می کنم و این خیلی لذت بخشه .

تند تند سیرها رو رنده ها می کنم  بعد هم ماهی ها رو مزه دار می کنم  سیر و آبلیمو و زعفرون گوشت ماهی ها را لطیف و خوش عطر و خوش طعم می کنه  یادم می مونه که در ظرف رو ببندم تا همه یخچال بو نگیره.برای فسنجون هم فقط سینه مرغ لازم دارم که بدون استخون باشه مامان همیشه می گه فسجون باید به دم بپزه تا جا بیفته و حسابی روغن بندازه .با مامان درباره دخترهای دوست بابا و دست پختهاشون حرف می زنیم و می خندیم . جای سمانه خالیه روی ظرف سالاد سلفون می کشم تا کاهو ها زنگ نزنندو پلاسیده نشوند .یا روزی می افتم که برای بچه ها سالاد ماکارونی درست کرده بودم همه تحریریه از سالاد ماکارونی پر از سس و کالباس و ذرت و خیارشور خوردند و خندیدند خیلی خوش گذشت . درست مثل امروزکه تیم پرسپولیس بعدازمدتها برنده شد و وحید برای کل بچه های تحریریه بستنی خرید.هنوز با پنگول سر سنگینم از آب زیر کاه بودنش خوشم نمی یاد.از رند بودنش حالم بد شده می دونم اخلاقم بده اما آدم ها زود برایم تموم میشوند . و جذابیتشون رو از دست می دهند .

 دستم بوی ماهی و سیر گرفته مامان می گه باید یا آبلیمو دست هایت رو بشوری چقدر خوشم می یاد از این نکته های ریز خانه داری که مامان بلده و معجزه می کنه.به مامان می گم نسیم ماشینش رو عوض کرده دوست دارم من هم ماشین داشته باشم اما فعلا نمیشه به خاطر گندی که زدم باید تا خرداد ماه صبر کنم بچه ها قرار قلیون و شام دارن اما من نمی روم این روزها دوست دارم زودتر برگردم خونه وقت هایی که توی تحریریه ام دلم برای تختم برای کتاب های کتابخانه ام که همه شان را خوندم برای تاپ هایی که پرت می کنم توی کمد همیشه شلوغم تنگ میشه.رضا یک پیشنهاد توپ داره برای ادامه همکاری قراره با هم انجامش بدهیم چند تا طرح می نویسم اما دوست ندارم همه تکراری اند انگار . دوست د ارم با حامد همفکری کنم اما نمی دونم تحویلم می گیره یا نه چند بار برایش یک چیزهایی تایپ می کنم اما دلم رضایت نمی دهد که برایش بفرستم آنقدر پنجره اش رو بار و بسته می کنم که دست آخر خودش می گه سلام خوبین ؟چقدر لحنش عوض شده نمی دونم چرا فکر می کنم می خواهد چیزی بگه اما نمی گه درست مثل من که هیچ حرفی درباره طرح رضا و پیشنهادش نمی گم و بعد خیلی رسمی برای هم آرزوی موفقیت می کنیم و خدا حافظی. اول مهر مرجان و سارا و مستوره رفته بودند کیش اون وقت برایم جالب بود که برای چی ۳تایی رفتن کیش یادمه از مرجان هم پرسیدم گفت اولا برای تمدد اعصاب بعد هم برای دیدن دوست دوران دانشگاهشون که الان کیش کار می کنه رفتن حالا امروز  خسرو لو داد که اون ۳ تا رفته بودند برای یک بولتن داخلی خبر و گزارش تهیه کنن از کیش بعد قرار بوده هزینه اقامتشون رایگان باشه البته توی هتل هم نبودند و برای یک هفته کار هم نفری ۳۰۰ بگیرند اما انگار خروجی کار برای کارفرما رضایت بخش نبوده و بیشتر از ۱۵۰ تومن پول نداده نمی دونم چرا مرجان دروغ گفت .من که اصلا با مرجان هم حوزه هم نیستم اصلا هم تاحالا پیش نیومده که با هم تداخل کاری داشته باشیم اما اون به من دروغ گفت فقط به خاطر ۳۰۰ تومن .

 برنج رو که می خیسانم نوبت زرشک های ترو تمیزیه که از بازارچه  امامزاده صالح خریدم.همون روزی که برف می آمد و دلم گرفته بود زرشک خریدم و زیتون پروده بعد هم برای خودم یک تسبیح آبی فیروزه ای  خریدم حالا شمار تک تک روزها و ثانیه ها و دقیقه هایی که دلم تنگ میشه .ودست به دعا بر میبرم رادارم.باز هم دارم با خودم حرف می زنم انگار شایسته و پنگول برایم دست تکان می دهند تا از دنیایی که تویش غرق شدم بیام بیرون نگهبانی من رو کار داره تا برسم پایین خودم رو آماده می کنم تا درباره طلاق و دعوا و دزدیده شدن ضبط ماشین مشاوره بدهم جلوی کانتر نگهبانی یک آقایی ایستاده که همین که از پله ها پایین می روم به پهنای صورتش می خنده و یک جعبه کادویی رو به طرف می گیره من هم جعبه رو می گیرم و اون آقاهه آرووم از در بیرون می ره فکر می کنم دارم خواب میبینم برایم یک عروسک چاقالو که لای پوشال های رنگی خوابیده فرستادند آنقدر ذوق دارم که اصلا نمی پرسم از طرف کیه تا کارم تموم بشه ۱۰۰ بار عروسکم رو از داخل جعبه اش بیرون می یاورم و ذوق می کنم .

بالاخره هم فرستنده خودش رو لو می دهد .باورم نمیشود که یکی از دوستانم آنقدر من برایش مهم باشم که یادش باشه  برام یک عروسک بخره از همون چاقالوهای نرمی که دوست دارم  و به خوشگل ترین شکل ممکن تزئینش کنه وبعد درست همان وقتی که من اصلا حواسم نیست برایم بفرسته و من را تا شب کیفووور کند . اسم عروسکم رو می گذاره خنگه پشمالو آنقدر پشمالوئه که چشم هایش گم و گوره .

 بادمجون سرخ شده ها رو از توی فریزر در می یارم برای کشک بادمجون دارم با خودم حرف می زنم من و خودم و آزاده همیشه با هم درگیر بودیم اما وقت هایی که  آشپزی می کنم ما سه تاحسابی با هم جور می شویم و خوشحالیم  از آشپزخونه که می یام بیرون حسابی خسته ام اما از خودم راضی ام تقریبا کارهام رو انجام داده ام فردا با خیال راحت می تونم از مهمون ها پذیرایی کنم .چقدر زود دیر میشه داره بارون می یاد صدای دانههای عجول بارون که به شیشه پاسیو می خوره رو دوست دارم فردا یک روزه دیگه است یکی از همون پنجشنبه هایی که با هم قرار می گذاشتیم.

پ.ن.۱:

آشیانه بادها کجاست؟

 وقتی که در آسمان‌ها نیستند؟

 روز را کجا سپری می‌کنند؟

 شب که به جارو کردن خواب من مشغولند

پ.ن.۲:

همراه من

در نیمه های راه فروریخت

در کوچه های خاطره گم شد

در جاده های فاصله جا ماند

همراه من

همراه من نماند

همراه من

همراه من نبود

 حالا

هر روز با شماره همراهمت

که در دسترس نیست...

 حق با تو بود

کوچه به بن بست می رسید.

پست نوشتن در دل شب

سلام

۶۰ تا صفحه ورد باز کردم که مثلا گزارشهای عقب افتاده ام رو بنویسم . سردبیر یکی از مجله هایی که باهاش کار می کنم و اتفاقا همیشه از موضع بالا صحبت می کنه و همیشه هم حق به جانبه ایمیل فرستاده که منتظر مطلبه دوست دارم برایش بنویسم که منتظر باش تا صبح دولتت بدمد اما خب نمی تونم بالاخره آخر ماه و اول ماهی هم وجود داره و عقل سلیم حکم می کنه که آدم پل های پشت سرش رو خراب نمی کنه در نتیجه مثل این خبرنگارهای حال بهم زن در جواب ایملشون می نویسم که تا صبح گزارشم روی میلشونه و نگران نباشن . گفتگوی اسباب بازی ها هم مونده امروز عجب روز گندی بود . برای پیدا کردن عکس یک متهم قدیمی همه موتورهای جستجو گر رو به کار گرفتم و به ۶۰ تا عکاس هم زنگ زدم تا بالاخره یک عکس اندازه نخود پیدا کردم . اما بالاخره پیداش کردم . توی این هاگیر واگیر به الی و فیروزه هم زنگ زدم و حسابی با هم حرف زدیم چقدر جفتشون رو دوست دارم . صدام تصویر ذهنی که الی درباره ام ساخته بود رو حسابی خط خطی کرده بود حالا قراره با هم بریم خیابون گردی فیروزه هم خیلی ساده و صمیمی بود انگار مدتها بود که همدیگه رو می شناختیم و از هم دور افتاده بودیم . وای خدایا مرسی به خاطر این دوستای خوب . بعد هم برای چندمین بار در طول این چند روز قالب وبلاگم رو عوض کردم .فکر کنم بعد از این می تونم برم قالب سازی کار کنم بعدهم که از این گل ها خوشم اومد و انتخابش کردم .برای نسیم  چند تا خبر از دنیای بچه ها فرستادم که موموضوعاتش جالب بود مثلا  اینکه کجا حراج گذاشته برای فسقلی ها کدوم فرهنگسرا نمایش شاد موزیکال داره و جشنواره اسباب بازی ها قراره کی برگزار بشه نوشتن برای بچه ها رو دوست دارم .جدا از این دوست داشتنه دنیای بچه ها من رو از دل این همه خون و خونریزی و خیانت بیرون می یاره و یکم بهم تعادل می ده  اون وقت من می گم دختر توانمندی ام هی به من بخندید .

گزارشم نصفه و نیمه است حال ندارم تمومش کنم بالاخره صفحه خودمون تموم میشه و  صفحه رو می فرستم که بخونن سایت های خبری رو برای آخرین بار چک می کنم . تا چیزی از دستم در نره و فردا خبر نخورم .دادسرای جرایم پزشکی رو فقط ما پوشش می دهم یعنی هیچ روزنامه ای خبرنگار نداره که به این دادسرا راهش بدهند اما حالا چند هفته ای هست که یکی از روزنامه ها خبر و گزارش جرایم پزشکی کار می کنه.و دبیر حوادثش برای من خنده های ژوکوند گونه می فرسته من خودم هم یک گزارش رو به ۲۰ مدل گوناگون می نویسم و به این ور و اون ور می دهم دبیر حسودی هم نیستم که چشم نداشته باشم ببینم خبرنگارم از من بیشتر درآمد داره همیشه هم بچه ها را تشویق  کرده ام که یاد بگیرن همه نوع گزارشی بنویسند . و فقط به حوادث نویسی خودشون رو محدود نکند. هیچ کدوم از خبرنگارهام رو هم محدود نمی کنم که حق نداشته باشندجایی کار کنن اما منبع خبری ام رو نمی فروشم .  می دونم کار کاره پنگوله توی دنیای حرفه ای از این رو دست زدن ها زیاد داریم می دونم که شهریه دانشگاه آزاد می ده و دوست داره دماغش رو عمل کنه تازه بدتر از من یک دوجین هم قسط و قرض و وام داره اما هیچ کدوم اینها دلیل نمیشه آس برنده من رو رو کنه کارهامون که تموم میشه یک جلسه دونفره برگزار می کنیم . آنقدر محکم حرف می زنم که خودش خیلی زود معذرت خواهی می کنه و می گه می خواسته به من بگه اما چون حالم خوب نبوده موکول کرده به یک زمان بهتر از آب زیر کاه بودنش بدم می یاد بهش هم می گم که از کار غیر حرفه ایش ناراحت شده ام اون هم فقط معذرت خواهی می کنه و قول می دهد که تکرار نشه .

نرگس های رو میز خشک شدند اما هنوز خوشگلند.ماک دسته شکسته ای که این چند روز گلدون نرگس ها بود بدون شاخه های گل دوباره زشت و به درد نخور شده گل های خشک شده رو می ریزم توی سطل آشغال و ماک شکسته رو می گذارم توی کشو اما هنوز در کشو ام رو نبسته ام که نیوشا با یک دسته نرگس تازه از راه می رسه دوتا شاخه اش رو روی میز ما می گذاره سه تا شاخه هم برای میز خودشون .دوباره میزمون خوشگل میشه و بوی نرگس پخش میشه توی تحریریه .چایی ام رو با شکلات تلخی که مغز فندوق داره می خورم و با بچه ها درباره چکمه هایی که نیوشا خریده حرف می زنیم .چکمه هایش هم خوشکلند هم خانومانه هم خیلی پاشنه بلند.

هنوز صفحه آماده نیست از مانیتور خسته شده ام امروز پالتو پوشیدم و حسابی با کلاس شده ام و صد البته چاختر تر به نطر می رسم راستی ۱۲ تا لاک خوش رنگ خریدم امروز که همه لباس هام مشکی بود لاک قرمز گوجه ای زده بودم با کیف پوست ماریه طوسی خیلی با شخصیت شده بودم رنگ لاکم هم حسابی توی ذوق می زد یک سر رفتم اتاق مدیر مسئول و با مهسا گپ زدم بعد هم چون ناهارمون افتضاح بود و داشتم از گرسنگی تلف می شدم و به علت فقر مالی نمی تونستم زنگ بزنم غذا بیارن از روی میز اقتصادی ها چند تا بیسکوئیت بدمزه دزدیدم با مرجان درباره رنگ لاکم حرف زدم وهمون بیسکوئیت های بدمزه رو خوردم پرینت صفحه رو که نهایی می کنم خیالم راحت میشه که امروز هم تموم شد خدا رو شکر حالا فقط مونده گزارش اسباب بازی ها رو بنویسم .تا از شر اس ام اس های تهدید آمیز نسیم راحت شوم .

بعد از مدتها اتاقمون رو ریختم بهمو همه چیز رو مرتب کردم یکعالمه روزنامه و مجله ریختم بیرون لباس های داخل کمد رو مرتب کردم و یک مقنعه و دو تا تاپ جدید پیدا کردم دوست دارم روتختیم رو عوض کنم از این قرمز و مشکلیه خسته شدم دلم یک روتختی رنگ روشن می خواد اما مامان میگه رنگ روشن زود  کثیف میشه و کثیف شدنش توی ذوق می زنه هنوز تصمیم نگرفتم چه رنگی بخرم.روتختیه نباتی با گلهای ریز نارنجی یا یک بنفش یاسی با رگه های بنفش تیره اصلا شاید هم آبی خریدم آبی اطلسی که رویش دلفین و ماهی داره یا سورمه ای با ستاره های زرد .

خوابم نمی یاد دوست دارم چند تا چیز رو که برایم اتفاق افتاده بگم اما فعلا نه عقربه های ساعت با هم مسابقه گذاشتند بابا در اتاق رو باز می کنه تا مطمئن بشه که روی کیبورد خوابم نبرده لیوان نسکافه ام رو سر می کشم و می گم سلام بیدارم بابا خوابم بگیره می روم روی تخت قول .روده درازی دیگه بسه برم گزارشم رو بنویسم که الان صبح میشه

پ.ن.۱:نفس می کشم نبودنت را

نیستی

هوای بوی تنت را کرده ام

می دانی

پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است

به همه ی زوج های خیابان های بارانی و کوچه های پاییزی حسودی می کنم ...

گرما زده می شوم ، تو را کم دارم

سرما میخورم ، تو در خونم پایین آمدی ...

تو نیستی

آسمان بی معنیست

حتی آسمان پر ستاره

و باران

مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد

تو نیستی

و من چتر می خواهم ...

چه مصیبتی می شود وزش باد

دلم برای موهایت هم تنگ شده...

هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...

خودم را به هزار راه میزنم

به هزار کوچه

به هزار در

نکند یاد آغوشت بیفتم ...

پ.ن.۲:

دستم را گرفتی .

کف دست‌های تو ؛

وامانده دلم .

همه جا آسمان همین رنگ است

سلام

یک هفته سخت رو پشت سر گذاشتم . مغزم هنگ کرده بودو هیچی دست خودم نبود . شبیه این آدم آهنی هایی که از روی یک برنامه از پیش برنامه ریزی شده کار انجام می دهن شده بودم صبح ها تا جا داشت می خوابیدم بعد هم مثل کلفت ها راه می افتم می رفتم روزنامه توی مسیر هم ۸۰۰ تا خمیازه می کشیدم . توی تحریریه هم مثل برج زهر مار می نشستم و کارم رو انجام می دام اون هم نه مثل همیشه با اشتیاق و با دقیت از سر رفع تکلیف خلاصه موجودی شده بودم بس حال بهم زن و در حد استفراغ که بالاخره هم گلاب به رویتان بالاش آوردم و خلاص . الان یک عدد آزیه فول انرژی در حال تایپ کردنه

با یک دوست رفتم کافه قبلا هم گفتم که کافه رو نیستم بعضی وقت ها که هدی در حال انفجاره و هیچ کسی هم نیست می آید سراغ من نمی دونم چرا فکر می کنم ادم هایی که کافه می روند در حال تظاهر کردن هستند . خودشون نیستند . دارند نمایش بازی می کنن . اما کافه ای که رفتیم خیلی چسبید.من شیر کاکائو خوردم و یکعالمه درباره اختلاس و برنامه های اقتصادی حرف زدیم .جای سیگار خالی بود اما برای اولین بار نشستن روی اون صندلی های کوچیک و حرف زدن درباره موضوع هایی که من اصلا بهش ورود نمی کنم برایم لذت بخش بود . تازه داخل کافه پر از ماک های رنگارنگ بود که من خیلی خوشم اومد با یک کلکسیون از فندک ها و زیر سیگاری های متنوع یک گارسن بامزه ای هم داشت که یکم شیرین می زد . یک لنگه گوشواره استیل هم توی گوشش انداخته بود و سعی می کرد صورتش رو طوری طرف مشتری ها بگیره که گوشواره اش معلوم باشه کلا بعد از ظهر خوبی بود .

شب ها تا دیر وقت بیدارم.چند تا شماره رو از توی گوشی ام پاک کردم . این روزها خیلی نازی نازی شده ام .اون شبی که حالم خیلی بد بود با مارکو چت کردم حرف هایش برایم جالب بود آنقدر باهام حرف زد که حالم خوب شد . مارکو دندون پزشکه یک عالمه خاطره های بامزه برای تعریف کردن داره فکر می کردم خیلی ها حالم رو بپرسند اما متوجه شدم که همه گرفتاری های خاص خودشون رو دارند . یک چیز دیگه هم دستگیرم شد من آدم خاله زنگ بازی نیستم . یک وقت هایی یک ذوق های کوچو لویی توی زندگی پیدا میشه که مدتها میشه باهاشون کیفوووور شد هفته گذشته من یک دونه از این ذوق های کوچولو رو داشتم . لابه لای اس ام اس های شبانه یکی که اصلا فکرش رو نمی کردم یک اس ام اس برایم فرستاد که با خوندنش  از خوشحالی خندیدم و بعد گریه کردم نه از دلتنگی نه آنقدر خوشحال شدم که باورم نمیشد اون اس ام اس مخاطبش من باشم . تا چند روز هر دفعه که حال داشتم اس ام اس رو می خوندم آخرش هم دلم طاقت نیاورد و برای فرستنده اش نوشتم که من همه اون احساسی که لابه لای اس ام اس کادو پیچ کرده بودی را دریافت کردم و ازش تشکر کردم .

یک رژصورتی براق خریدم با یک عطر جدید که علی رقم عطرهای دیگه ای که دارم بویش گرمه یک قرار مسافرت هم با سمانه هماهنگ کرده ام . چد تا از ای دی های ادد لیست یاهو و جی میل رو هم دیلیت کردم . یک دسته نرگس شیراز خریدم گذاشتم کنار مانیتورم به جای شلوار جین شلوار پارچه ای می پوشم با بوت جیر که حواسم باید به تمیز بودنش جمع باشه چند روزه لاک می زنم هر روز یک رنگ جدید قالب وبلاگم رو هم عوض کردم . چند تا تغییر هم  ایجاد کردم که درباره اش بعدا می نویسم . کلا همه چیز داره تغییر می کنه اگه خدا بخواد .

 پ.ن.۱:

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

پ.ن.۲:هنوز هم اینجا می آیی؟؟؟؟

تصمیم برای یک تغییر

سلام

وقتی خسته ام . وقتی فشار عصبی رویم زیاده و بغض گلویم رو فشار می دهد ترجیح می دهم با یکی حرف بزنم . الان دقیقا حالم بده اشک توی چشم هایم حلقه زده و نهایت سعی ام رو می کنم که پلک نزنم تا اشک هایم سرازیر نشوند  احساس می کنم گر گرفته ام و صداهای اطرافم راو نمی شنونم . خسته شدم از بس به جای دیگران معذرت خواهی کردم . به جای دیگران خجالت کشیدم . به جای دیگران احساس مسئولیت کردم و مثل خر کار کردم . بعد هم با یک دستت درد نکنه خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردند که چی آزی تو می تونی و توانایی هات زیاده از همین حرف هایی که برای خر کردن کاربرد داره.الان احساس می کنم خرم کرده اند

به یکی از دوستانم پی ام می دهم که می تونی حرف بزنی؟ و او نمی تونه کار داره . حق هم داره کارگر من که نیست وقتش رو من تنظیم کنم .به سمانه زنگ می زنم می خواد بره مهمونی داره موهایش رو اتو می کشه .زود خداحافظی می کنم و نگاه می کنم به صفحه مانیتور ستاره کاج کریسمس بهم چشمک می زنه حالم خوب نیست .با خودم حرف می زنم باید مشکلم رو حل کنم باید یک راهی باشه که هست . تمرکزم رو بهم زده که نمی بینمش نمی تونم پیدایش کنم . خبرهای روز رو رد می کنم . می دونم که دارم پرت و پلا می نویسم . فقط دوست دارم امروز تموم بشه تا با خودم خلوت کنم .گوشی ام رو خاموش می کنم کنار آدی چتم هم یک علامت ورود ممنوع می گذارم . حالا من آزاده ام دبیر سرویس حوادث یک روزنامه پر حاشیه ،دختر لووسه مامان و بابا،خاله مینا و صبا، عمه امید و علی، خواهر لیلاو سمانه و حمید و سعید و وحید،دوست ایکس و ایگرگ . خبرنگار فلان مجله،و....باید هم خسته باشم . باید هم خودم رو گم کنم بین این همه نقش های متفاوتی که دارم و گاهی وقت ها لابه لاشون گم و گور میشوم . خیلی وقت بود به خودم قول داده بودم اینجا غر نزنم . آزاده غرغرو نباشم . اما وقتی فعل هایم تکراری میشوند . وقتی حوصله ندارم یک خبر رو با چند تا موتور جستجوگر زیر و رو کنم. وقتی خیلی وقته رژصورتی ام تموم شده و فرصت نکردم برم دوباره از همون رنگ صورتی براق بخرم . یعنی آزاده تموم شده یعنی باید یک فکری برایش بکنم . یک چیزی بیخ گلویم رو سفت گرفته ول هم نمی کنه .غم و غصه هام ماله خودمه و شادی هایم رو قسمت می کنم. نه از دوستهای چتی نه از دوستهای وبلاگی نه از همکارها و هم دوره ای ها از هیچ کدومشون نمی تونم توقع داشته باشم من رو درک کنن . می دونم افسردگی فصلی گرفته ام . دوباره خون دماغ می شوم هر شب هر شب از اول آذر تا دیشب ۸ بار مجبور شدم بروم بیمارستان .نتونستم  یا بهتر بگم که از خون دماغ شدن های سریالی ام شکست خوردم  نگرانم ،دلهره دارم ،استرس دارم ،عصبی میشوم و همه اینها دست به دست هم می دهند تاسردرد های میگرنی دست از سرم برندارند .شقیقه هایم بزنه جریان خونم رو احساس کنم چشم هایم رو ببندم صدا ها رو نشنوم دستم رو بگیرم به لبه میز همه چیز دور سرم بچرخه تا رد خون سرد بالای لبم جاری بشه و خلاص  دیگه نخندم . تا دیگه اون آزیه شاد و شنگول نباشم .

داداشم می گه اعتراف به شکست نصف موفقیته .من همیشه دختر قوی ای بودم این رو همه دوستانم می دونن با تب ۴۰ درجه برنامه رفتم گزارش نوشتم . دوست خوبی برای دوستانم بودم تولدها رو یادم می مونه سعی کرده ام اگه از دستم بر می اومده شده یک همدردی کوچولو دریغ نکنم اما الان تموم شده ام . دیگه نمی تونم شده ام یک مرداب باید بروم نمی دانم کجا نمی دونم تا کی اما باید بروم .باید یک تغییر و تحولات انجام بدهم . دوست ندارم آزاده این دختر خمود و افسرده باقی بمونه .از اینکه هر روز یک سری کار روتین رو انجام می دهم بدم می یاد . باید خودم رو عوض کنم . توی نقش هایی که دارم یک تجدید نظر بکنم . یک بار یکی از دوستانم نوشته بود بعضی ها با اینکه قیافه خوبی دارند اما از درون پوسیده اند .منم احساس می کنم پوسیده ام .دوست خوبی نبودم برای خیلی ها زود کنار گذاشته شدم . امیدوارم تغییر کنم . 

پ.ن۱:برایم دعا کنید .  

پ.ن.۲:

نگاهت!

نگاهت چه رنج عظیمی است،

وقتی به یادم میآورد

که چه چیزهای فراوانی را

هنوز به تو نگفته ام ...

پ.ن.۳:

خدا حافظ

مرگ از پنجره بسته به من می نگرد

سلام

یک عالمه آدم منتظر ایستاده اند توی صف عابر بانک مجبورم منتظر بمانم و ۳۰ تومن کارت به کارت کنم . حالم از آدم هایی که به خاطر پول بی آبرویی در می آورند به هم می خوره .خیلی وقته اون موقع از روز توی خیابان نایستاده ام.حالا یک توفیق اجباری پیدا کرده ام که دید و بازدید محله ای هم داشته باشم . سرم رو می اندازم پایین و با گوشی ام ور می روم . آن طرف خیابون درست جلوی بانک یک مغازه اسپرت فروشی ماشینه اون وقت ها که ماشین داشتم یک بار با حمیدرضا از اینجا روکش صندلی خریدیم . صاحب مغازه یک پسر جوونه ۲۷ساله است که با نوه همسایه مون ازدواج کرده می شناسمش داره روی پراید سیستم نصب می کنه دل و روده ماشین رو ریختن کف خیابون هنوز نوبتم نشده ماشالله همه ۱۰۰ تا کارت دارن و یک دوجین قبض.

 این باکس گوشی ام را خالی می کنم که یکهو فروشنده مغازه قلبش رو می گیره و رو به خیابون کنار جدول روی زمین زانو می زنه نمی دانم چه اتفاقی می افته که یکهو همه خیابون خیز برمی دارند طرف او و یک لحظه دور و بروم خالی می شود . هیچی معلوم نیست . کار بانکی ام را انجام می دهم و اورژانس اون آقاهه رو با خودش می بره هوای آلوده خبرهای نصفه و نیمه قتل سرقت همه چیز دوباره مثل هر روز تکرار می شود . بدون کم و کاست شب که بر می گردم . یک ایستگاه بالاتر پیاده می شوم تا هله هوله بخرم دستهایم رو می کنم توی جیب مانتوام و همه حواسم به این هست که روی خط موزاییک ها پا نگذارم .

خشکم می زنه جلوی در مغازه یک پارچه نوشته سیاه زده اند که به علت فوت ناگهانی آقای ...مغازه تعطیل است .یعنی  اون آقاهه مرد . از اولین خانمی که از کنارم رد میشه می پرسم چی شد؟می گه بنده خدا ساعت ۱۰ صبح قلبش گرفت بردنش بیمارستان تموم کرد.جوون بود حرووم خاک باشه با چشم های اشکی می روم خونه من دیدمش حالا چشم هایم رو که می بندم همه اون اتفاق های صبح جلوی چشمم رژه می رود . در اتاق رو می بندمک و یک دل سیر گریه می کنم . آنقدر که به هق هق می افتم مامان برق رو روشن می کنه و می گه چی شده؟چرا ماتم گرفتی اشک هام نمی گذاره حرف بزنم . لابه لای هق هق گریه و فین فین درباره همه اون اتفاق هایی که صبح افتاد و چیزی که دیدم حرف می زنم مامان هم گریه می کنه دلم برای دختر جوانی که  بعد از دوماه بیوه شده می سوزه دلم برای پسر جوانی که داشت زندگی اش رو می کرد می سوزه چقدر مرگ بهمون نزدیکه چقدر دم دسته و نمی بینیمش . به این فکر می کنم که صبح علاوه بر اون همه آدم عزاییل هم توی خیابان حضور داشته و به ما نگاه کرده سرم درد می کنه پلک که می زنم رد اشک های داغ از روی گونه هام سر می خورند و تا گوشم می روند.چشم هایم رو می بندم صدای یک خنده محو پر می شود توی گوشم یکی من رو صدا می کنه سرم درد می کنه سبک شدم انگار دوست دارم چشم هایم رو باز کنم اما نمی تونم سرم رو که تکون می دهم رد خون سرد راه می افته روی بالشم نا ندارم بلند شوم چشمهایم سیاهی می ره من هنوز زنده ام ....

پ.ن.۱:

همه‌ی ما
فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده‌ایم،‏
که جهان را بی‌جهت
یک جور عجیبی
جدی گرفته‌ایم.‏

پ.ن.۲:

آدم‌ها می‌آیند
زندگی می‌کنند
می‌میرند
و می‌روند
اما
فاجعه‌ی زندگی تو
آن هنگام آغاز می‌شود
که آدمی می‌ميرد...

از امروز تا بهار

سلام

سرم شلوغه .واقعا اون آزیه غرغرو و بد اخلاق رو یک جایی جا گذاشتم که نمی دانم کجاست . پام دیگه خون نمی یاد اما تند تند که از پله ها بالا و پایین می روم درد می گیره با محمد حسابی درباره همشهری و تغییر و تحولاتش حرف می زنیم . دلم برای اون ساختمان بلند و آسانسوری که همیشه خراب بود و پله های مرمریش تنگ شده . اما به روی خودم نمی یارم . محمد تند تند عکس ها رو جابه جا می کند و می گوید :یک روز بیا سر بزن تو که اینقدر بی معرفت نبودی .راست هم می گه ها ۹ماهه اون وری نرفتم پشت سیستم که می شینم به حامد می گم چند تاسوژه  خوب دارم اون هم نامردی نمی کنه و با روی خوش استقبال می کنه اما دوست ندارم دوباره برگردم به اون جریان سیال استرس های پایان ناپذیر  دوست دارم برای خودم کار کنم برای همین باز هم سرم شلوغ میشه و یادم می ره باید طرح می نوشتم.بعدش هم ناراحت نمیشوم از اینکه سینا رفته و یک طرح داده و طرحش قبول شده .حالا با خیال راحت شونه هایم رو بالا می اندازم و می گم به من چه بعد با خیال راحت وبلاگ های مورد علاقه ام رو می خونم.و خبرهای پرت و پلاب پنگول رو راست و ریس می کنم .

از اینکه هر روز مثل بز از یک گوشه خیابان راهم رو بگیرم و برم خونه متنفرم . دوست دارم راه های جدید رو امتحان کنم اما پنگول پایه نیست من هم زیاد باهاش راحت نیستم.دنیای ما اندازه هم نیست .دوست ندارم این پرده ای که بینمون هست دریده بشه اما دوست دارم برم بیرون برای همین بعد از ظهر با هدی قرار می گذاریم بریم خیابون گردی هدا دبیر سرویس فرهنگی یک روزنامه است.خیلی وقته همدیگر رو ندیدیم اولش یکم برای هم کلاس می گذاریم و از سختی ها کار و قرار مصاحبه هایی که کنسل میشه حرف می زنیم بعد درست توی یک لحظه جفتمون هم غش غش می خندیم و می شویم همون دوتا دوست همیشگی . من برایش دمپایی می خرم یک دمپایی قرمز که رویش بعد هم درباره خوابی که چند شب پیش دیدم باهاش حرف می زنم خواب دیدم که از مغازه چرم مشهد یک جفت کفش خریدم و همون جا پوشیدم . چقدر هم کفش هایم راحت بود علی رغم همه دفعه هایی که کفش می خرم و نگرانم که  کفش نو پایم رو نزندتوی خواب اصلانگران نبودم . حتی یادمه که پول کفشم رو با عابر بانک پرداخت کردم . هدی تعبیر می کنه که کفش دیدن توی خواب برای دختر مجردبخته بعدکیس های ازدواجم رو بررسی می کنیم . آقا رحمان که کچل بود من کلا مرد کچل دوست ندارم . مش رمضون که یک مدت نگهبان شب روزنامه بود و همیشه به من لبخند می زد هم بالاخره من رو قال گذاشت و با ملیحه ازدواج کرد . محرم هم خوب بود می تونستم محی صدایش کنم .حیف که ۶۵ سالش بود و ۹تا بچه داشت وگرنه خیلی مورد خوبی بود . تازه وسواسی هم بود هر روز لیوان هامون رو با وایتکس می شست اما یادش می رفت آبشون بکشه درنتیجه اولین چایی که صبح ها می آورد طعم و مزه وایتکس داشت. دیگه مرد نداریم سوپرها و بقال محل هم خواستگار خود هدی هستند .حسابی می خندیم و بستنی می خوریم هدی برایم یک فلش می خره یک فلش چاقالوی آبی که درش شیشه ایه همون جا هم آقای فروشنده جدیدترین ترانه معین رو برام می ریزه  

با حس عجیبی با، حال قریبی دلم تنگته

پرازعشق و عادت، بدون حسادت دلم تنگته

گله بی گلایه، بدون كنایه دلم تنگته

پر از فكر رنگی ،یه جور قشنگی دلم تنگته

تو جایی كه هیچكی واسه هیچكی نیست و همه دل پریشون

دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت كه كهنه نمیشن

دلم تنگه تنگه برای یه لحظه كنار تو بودن

یه شب شد هزار شب كه خاموش و خوابند چراغهای روشن

منه دل شکسته،با این فکر خسته دلم تنگته

با چشمایِ نمناک تر و ابری و پاک،دلم تنگته

ببین که چه ساده،بدون اراده، دلم تنگته

مثل این ترانه،چقدر عاشقانه دلم تنگته

یه شب شد هزار شب،که دل غنچه یِ ماه قرار بوده باشه

تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه

چقدر منتظرشم که شاید از این عشق سراغی بگیری

کجا کی کدوم روز،منو با تمام دلت میپذیری

منه دل شکسته،با این فکر خسته دلم تنگته

با چشمایِ نمناک تر و ابری و پاک،دلم تنگته

ببین که چه ساده،بدون اراده، دلم تنگته

مثل این ترانه،چقدر عاشقانه دلم تنگته

 به نسیم قول دادم برایش یک گزارش بنویسم درباره جاهای فرهنگی و تفریحی استانهای مختلف که مخصوص بچه هاست .مشهد و اهواز و کرمانشاه و تهران رو نوشتم هر کدومتون که ساکن شهرهای دیگه هستیداگر اطلاعاتی درباره مکان های خاص بچه ها مثل شهربازی و آرایشگاه و آتلیه و فرهنگسرا دارید برام بنویسید قول می دهم با ذکر اسمتون گزارش رو بنویسم . هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم .

پ.ن.۱:گاهی تنهایی آنقدر قیمت دارد که در را باز نمی کنم!
حتی برای "تو" که سالها منتظر در زدنت بودم

پ.ن.۲:از الان تا بهار ثانیه ها رو می شمارم.

خداحافظ پاییز برگ ریز

سلام

یلدا مبارک.

پاییز هم تموم شد.باروون های یک ریز و ریزریزش پاییز برگ ریز هزار رنگ . دو ست دارم بشینم پشت پنجره و به برگ های چناری که می چرخند و می رقصند بعد می می رند نگاه کنم . فرم روزنامه تغییر کرده صفحه ها کم شده اند و آنهایی که باید می رفتند رفتند . حالا تعداد مون کمتر شده دیگه لازم نیست برای ناهار برویم سلف حالا می تونیم پای مانیتورهامون غذا بخوریم و با تلفن حرف بزنیم.مامانم از این مدل غذا خوردن متنفره دوست داره وقتی غذا می خوریم بهش نگاه کنیم و درباره مزه شور و بی نمک و ترش غذا با هم حرف بزنیم.خیلی وقته که به خوردن غذا اشتهایی ندارم. برایم فرقی نمی کنه ناهار چی بخورم . کجا بخورم .الان ذهنم درگیر یک چیز دیگه است. عکس ها رو می گذارم توی فولدر روزبعد  و می بندمش به این فکر می کنم که خدا رو شکر چقدر کارهای روزنامه روتین شده اند . حالا سر یک ساعت مشخص بچه من متولد میشود . یک روزهایی بی حال و حوصله بودیم و صاف و ساده متولد شده یک روزهایی هم پر حوصله بودیم و حسابی بزک دوزکش کردیم .

با صدای سمانه از خواب بیدار میشوم . همیشه از من زودتر بیدار میشد . می گه تپلی هنوز خوابی فکر می کنم خواب می بینم اما سمانه بالای سرم ایستاده و به من لبخند می زنه چقدر جا افتاده شده با اون انگشت های کشیده اش.پتو رو می کشم تا زیر چونه ام و باز هم چشم هایم رو می بندم می گه مامان من باید ۵شنبه برگردم و از اتاق می ره بیرون امروز یک شنبه است . بیخود کرده تا ۵ شنبه باید برگرده می مونه تا ۱۵ دی ماه زود از تخت می یام بیرون و دست و صورتم رو می شورم وسط هال خواهر کوچولو رو بغل می کنم می گه آزی چرا این شکلی شدی انگار رعد و برق خورده توی سرت و من به خودم توی آیینه بزرگ هال نگاه می کنم که موهام توی هوا مونده اند و شبیه یک خروس چاق و چله شده ام خنده ام می گیره بعد از مدتها با هم صبحانه می خوریم مامان هم شیر گرم کرده هم چند مدل مربا گذاشته روی میز دلم پنیر خامه ای می خواد با گردو و نون بربری اما سمانه برایم نیمرو درست می کنه .سرم رو می گذارم روی میز آشپزخونه می دونم که الان مامان هیچی به من نمی گه اگر تنها بودم دادش در می آمد که حمع کن این موهای به هم ریخته را اما حالا  جلوی اجاق گاز ریز به ریز با سمانه حرف می زنه و من به این فکر می کنم که چقدر سمانه نسبت به او دختر اماده خوری که تا همین دو ماه پیش از ۷ روزه هفته ۸ روزش رو با هم قهر بودیم فرق کرده است .چقدر خانوم تر شده است و عاقلانه رفتار می کنه  خوشحالم که مامان امروز تنها نیست . و دیگه تند تند به من زنگ نمی زنه که کجایی ؟کی بر می گردی ؟ناهار چی خوذدی ؟امروز مامان حسابی خوشحاله .

با سمانه قرار خرید داریم . مثل همون وقت ها میدون ولی عصر قرار گذاشتیم . خبرها که رد می کنم به پنگول می گم که باید زودتر بروم پرینت اولیه را که می خونم هیچ اشکالی نداره باز هم عکس ها رو چک می کنم.سمانه زنگ می زنه که کی کارم تموم میشه روزنامه ها رو می ریزم توی کیفم و با کاپشنی که خواهرم برام آورده تند می روم که از سر دبیر خدا حافظی کنم .کارت که می زنم هوای سرد یک هو می پاشه توی صورتم . منتظر تاکسی می مونم و به سمانه زنگ می زنم . ده دقیقه دیگه می شویم همون دو تا خواهری که بهترین پیاده روی هوای عمرمون را از میذون ونک تا راه آهن با هم آنجام دادیم . می خندیم سیب زمینی سرخ کرده می خوریم . درباره پرده های لوکس زرتشت و نوع پارچه هایشون با هم بحث می کنیم و من سمانه رو دعوت می کنم به شام . می گه بریم خونه مامان تنهاست . بعد از همون شیرینی ها که مامان و بابا دوست دارن از لرد می خریم و سوار تاکسی می شویم .از تی تی هفت تیر برای سمانه یک شال می خرم . همون که خودش دوست داره بعد هم با هم تا بالای میدون می رویم وبر می گردیم .حسابی خنده ایم آنقدر که گوشه لبم درد می کنه از اون روزی که همدیگر رو پیدا نمی کردیم و توی می دون ۷تیر ماشین گرفتیم برای ۷ تیر و از این شاکی بودیم که چرا تاکسی ها نمی ایستند گفتیم و خندیم تا رسیدیم به شب عروسی و خرید لباس و همه اتفاق هایی که حالا برامون خنده دار شده بود . سر میدون درست وقتی می خواستیم از خیابون رد بشویم یک عدد پراید از روی پای من رد شد و شصت پای راستم له شد . دنیا رو تیره و تار می دیم . مردم و زنده شدم تا رسیدیم خونه شانس آوردم که کفشم درست و حسابیه والا الان باید با پنجه پایم خدا حافظی می کردم . پایم له شده البته ناخن شصتم له شده و رفته توی گوشت انگشتم . و خیلی دردناکه خیلی .

به من نیومده سر و سالم باشم . چند وقته از خون دماغ های دوره ای خبری نیست  تازه از شر تب و لرزهای شبانه فارق شده ام . دستم دیگه درد نمی کنه اما حالا گند زدم به شصت پایم . ناخن پایم رو دکتر می کشه آنقدر حیغ می زنم و درد می کشم که بیهوش می شوم . چشم هایم رو که باز می کنم باز هم سمانه لبخند می زنه می روم روزنامه تا شب دور هم یک یلدای حسابی رو جشن بگیریم .

از دست خودم دلگیرم . با خودم قهرم . از اینکه اینقدر زود با آدم ها صمیمی میشوم . از اینکه دغدغه دیگران خیلی زود دغدغه من می شود و می شوم کاسه داغتر از آش لجم در می یاد . من برای همه دوستانم باید یک دوست باشم درست مثل خودشون که برای من یک دوست هستند . هیچ کدوم از بچه ها درباره دلتنگی های من چیزی نمی پرسه برای همه بچه های روزنامه من یک آزیه شاد و بی غم هستم که همیشه از پرونده های دردناک پرده برداری می کنهو یک عالمه خاطره های بکر و جذاب داره برای تعریف کردن .برای رئیسم یک کارمند خوش قولم با پرونده ها و خبرهای اختصاصی که مولای درزشون نمی رودو قابلیت خبر یک شدن را داره برای روزنامه  برای دوستانم هم یک دختر شاد و هله هوله خور حرفه ای هستم که گاهی وقت ها شیطنت هم می کنه قهر می کنه گریه می کنه اما حاضرم شرط ببندم هیشکی نمی دونه آزیه واقعی کدومه چه شکلیه .چرا زود از حرف دیگران دلسرد میشود . چرا زود دور دوست های تازه اش  رو خط می کشه و دیگه سراغشون هم نمی ره چون زود تر از آنچیزی که دیگران فکرش را هم می تونن بکنن دلش می شکنه .

شب یلدا مامان کلی مهمون دعوت کرده خواهر زاده و برادر زاده هایم با هم بازی می کنن مامان و بابا هم با یک ذوقی به بچه هاو نوه هایشان نگاه می کنند. به عنوان یک محروح الان همه دارند درباره ناخن له شده شصت پایم حرف می زنند . با هندونه و سیب و انار و آجیل عکس می ندازیم و همه چیز تموم میشه سمانه می خواد بره و من اصلا حالم خوب نیست جمعه مهمونی دعوت هستند و دوست داشتم خواهرم بیشتر بمونه اما ....دلم برای پاییز برگ ریز ۹۰ تنگ میشه اولین پاییز تنهایی که گذراندم .

پ.ن.۱:شاعر که باشی
دنیا برای بخشیدن
کوچک‌ترین واژه است

پ.ن.۲:رد پایت روی برف‌ها جا مانده/ نفس‌های گرمت در سینه‌ی من/ از گرمای تیرماه تنت/ تا سرمای دی‌ماه خداحافظی/ این شب‌ها بر مدار دلتنگی تو مهتابی‌ست...

پ.ن.۳:باز آخر پاییز شد و همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !! ولی امشب موقع خواب ،تو بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی ... بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دیگران نشاندی ... ... بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ... و بشمار کسانی را که بدون هیچ چشمداشتی یاورشان بودی .... درسته پاییز فصل زردی بود اما تو چقدر سبز بودی ؟! نترس جوجه ها را بعدا" نیز میتوانیم بشماریم