چنین دختری ام من+جایزه پنگول و حبه انگور

سلام

صبح با صدای زنگ گوشی ام از خواب پریدم دیشب یادم رفته بود گوشی ام رو بگذارم روی سایلنت لیلا التماس دعا داشت اون وقت صبح رفته بود سر صفحه بندی مجله و تازه یادش اومده بود که یک گزارش کم داره.توی عالم خواب و بیداری اصلا یادم نمی آید چی جوابش را دادم فقط این رو می دانم که بعد از خدا حافظی چند دقیقه خوابیدم و یکهو انگار که بهم برق وصل کرده باشند از خواب پریدم و زود دست و صورتم و شستم و نیم ساعته یک گزارش ۱۲۰۰ کلمه ای به همراه باکس و ستون و عکس و تیتر و سو تیتر برایش فرستادم . چنین آدم مسئولی هستم من . بعد هم دوش گرفتم که سر جمع ۱۰ دقیقه بیشتر طول نکشید و هنوز هم موهایم خیسه . خدایی این بار مریض بشوم دیگه دووم نمی یارم . همه اش هم زیر آفتاب راه رفتم اما هنوز خشک نشدم .

برای پنگول و حبه انگور جایزه خریدم . برای پنگول یک جا سوئیچیه فانتزی که یک عروسک چاقالوی صورتی ازش آویزونه و انگار خودش رو دار زده و برای حبه انگور هم یک فلش ۴ گیک خریدم . تا بالاخره برای خودش فولدر موزیک های ماندگار درست کنه . حالا هم پنگول و هم حبه انگور با یک ذوقی خبر می نویسند که من هم توی خوشی شون شریکم . اسم فلش حبه انگور رو گذاشتیم قدرت نمی دونم چرا حبه انگور همیشه دوست داشته که یک بچه داشته باشه و اسمش رو بگذاره قدرت و بعد هم صدایش کنه قدرت بابا .اسم عروسک جاسوئیچیه پنگول رو هم گذاشتیم یارو چون اصلا تشخیص اینکه عروسک صورتیه محض رضای خدا چه موجودی می تونه باشه غیر ممکنه والا به قرعان .

میگه تو من رو نمی بینی این همه محبتی که برات می فرستم این همه انرژی مثبت رو درک نمی کنی . دنبال یک چیز دیگه ای . می خندم با اینکه می دونم من رو نمی بینه اما پیش دستی می کنه و می گه نخند . آزی به خدا دوستت دارم خودت رو برای خودت دوست دارم بفهم این رو لامصب . می دونم که داره چرت میگه اما حوصله بحث ندارم . من زود خسته میشوم . خودم رو می کشم کنار می گم .:یک کیف کادو گرفتم آنقدخوشگله .دوستش دارم . میگه :از کی ؟چرا به تو هدیه داد ؟این که بهت هدیه داد همون بود که با هم رفته بودین شهر کتاب ؟همونه که دیشب باهاش اس ام اس بازی می کردی ؟می گم نه کیفم زرشکیه به نظرت برم یک مانتوی زرشکی بخرم خوبه؟می گه تو چرا نمی فهمی با این حرف هات با روان من بازی می کنی لامصب ؟

داره دروغ میگه وقتی جواب اس ام اس نمی دهد.وقتی از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۷ ساعتش رو خسته است . وقتی همیشه شاکیه و نگران چک های برگشتی و کم و کسری های حسابشه . وقتی شب ها زود می خوابه گوشی اش از دسترس خارجه صبح جلسه داره شب جلسه داره روز نمی تونه حرف بزنه توی خونه نمی تونه حرف بزنه کارداره بانک باید بره بیمه کارگرها رو باید رد کنه  و من هیچ جای روزانه هایش نیستم داره چرت میگه به نظرم . برای اون کارش مهمه کارش کاره اما من کارم محلی از اعراب نداره چون اداره اونها کارخونه بابایش و شرکت داداشش اینترنت پر سرعت داره دیگه به درد نمی خوره من و امثال من سگ دو بزنیم برای چاپ روزنامه چون همه خبرهامون توی اینترنت هم هست و دیگه کسی روزنامه نمی خونه از این استدلال های مزخرفش حالم بد میشه .

می گم من شارژ ندارم . خدا حافظ داره حوصله ام رو سر می بره دوست دارم کیفور و ذوق زده کیفم باشم . و برای هزارمین بار بشمارم که کدوم یک از خواننده های وبلاگم قول داده اند برایم کادو بخرند . می گه تو لیاقت دوست داشته شدن از سمت من رو نداری .اره واقعا لیاقت ندارم .خفه شدم از این همه کم محلی از این همه نادیده گرفتن شدن .از این همه دوم بودن

صدرا زانو دردش باز هم عود کرده چهار تا پله را از همکف تا تحریریه بالا می آید جون می ده بیچاره آسانسور رو دست کاری کرده اند که فقط طبقه دوم می ایسته امروز دلم برایش سوخت کوله اش رو برایش آوردم بالا بیشعور اونقدر دلقک و مسخره است که اصلا آدم با اون همه درد توی چهره می بینتش دلش برایش کباب میشه می دونم که اول دی ماه وقت جراحی داره خدا کنه از شر این درد مزمن خلاص بشه تحریریه مون بدون فضولی ها و چتربازی های صدرا یک چیزی کم داره انگار

پ.ن.:

بليط برگشت

هيچ مسافري را از رفتن منصرف نمي كند!

مي دانم

و شايد نمي داني!

كه اين قطار

روزي در جايي مي ايستد و تو

به تمام خاطراتمان

يك بليط برگشت بدهكار مي شوي!

جلسه با پنگول+فوتبال بازی +کادوی پاییزی

سلام

روزهایی که پنگول زود می یاد و قبل از رسیدن من چند تا خبر می نویسه یعنی اینکه بعد از ظهر زود می خواهد بره و کار داره . من هیچ وقت نمی پرسم چی کار داری یا کجا می خوای بری همیشه هم گفتم اگر کار دارین اولا دو ساعت جلوتر بگین که می خواهید زودتر بروید در ثانی کارتون رو درست انجام بدهید . و بعد هر کاری دوست داشتید بکنید . توی فولدر پیش نویس ۴تا خبر شسته رفته است . بدون اینکه ۴ تا خبر رو بخونم سایت ها رو باز می کنم جی میلم نمی دونم چرا بازی در میاره و چند بار باید رفرش بشه تا مثل بچه آدم کارش رو انجام بدهد .

پنگول توی چت می نویسه خبر ها رو دیدی می گم آره نمی دونم چرا برایش اخم می کنم . خدایی یک وقت هایی اخلاقم گند میشه اصلا یک وضی درست مثل الان . خبرهایش رو می خونم و رد می کنم . تا ۵ کارمون تموم میشه . پنگول می گه آزی وقت داری با هم حرف بزنیم . می ریم اتاق سیگار بچه ها همه پای تلویزیون نشسته اند استقلال با یک تیم دیگه بازی داره برای همین هم اتاق سیگار خالیه . میگه بعد از ظهرها میشه زودتر بروم دیگه خونه خواهرم نمی روم باید هر شب تا کرج بروم حساب کردم اگر ۵ بروم بیرون تا ۷و نیم می رسم خونه می دونم داره راست می گه با هم برنامه می ریزیم که تا قبل از ۴ کارهای خبرها رو ردیف کنیم . به شرطی که خبرهای آس داشته باشه البته نه هر روز هفته ای دو بار قبول می کنه

من باید بروم با فنی حرف بزنم که ساعت صفحه بندیمون روجا به جا کنند . خدا رو شکر ایمان امروز حالش خوبه و قبول می کنه . اصلا هم نمی پرسه چرا می خوای کنداکتور رو تغییر بدی .فقط می دونم که با این تغییر زمان باید دور آگهی برای صفحمون رو خط بکشم . عیبی نداره عوضش پنگول کارش راه می افته زودتر می ره خونه اینطوری دلم شور دیر رسیدنش و اینکه آیا ماشین گیرش می یاد یا نه رو نمی زنه . می بینید خدا آدم رو گرگ بیابون بکنه اما مادر نکنه .(درجه جوگیر شدن و حس مسئولیت رو دارین دیگه )

همکارهای مرد که بیشتر باشند میشه تحریریه ما هیشکی سر جایش نیست.همه ریختند  دور میز ورزشی ها و چهار چشمی تی وی نگاه می کنند .سرویس عکس هیشکی نیست همه سیستم ها هم پسورد داره می گم حامد من کار دارم . بلند پسوردش رو اعلام می کنه اما من از قصد اشتباه وارد می کنم که خودش بیاید . تا از جایش بلند بشه و بیاد به روح و روان من تُف می فرسته . اما همین که حالش گرفته میشه و صحنه گل رو نمی بینه من خوشحال میشوم و روانم شاد میشه اینقدر من مرض دارم .

به استقلال گل می زنند رامین محمد و صدرا به داور و چند تا آدم دیگه فحش میدهند وپرسپولیسی ها هم کلا خوشحالن و پول جمع می کنن که شیرینی بخرند . سردبیرمون خودش فوتبالیه اون وسط با اخم داره بچه ها را نگاه می کنه و حواسش هست که بچه ها فحش ناموسی ندهند در حد همین کصافط و بیشعور و افخانی و اینها بعد هم خودش پول می گذاره که به افتخار شکست استقلال شیرینی بخرند.دیگه منه خنگ هم می فهمم که سردبیرمون پرسپولیسیه  در این حد و اندازه حرکتش تابلو بود خدایی

امروز یک هدیه گرفتم یک کیف زرشکی خوش رنگ و اسپورت . با مانتوی سورمه ام خیلی خوشگل میشه . البته با مانتو و شلوار مشکی هم خیلی ویژه و متفاوت میشه .از کیف های تک رنگ خیلی خوشم می یاد . الان یک عالمه ذوق توی دلمه دوست دارم به همه نشونش بدهم خدایی خیلی ها یکی بره بگرده با ذوق و شوق یک کادوبرای من بخره دستش درد نکنه دلتون بسوزه کیفم خیلی خوشگله خیلی خیلی خیلی

 پ.ن.:     

برهنه مي آييم

برهنه مي بوسيم

برهنه مي ميريم

با اين همه عرياني

هنوز قلب هيچ كس پيدا نيست....

کلاغ هایی که روی سیم برق نشسته اند

سلام

امروز با لرزسرمای پاییزاز خواب بیدار شدم.حالا پاییز پشت در اتاق من اطراق کرده است . و شب ها ناله گربه های بی خانمان که کنار دریچه کولر چمباته زده اند را می شنوم . دیشب دلم بغل می خواست. تا دیر وقت بیرون بودم و وقتی هم اومدم خونه خزیدم روی تخت خرس چاقالوام رو بغل کردم . و آنقدر توی بغلم نگهش داشتم که خوابم برد .

پرشدم از دوست داشتن . پر شدم از واژه پر از احساس اما جلوی خودم رو می گیرم . مهرماه تموم شد . مهمونی دیشب خیلی خوب بود اما من با یک ذهنه پر از علامت سوال برگشتم . سرم رو که تکمون می دهم موهایم توی هوا میچرخه و پریشون می ریزه روی شونه هایم . حمید رضا می گه باز هم این کار رو بلدی انجام بدهی می گم آره بلدم اینطوری فکرهای بد مثل کلاغ هایی که روی سیم های برق می نشینند یکهو پر می زنن و دست از سرم برمی دارند.

پ.ن.:

خاطرات را باید ...

سطل سطل از چاه زندگی بیرون کشید

خاطرات نه سر دارند ؛ نه ته

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند

میرسند گاهی

وسط یک فکر

گاهی وسط یک خیابان

و گاهی حتی وسط یک صحبت ...

سردت می کنند ؛ رگ خوابت را بلدند!

زمینت میزنند ...

خاطرات تمام نمی شوند

تمامت می کنند .

دختر کوچولویی که دوست داشتنی هایش رو به زبون می آورد

سلام

تمام طول مسیر مترو توی هپروت بودم . به مسافرها فکر کردم . به اون خانم فروشنده ای که دونات ها رو با حرص تبلیغ می کرد و انگار با همه دعوا داشت به اون خانومه که نشسته بود گوشه واکن و آرووم اشک می ریخت یا اون دختردانشجوهایی که از دوست پسرهاشون بلند بلند تعریف می کردند و با افتخار از کلاس هایی که جیم زده بودند می گفتند . خوبم توی کله ام پر از واژه است پرم از نوشتن از ایده های بکر. از لغتهایی که تازه کشفشون کردم و دوست دارم توی جملاتم ازشون استفاده کنم . این روزها حس مادری رادارم که دوست دارد هرچه زودتر بچه اش به دنیا بیاید . هر روز برای نوزادش یک دنیا مادرانه گی ویژه کنار می گذارد و امیدواره .

من به دوستانه مامانم خاله می گم .خاله نرگس که از مامان شنید بود مریض شده ام دیشب برایم سوپ پخته بود.خاله نرگس رو دوست ندارم زبونش تلخه اما مهربونی هایش خاصه خودشه .دامادش توی جاده ساوه باغ داره یک جعبه هم انار ساوه آورده بود . با یک قابلمه پر سوپ سبزیجات راستی چرا مامان ها و خاله ها این همه دست پختشون خوبه من که رسیدم اونها رفتند . خاله گفت لوس نباش سوپی که برات پخته ام پر از سبزی های تازه است همه اش رو خودت بخور و بعد از سال ها من رو بی مناسبت بوسید .

دلم یک کادوی بی مقدمه و بی مناسبت می خواهد . یک عروسک چاقالو و نرم . یک بسته آدامس از همون طعم هایی که خیلی دوست دارم یک شاخه گل حتی . یک ماگ رنگی رنگی . بسته شمع معطر چه می دونم هرچیزی که هدیه باشه .اندازه اش مهم نیست دلم غافلگیری می خواهد . فکر می کنم حالا که حالم خوبه . حالا که دلتنگی هام رفتند پی کارشون و بلند بلند می خندم . و دندون های ردیفم رو به نمایش می گذارم حالا که وقتی یک آقای باشخصیت مودبانه ازم می پرسه معذرت می خواهم می تونم بدونم اسم عطرتون چیه و من ته ته دلم غنج می زنه از خوشی این سوال و خوشحال میشوم به خاطر سلیقه ام دوست دارم یک کادوی بی مقدمه بگیرم که تا مدت ها به خاطر داشتنش ذوق کنم . دوباره شدم همون آزاده لوووس که هنوز بچه است . دوست داشتنی هایش رو بلند بلند به زبون می آوره و هرشب دعا می کنه خدا او را یادش نره و ببخشتش به خاطر آدامس هایی که از روی هیجان قورت می دهد و رازهای کوچولویی که فقط و فقط ماله خودشه

پ.ن.:

به تو فکر می کنم

و موهای تو در باد

و موهای تو در باد

به تو فکر می کنم

و تنها حسرتم

فراموش کردن عینکم است

تا رج های گردنت را ببینم

تا ذره های نگاهم

رج های گردنت را ببوسد،

نفس بکشد،

بنوشد

آقای خط خطی و باقیه ماجراها

سلام

سه شنبه ها روی دور تنده انگار پنگول از صبح تا شب کلاس داره اما موظف شده که دوشنبه شب یک خبر یا گزارش اختصاصی که سوخته نیست رو بفرسته حبه انگور هم سه شنبه ها نگهبانه بچه و نیست . خودم هستم و خودم . می تونم چت بازی کنم . تلفن بازی کنم و حواسم به صفحه هم باشه حس خوبی که دارم اینه که کارهای صفحه زود تموم میشه  به قول برو بچز چسبناک نیست . با خودم مسابقه گذاشته ام که تا قبل از ۵ کارهایم رو تموم کنم و اگر به قولم عمل کردم برای آزی یک جایزه خوب می خرم .

دیروز توی گیر و دار شلخته بازی هام یک شرور توی خیابون مدنی باچاقوی قصابی افتاده به جونه مردم و جوی خون راه انداخته به همین راحتی .فکر کنید یک جوون ۲۳ ساله با یک چاقوی بزرگ راه بیفته توی یک پیاده راه شلوغ اون هم درست زمانی که مدرسه ها تعطیل شده اند و ۱۱ نفر رو خط خطی کنه و بعد هم با همون سر و وضع خون آلود فرار کند و و پلیس هم ناتواند دستگیرش کنه .از اون طرف بچه های اورژانس سر وقت می رسند و ۱۱ تا مجروح پاره پاره شده را به بیمارستان می برند و این وسط یک جوون ۳۰ ساله بیگناه و واقعا بیگناه به دلیل شدت جراحات وارده و پاره شدن قلبش فوت می کند . از مجموع ۱۱ نفری که در بیمارستان امام حسین بستری شده اند ۶ تا آقا بودند و ۴ تا خانم . آنطوری که من از کسبه پرسیدم پسر ۲۳ ساله معتاد نبوده چند وقتی به عنوان دستیار در کشتارگاه کار کرده و دیدن اون همه خون و خونریزی انگار حسابی روی اعصابش بوده که دست به چنین کاری زده .

دیشب تا ۱۲ پیگیر ماجرا بودم . اون هم تلفنی . یک قانونی توی خانه ما حکم فرماست که اجرایش لازم و ضروریه و اون چیزی نیست جز موبایل خاموش بابام از تلفن بازی و ور رفتن با گوشی بیزاره و اگه ببینه چک خوردن روی شاخشه  حالا خودتون تصور کنید که دیشب چه خفتی کشیدم برای پیگیری ماجرا دَم بازپرس پرونده گرم که به تلفن های وقت و بی وقتم جواب می داد و ساعت ۳ صبح بالاخره موفق شدند آقای عصبانی رو توی قم شناسایی و دستگیر کنند . هر چند صبح که پیگیری کردم گفتند خوده پسره با همان لباس های خونی اش رفته کلانتری قم و خودش را معرفی کرده و عملیات پلیسی و اینها فقط برای قشنگ شدن ماجرا بیان شده .

دیشب که ۵ خوابیدم و صبح  ساعت ۷ بیدار بودم دوش گرفتم و رفتم سر یک قرار کاری دوست دارم تا عید یکم پس انداز داشته باشم . البته با این قیمت ها عمرن نمی تونم ماشین بخرم . اما دوست دارم توی زمستون یکم بیشتر کار کنم و پول بیشتری بدست بیاورم . با یک مدیر قرار داشتم که خیلی زبون نفهم و البته گیج بود . اما مبلغ قرارداد خوبه فقط یکم فشار کاری ام بالاتر می ره که نمی دانم می توانم از پسش بربیایم یا نه چون واقعا دیگه تحمل سر درد های میگرنی و اعصاب و روان داغون رو ندارم . حالا قرار شده با چند نفر مشورت کنم بعد جواب بدهم .

متهم خیابان مدنی توی بازجویی های اولیه هیچ انگیزه ای رو اعلام نکرده به خاطر جوی خونی که در خیابان مدنی راه انداخته بازپرس هم دستور داده که همین امروز ساعت ۱۲ صحنه رو بازسازی کنن. من هم می روم خب طبعا . چهار راه نظام آباد قیامته .پلیس دو تا ماشین بیشتر نیاورده مردم هم که ماشالله عاشق صحنه های خونریزی و قتل و تجاوز همه از بچه و بزرگ و پیر و جوان هجوم آوردند تا ببینند چه خبره . آنقدر شلوغ میشه که متهم رو دوباره سوار ماشین می کنند و برمی گردونند اداره آگاهی . همه قاضی شده اند و حکم محارب بودن برای متهم صادر می کنند .در اینکه قاتل رعب و وحشت راه انداخته توی محله و زن و بچه مردم رو ترسونده هیچ شکی نیست اما باید معلوم بشه که چرا اینجوری شد . آن چیزی که من دیدم خیلی بچه تر از انتقام گیری بود قیافه اش . هرچند مطمئنم که خیلی زود توی همان محل اعدامش می کنند . تا دوباره ۶ ماه دیگه یکی دیگر در یک محله دیگر یک کار عجیب و غریب رخ بنماید .

دیدید گاهی وقت ها مدتها با یک آدم در ارتباط هستید و بعد یک عالمه درباره اش تصویر سازی کردید. اینکه صدایش چطوری چه اصطلاحاتی در حرف زدنش به کار می بره چی می پوشه چطوری نگاه می کنه . هیجانی بشه چی میگه .ناراحت باشه چه عکس العملی از خودش نشون می دهد و اینها .بعد که اون آدم رو می بینید و یا باهاش حرف می زنید چقدر فکر می کنید آشناست. قابل اتکاست . چقدر حس خوبی توی صدایش هست . چقدر قابل اعتماده من امروز این حس رو درک کردم . اسم آدم ها صداشون مدل حرف زدنشون برای من خیلی مهمه همه بچه ها می دانند تنها سوالی که ازشون می پرسم اینه که اسمشون چیه . به نظرم اسم آدم ها هویت شون رو می سازه برای همین هم برایم خیلی مهمه درجه بعدی اهمیت صدای آدم هاست . امروز من درست وسط کار و جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم با یک دوست حرف زدم بدون اینکه هیجانی بشوم بهش گفتم که کاردارم و قرار نهارمون رو موکول کردیم به یک فرصت دیگر و من چقدر خوشحال شدم که صدایش رو شنیدم . و خوشحالتر که چقدر شبیه اون چیزی بود که من توی ذهنم ساخته بودم .

این روزها اتفاقی هم نیفتاده اما خیالم از بابت آزاده راحته . می دونم که حالش خوبه دلتنگی هایش و سر خوشی هایش اندازه است . اگه گریه می کنه دوساعت بعد از ته دل می خنده و حسابی خوبه خوبه خوبه

پ.ن:

دوستت دارم را هزار بار ديگر تكرار كن.......

اينجا نه بيني كسي دراز مي شود

ونه گرگي به گله ات مي زند.

شلخته ترین دختر دنیا

سلام

عاشق خودمم وقتی صبح ها حال ندارم و هرچی دستم اومد رو می پوشم و راه می افتم توی خیابون . روزهایی که شنبه یک شنبه می پوشم حالم خوبه خودمم بی قید و بند از بند رسته و مثل اسمم آزاد و رها . امروز صبح هم دقیقا همینطوری از خونه زدم بیرون شلخته ترین دختری که توی خیابون دیدید شک نکنید که خوده خودم بودم با اینکه دیشب مثل دخترهای خانم و مرتب مانتوام رو اتو کرده بودم اما صبح دوست داشتم شلوار بگی بپوشم با کالج قهوه ای که حسابی پا خورده و خاکی شده با مانتوی گشاد و مقنعه مشکی که نمی دانم من لاغر شدم یا چه اتفاقی افتاده که به صورتم گشاد شده و هی می ره که از سرم بیفته .امروز علی رغم همه روزهای دیگه که موهام رو بالا شونه می کردم موهام رو یکوری ریختم روی پیشونی ام و فقط یک رژصورتی زدم چقدر این آزاده رو دوست دارم . دلم برایش تنگ شده بود خیلی زیاد .الان حسابی احساس جیگر بودن به من دست داده

توی دوستی یک مبحثی وجود داره به اسم اعتماد که به نظر من خیلی مهم و قابل توجه و نادیده گرفتنش گند می زنه توی دوستی و کلا همه چیز رو خراب می کنه به راحتی .اینکه سر درددل آدم با دوستانش حرف می زنه و اون وسط مسط ها از یک دوست مشترک دیگه هم حرف به میان می آید و آدم چند کلامی حرف می زنه هیچ اشکالی نداره اشکال دقیقا از جایی خودش رو نشون می دهد که دوست مشترک طلبکارانه زنگ می زنه و با گلایه مندی ابراز می کنه که دستت درد نکنه با فلانی نشستید دل دادید و قلوه گرفتید و پنبه من رو زدید و از این حرف ها اون وقت آدم خیلی حس بدی داره هم نمی تونه انکار کنه  هم حرف رو زده هم باید از خودش دفاع کنه و هم اینکه کلا گه خورده که حرف زده و اصلا تایید کرده . آخه عزیز دله من گیرم که من نفهم . من غیر قابل اعتماد . اصلن من دور از جونت خر از روی نادونی یک چیزی گفتم تو چرا محرم نبودی و رفتی هر چی من گفتم رو مثل حسنک راستگو گذاشتی کف دست اون نفر سوم ؟چی رو می خواستی ثابت کنی ؟خوب بودن خودت رو ؟سرعت بالای انتقال حرف ها رو ؟شیرین عسل بودنت رو ؟بیشعور بودنت رو ؟غیر قابل اعتماد بودنت رو ؟اصلا واقعا برای تک تک این سوال ها باید جواب پس بدهی همین دنیا

من از آدم های پیچیده خوشم نمی آید . از آدم هایی که خودشون رو مرموز نشون می دهند و مثلا استاد سکرت بازی و این حرف ها هستند . آدم های مجهول زود خسته ام می کنن و علی رقم چیزی که توی کلشون هست اصلا برای من جذابیت ندارند .

از پنگول و حبه انگور همچنان راضی ام چون دارند مثل خبرنگارهای نمونه کارشون رو انجام می دهند و من هم به همه کارهایم رسیده ام تا الان و پستم رو هم نوشتم .و تا آماده شدن خبرها دارم موزیک گوش می کنم . دلم هم سیگار می خواهد با چایی و ساندویچ هایدا .الان که فکر می کنم تازه دارم متوجه میشوم که هر وقت این شلوار بگیه رو پوشیدم دلم سیگار خواسته

پ.ن.:

روزي مي رسد كه برگ برنده ات دل مي شود

اما تو ديگر حاكم نيستي

زبانم قاصره

سلام

دیروز حالم خیلی بد بود.کارهای صفحه که تموم شدتا برسم مترو و بروم خونه سینه خیز راه می رفتم . خدایی تب و سرماخوردگی آدم رو از پا می اندازه ها فکر کن اگر می مُردم روی سنگ قبرم می نوشتند مرگ به خاطر سرماخوردگی آن وقت همه فکر می کردند من چه تیتیش مامانی و نازک نارنجی و ایضا پاستوریزه ای بودم که  با یک سرماخوردگی ساده مُرده ام . شفاف نوشت اینکه ایدز هم ندارم تازه آزمایش خون داده ام خیالم راحته

به خاطر حال دیروز امروز رو مرخصی گرفتم . که علاوه بر مادر و پدر و خواهر و برادرم و خبرنگارهام همه استقبال کردند که ایووول آزاده به خودش مرخصی داده و اینها تا ۱۱ هم در تخت بودم و مامانم ساعت به ساعت برایم نوشیدنی گرم می آورد و کلال حالی به هولی بود وخیلی داشتم کیف می کردم . اما ساعت ۱۲ یک دلشوره ای به جانم افتاد که بیا و ببین نتیجه این شد که به پنگول زنگ زدم که ببینم چی کاره است و خبر چی داره اما توی گوشیش هیشکی نبود . من هی زنگ زدم اون هم هی جواب نداد . حبه انگور هم رفته بود مصاحبه و از قبل گفته بود مصاحبه رو ۵شنبه تحویل می ده دلشوره آنقدر ادامه داشت که طاقت نیاوردم و زیر رگبار غرغرهای مامان لباس پوشیدم و با آژانس اومدم تحریریه و خدایی فکم افتاد .

پنگول به خاطر اینکه شماره ام رو جواب نداده بود حسابی معذرت خواهی کرد بعدهم گفت تماس گرفته و من جواب ندادم که خب راست می گفت گوشی ام روی سایلنت بود و ندیده بودم . دو تا خبر خوب نوشته بود با عکس کانهو هلو بپر توی گلو باورم نمیشد تیتر داشت . لید داشت . سوتیتر داشت شرح عکس داشت و کلا اندازه بود تازه غلط املایی هم نداشت . آنقدر همه چیز خوب و آرامانی بود که فکر کردم مُردم روحم داره اون چیزهایی که دوست داره رو می بینه حبه انگور هم مصاحبه اش رو گرفته بود و اومده بود کمک و مخ شقایق رو زده بود که زودتر صفحه حوادث رو ببنده و بعد بره سراغ صفحه های دیگه پاورقی که رسید خودم یک دست روی سرو گوشش کشیدم و قبل از ۵ صفحه بستیم . من واقعا از پنگول و حبه انگور به خاطر این همه همکاریشون تشکر می کنم و دستشون رو می بوسم که امروز واقعا یار بودند و من حسابی امروز از دبیر بودنم لذت بردم .با تشکر از این دو تا نوگل شکفته که این همه خوب و پرفکت کارهای صفحه رو انجام دادن.

دارم یک کارهای انجام می دهم دعا کنید دوباره نخورم توی طاق و همه ذوق و شوقم دود بشه بره هوا به دعا احتیاج دارم خیلی زیاد

پ.ن.۱:

سلام روزگار.....

چه میکنی با نامردی مردمان ؟

من هم

اگر بگذارند

دارم خرده های دلم را چسب می زنم

راستی؟

این دل دوباره دل می شود؟؟؟

گزارش وضعیت+تشکرنامه

سلام

ممنونم از کامنتها و تماس های پر مهرتون حالم خوبه اما خوب نیستم . سرماخوردگیه خیلی سختیه . هنوز هم تب دارم . سردرد و بدن درد و کوفتگی رو هم که بهش اضافه کنید میشه حال این روزهای من.دارم سعی می کنم که خوب بشوم صدایم در حد یک قورباغه است . ابریزش بینی دارم و تبدارم لوزه هایم چرکی شده و گوش درد دارم . در اینکه من بد مریضی هستم هیچ شکی نیست.اما تورو خدا توی این هوای سرد و گرم پاییز حسابی مراقب خودتون باشید . کامنتهاتون رو که می خونم حسابی روحیه می گیرم . ممنونم از همتون بوووووووووووووووووووووس

پ.ن.:

خدايا!!

اين سرنوشتي كه برام بافتي قسمت يقه اش يه خورده تنگه ،قربون بزرگيت يه كم شلش

 كن...!

دارم خفه مي شم...

رسم بازی+سرماخوردگی و تب +نزدیک شدن به مرگ

سلام

دیشب دیر رسیدم خونه آنقدر دیر که صدای بابا درآمده بود و به مامان گفته بود به آزاده زنگ بزن بگو اگر تا ده دقیقه دیگر خونه نباشه دیگه نمی خواهد بیاید.بابا با کسی شوخی نداره مامان که زنگ زد صدایم در نمی آمد .داشتم سرفه می کردم که گوشی ام رو جواب دادم . مامان بی مقدمه گفت کجایی و من واقعا جلوی در بودم . روزهایی که خبرحوادث تیتر یک روزنامه میشوند دهنه من صافه.باید تا تایید نهایی صفحه یک بمونم و دیروز از اون روزها بود .

چشم هایم قرمزه .سرم درد می کنه سرفه هایم عمیق و از اعماقه وجودم بیرون می آید.کفش هایم را در می آورم و از نگاه های پرسشگر مامان فرار می کنم . دوست دارم بروم توی اتاق خودم و با همان مانتو شلوار ولو بشوم روی تختم . بابا توی هال نشسته تی وی میبینه می گم ماشین نبود ببخشید از داخل آیینه می بینم که مامانم لبهایش را گاز می گیرد و بابا هیچی بهم نمی گوید . لباس هایم رو در می آورم سرم سنگینه داغم روی سر شونه هایم عرق کرده حس بدی دارم . می شینم لبه تخت و موهایم را باز می کنم . مانتو ام رو پرت می کنم حرکاتم اسلوموشن شده کند و کشدار دستهایم رو از دو طرف فرو می کنم توی موهایم و اجازه می دهم قطره های اشک بریزند روی گونه های داغم . اشک های داغ گونه های تبدار دارم آتیش می گیرم انگار چرا دارم گریه می کنم ؟

کنار تخت یکعالمه یادداشت چسبوندم . گزارش فاطمی رو باید تا صبح برسونم .کریمی هم یک گزارش می خواست درباره آتش نشان های داوطلب مصاحبه هایش رو انجام دادم . باید تنظیمش کنم . حال و حوصله اس ام اس های التماس انگیز کریمی رو ندارم . برای همین گوشی ام رو خاموش می کنم . وبا بدبختی از روی تخت بلند میشوم . لباسم رو عوض می کنم . یادم هست که برای فردا تاپ شسته شده  ندارم که زیر مانتوام بپوشم دست و صورتم رو می شورم و برمی گردم توی اتاق مامان برایم چایی آورده .لیوان چایی رو می گذارم کنار دستم و مچاله میشوم توی خودم دوست دارم بخوابم . چشم هایم رو می بندم پلک هایم تکون می خورند . مامان می گوید :برق رو خاموش کنم یکم بخواب . تو خودت رو می کشی ودر را محکم می بنده گوشی موبایلم رو کوک می کنم روی سه و چشم هایم رو می بندم . با صدای نفس زدن خودم از خواب می پرم ساعت یکه دیگه خوابم نمی بره دست و صورتم و می شورم و باز هم شروع می کنم به نوشتن .

چقدر دلم می خواست توی این وضعیت یکی نگرانم باشه.دلم اس ام اس عشقولانه می خواست . یکم توجه که جنس محبت مادرانه ای و نگرانی پدرانه و برادرانه ای نداشته باشه . یک اس ام اس دوستانه از همون هایی که با خوندش ته دله آدم غنج می زنه از خوشی .

دارم می نویسم و به رفتار حسام و نسیم فکر می کنم به بند چرمی سورمه ای رنگی که یک هفته بیشتر مهمون مچ دستم نبود و امروز بخشیدمش . دارم می نویسم بی اراده دستم روی کیبورد حرکت می کنه اما حواسم جای دیگه است . باید برای فرفره و زلزله حقوق رد کنم . روی یک برگه یادداشت با خودکار می نویسم حقوق بچه ها و می چسبونمش به تاج مربعی تخت و باز هم می نویسم .

تبدارم سردمه اما داغم .گوگوش توی گوشم می خونه من غرورم رو رها نمی کنم و من اشک می ریزم . خدا رو شکر که همه خوابند.اصلا نمی دونم چرا دارم گریه می کنم . چرا من اینهمه خرشدم تازگی ها چرا زود اشکم در میاید؟چرا ؟چرا دست های من خالیه ؟چرا همه اش دیر میشه ؟تبدارم فردا هم تنهام پنگول از صبح تا شب کلاس داره .حبه انگور رو هم بردند رزمایش یک هفته است که نیست . فرفره رفته شمال مادر بزرگش رو برده ختم یکی از اقوام دورشون زلزله هم خبری ازش نیست . ساعت ۵ و نیم گزارش هایم تموم میشه باید یک دور از رویشون بخونم حسابی پرت و پلا نوشتم .خدا رو شکر که دارم به مرگ نزدیک می شوم . هر ثانیه بیشتر از ثانیه قبلی

پ.ن:

تو/بلد نبودی

رسم بازی را

آچمزم کردی تا خودت ببازی

...

حالا/سربازی کوچک

کم کم وزیر می شود

...

قاعده ی بازی این است/من

-هیچ وقت-

بی وزیر نمی مانم...

یک روز کاملا کاری و خبر باروون

سلام

نه به روزهایی که کلا بی خبریه و سرم خلوته و هیچی به هیچی .نه به امروز که از ساعت ۸ این گوشی من مثل بچه های نق نقو هی زنگ می خوره و مجبورم جواب بدهم . امروز کلا روی دور تند بودم خدا تا شب رو ختم به خیر کنه .

شماره های ناشناس رو جواب نمی دهم . من همینجوری هم روزی ۹۰ تاتماس کاری دارم که مجبورم جوابشون رو بدهم و بیشتر از ۲۵۰ تا اس ام اس تایپ می کنم . کجایی ؟کی می رسی؟فلان پرونده چی شده ؟مصاحبله گرفتی ؟شماره فلانی رو داری ؟توبودی به من زنگ زدی ؟چرا گوشیت رو جواب نمی دهی و اینها هم جزو همون اس ام اس ها محسوب می شوند . و کلا برای من یک روز کاری رو می سازند . دیروز عصر یکی از دوستان تماس گرفت که حالت چطوره و اینها و بعد یک راست رفت سر اصل ماجرا که پلیس توی میدون ۷تیر موتور شوهر خواهرش رو خوابونده و اگر میشه من با رئیس کلانتری تماس بگیرم و یک سفارشی بکنم که موتورش رو ترخیص کنند . نمی دونم چرا اما این کار رو انجام دادم و قرار شد آقاهه فردا صبح بره پیش رئیس کلانتری و خودش رو معرفی کنه تا کارش راه بیفته . امروز صبح از ساعت ۸ صبح ۲۰۰ بار این آقاهه زنگ زد بود بعد چون شماره اش ناشناس بود من جواب نداده بودم بعد خواهر زنش تماس گرفت و گفت تو رو خدا جواب این بنده خدا رو بده داره سکته می کنه و من هم گوشی رو جواب دادم و مشکل حل شد .

هوس کردم با اتوبوس بروم سر کار تفریح خوبیه  دیدن آدم ها و تشخیص قصه زندگیشون از روی حالت صورتشون  روزهای که حالم خوبه حسابی اتوبوس بازی می کنم . امروز هم از همون روزهاست . دیروز آگاهی خبر یک قتل در میدان فاطمی رو داده بود دعوای همیشگی سر اختلاف مالی و از کوره در رفتن بدهکار و کشتن طلبکار مامورهای پلیس زود سر رسیده بودند و قاتل رو دستگیر کرده بودند و چون بازپرس هم همون دور و برهای میدون فاطمی بوده از فرصت استفاده کرده و صحنه رو بازسازی کرده بودند . حالا ما عکس مقتول رو داشتیم عکس قاتل رو هم داشتیم اما عکس بازسازی صحنه رو نداشتیم و این برای من که باید یک گزارش برای ناجا بفرستم یعنی فاجعه بازپرس که عکس ها رو عمرا نمی داد .پزشک قانونی و تیم بررسی صحنه جرم رو هم که حرفش رو نزن  انگار که می خواهند جون به عزائیل بدهند حرف زدن درباره عکس و ساز و کارشون  مکملا محرمانه است .حتی محرمانه تر از مسائل هسته ای که این روزها همه درباره اش حرف می زنند.

نمی شه و نشد و نتونستم نداریم من عکس ها رو لازم دارم باید به دستشون هم بیاورم  برای همین هم می روم دنبال بقیه افرادی که حضور داشتند در محل .بچه های آتش نشانی و اورژانس هم بودند اما گفتند اجازه ورود به محل رو نداشتند . 200 تا تماس گرفتم تا بالاخره رسیدم به یکی از افسرهای کلانتری انقلاب  که اون هم با دوربین کلانتری چند تا عکس انداخته بود و می توانست اون عکس ها رو به من بدهد .سر راه که داشتم می اومدم روزنامه رفتم عکس ها رو گرفتم چون کسی بلد نبود عکس رو با ایمیل برایم بفرسته و اصلا یک وضی .

از هیاهوی ترافیکی اول مهر کمی کمتر شده حالا از ساعت 9و نیم تا 11 تقریبا خیابان ها خلوت است . از اینکه بالاخره موفق شدم عکس های بازسازی صحنه رو بدست بیاورم حسابی کیفوورم به خودم قول می دهم که یک جایزه برای خودم بخرم . اما نمی دونم چی . که بازهم تلفنم زنگ می خوره مدیر روابط عمومی اورژانس یک خبر خیلی خوب می دهد که جوون می دهد برای یک گزارش لایف استایلی اون هم برای مجله های خانوادگی می گه ساعت 7و 30 امروز یک زائو داشتند که خب به خاطر ترافیک وحشتناک سر صبح خیابان گلبرگ و عجول بودن دختر کوچولو مامان 28 ساله توی خیابون زایمان می کند وتکسین های اورژانس توی آمبولانس بند نافش رو جدا می کنه و اینطوری میشه که مهلا خانم میشوند دختر ترافیکی . بعد هم اورژانسی ها مادر و بچه رو با هم می برند بیمارستان .و حال هر دوتاشون هم خیلی خوبه

تا برسم تحریریه خبر بارون شدم . باید سه تا مصاحبه  هم می گرفتم دیدید این آدم های که موقع حرف زدن انگار جون می دهند هی سکوت می کنند و همه اش می ترسند حرف بدی زده باشند . حالا فکر کنید منه بیچاره باید با دو تا آدم این تیپی مصاحبه کنم از پشت گوشی کم مونده بود بزنم دهنه آقاهه رو پر از خون کنم .جون می داد دو کلمه حرف بزنه فقط بلد بود بگه شما  خودتون درست می کنید گزارش رو دیگه آخه یکی نیست بگه آدم بیشعورذ تو مگه حرفی زدی که من درستش کنم د. همه اش گفتی اووووم بله .خب 100 درصد . درست می فرمایید .  من نمی دونم اینهایی که حرف زدن بلد نیستن چرا رئیس می شوند ؟؟

اوه خدایا شکرت بالاخره امروز تموم شد من هم تموم شدم عجب روز نفسگیری بود .

پ.ن: هر چند

مرا یارای آن نیست

که کلامی را شعر گونه

برایت بسرایم

ولی خوب می دانم

که "دوستت دارم"

خلاصه ی همه ی شعر های عاشقانه است