مرگ از پنجره بسته به من می نگرد
یک عالمه آدم منتظر ایستاده اند توی صف عابر بانک مجبورم منتظر بمانم و ۳۰ تومن کارت به کارت کنم . حالم از آدم هایی که به خاطر پول بی آبرویی در می آورند به هم می خوره .خیلی وقته اون موقع از روز توی خیابان نایستاده ام.حالا یک توفیق اجباری پیدا کرده ام که دید و بازدید محله ای هم داشته باشم . سرم رو می اندازم پایین و با گوشی ام ور می روم . آن طرف خیابون درست جلوی بانک یک مغازه اسپرت فروشی ماشینه اون وقت ها که ماشین داشتم یک بار با حمیدرضا از اینجا روکش صندلی خریدیم . صاحب مغازه یک پسر جوونه ۲۷ساله است که با نوه همسایه مون ازدواج کرده می شناسمش داره روی پراید سیستم نصب می کنه دل و روده ماشین رو ریختن کف خیابون هنوز نوبتم نشده ماشالله همه ۱۰۰ تا کارت دارن و یک دوجین قبض.
این باکس گوشی ام را خالی می کنم که یکهو فروشنده مغازه قلبش رو می گیره و رو به خیابون کنار جدول روی زمین زانو می زنه نمی دانم چه اتفاقی می افته که یکهو همه خیابون خیز برمی دارند طرف او و یک لحظه دور و بروم خالی می شود . هیچی معلوم نیست . کار بانکی ام را انجام می دهم و اورژانس اون آقاهه رو با خودش می بره هوای آلوده خبرهای نصفه و نیمه قتل سرقت همه چیز دوباره مثل هر روز تکرار می شود . بدون کم و کاست شب که بر می گردم . یک ایستگاه بالاتر پیاده می شوم تا هله هوله بخرم دستهایم رو می کنم توی جیب مانتوام و همه حواسم به این هست که روی خط موزاییک ها پا نگذارم .
خشکم می زنه جلوی در مغازه یک پارچه نوشته سیاه زده اند که به علت فوت ناگهانی آقای ...مغازه تعطیل است .یعنی اون آقاهه مرد . از اولین خانمی که از کنارم رد میشه می پرسم چی شد؟می گه بنده خدا ساعت ۱۰ صبح قلبش گرفت بردنش بیمارستان تموم کرد.جوون بود حرووم خاک باشه با چشم های اشکی می روم خونه من دیدمش حالا چشم هایم رو که می بندم همه اون اتفاق های صبح جلوی چشمم رژه می رود . در اتاق رو می بندمک و یک دل سیر گریه می کنم . آنقدر که به هق هق می افتم مامان برق رو روشن می کنه و می گه چی شده؟چرا ماتم گرفتی اشک هام نمی گذاره حرف بزنم . لابه لای هق هق گریه و فین فین درباره همه اون اتفاق هایی که صبح افتاد و چیزی که دیدم حرف می زنم مامان هم گریه می کنه دلم برای دختر جوانی که بعد از دوماه بیوه شده می سوزه دلم برای پسر جوانی که داشت زندگی اش رو می کرد می سوزه چقدر مرگ بهمون نزدیکه چقدر دم دسته و نمی بینیمش . به این فکر می کنم که صبح علاوه بر اون همه آدم عزاییل هم توی خیابان حضور داشته و به ما نگاه کرده سرم درد می کنه پلک که می زنم رد اشک های داغ از روی گونه هام سر می خورند و تا گوشم می روند.چشم هایم رو می بندم صدای یک خنده محو پر می شود توی گوشم یکی من رو صدا می کنه سرم درد می کنه سبک شدم انگار دوست دارم چشم هایم رو باز کنم اما نمی تونم سرم رو که تکون می دهم رد خون سرد راه می افته روی بالشم نا ندارم بلند شوم چشمهایم سیاهی می ره من هنوز زنده ام ....
پ.ن.۱:
همهی ما
فقط حسرت بی پایان یک اتفاق سادهایم،
که جهان را بیجهت
یک جور عجیبی
جدی گرفتهایم.
پ.ن.۲:
آدمها میآیند
زندگی میکنند
میمیرند
و میروند
اما
فاجعهی زندگی تو
آن هنگام آغاز میشود
که آدمی میميرد...
درخت دافعه دارد که سیب می افتد