مسافر کوچولو +از صبوری متنفرم
سلام
خسته شدم، البته که خسته هستم ابن روزها همه اش خسته ام، راه میرم خسته ام، خرید می کنم خسته ام، جواب سوال میدهم خسته ام، نفس میکشم خسته ام، میخوابم خسته ام کلا آزاده خسته ای هستم یک خسته که دست و پا در آورده خلاصه امروز خسته از خواب بیدار شدم و همین جوری به سقف نگاه کردم گوشی رو برداشتم توی گروه نوشتم نمی یام و دوباره چشم هام رو بستم خوابم نبرد ولی همچنان خسته بودم و خسته هستم.
یکی از دوستام به یکی از همکار های من یک پولی داده که برایش یک کاری انجام بده آقای همکار هم نتونیته کار رو انجام بده اما پول رو گرفته قرار بود اگر نتونست و نشد پول رو برگردونه ولی یک ماهی هست که هی امروز و فردا میکنه هر روز هم یک بهانه جدید از مریض شدن مادرش بگیر تا مریض شدن بچهاش و قطع بودن سیستم بانک و خراب بودن عابر بانک و سرقت گوشی بگیر تا اینکه رفته پیاده روی اربعین و نمی تونه خلاصه که داستان داریم در اینکه پول رو خورده و نداره بده شکی نیست من در عجبم که ابن موش و گربه بازی ها چیه در می یاره مرتیکه خر.
روزهای داغ مرداد ماه امسال برامون رنگی بود رنگ صورتی به خانواده مون یک دختر کوچولو اضافه شده و خب یک عالمه همه مون خوشحالیم برایش بعد از مدت ها یک مسافر کوچولو داریم که برامون حسابی ذوق برانگیزه خدا همه کوچولو ها رو خودش نگهداره باشه الهی آمین.
دلم میخواد برم سفر از اون سفر های یکهویی مثلا شب قبل از خواب بگم بریم دریا بعد ساعت پنج صبح اول جاده چالوس قرار بگذاریم دلم دریا میخواد،جنگل میخواد،جاده میخواد،وای آتیشی میخواد،صپای موج میخواد،مه میخواد ولی نمی تونم الان نمی تونم برم سفر.
دو روزه پیام های من رو سین نکرده من آدم صبر کردن و صبر داشتن نیستم زنگ زدم جواب نداد از جواب ندادن حالم بد میشه هزار بار گفتم یک پیام بده بگو کار دارم من خیالم راحته که خوبی کار داری هر وقت کارت تموم بشه زنگ میزنی پیام میدی اینکه بی خبر باشم حالت تهوع میگیرم از استرس هزار بار پنجره چتمون رو باز می کنم و می بندم به خاطر همین چیزها از فاصله بدم می یاد اگر اینجا بود این همه استرس نمیکشیدم درمانش میشد یک اسنپ تا برسم بهش اما الان دوریم از هم خیلی دور به مرندی زنگ میزنم بعد از سلام و احوال پرسی میگه چیزی نبست نگران نباش من باید بهت زنگ می زدم که سرم شلوغ شد یکم حالش بده و بیمارستان ....دیگه هیچ صوتی نمیشنوم همه اون دلشوره ها حقیقت داشت حس ششم هیچ وقت بهم دروغ نگفته میگم تا کی باید بیمارستان بمونه میگه نمی دونم ولی خواهشاً اگر یا هم حرف زدید نکوکه من یادم رفته بهت چیزی بگم میگم من این جا پر پر شدم چون تو یادت رفته میگه ببخشید درگیر کار خونه بودم فراموش کردم عصر میرم بیمارستان بهت زنگ میزنم.
خونه توی سکوت مطلقه هیچ صدایی نبست حتی از بیرون هم صدایی نمی یاد چشم هام رو میبندم دو تا دونه اشک داغ از گوشه چشم هام قل میخوره و میره توی گوشم من از فاصله متنفرم از صبر کردن و صبوری بیزارم ولی وقتی کاری از دستم بر نمی یاد مجبورم صبر کنم.
پ.ن:یه افسانه هست که میگه:
همه ی ما با یه نخ قرمز نامرئی به دنیا میایم که یه سرش به انگشت کوچیکه ی خودمون وصله و سر دیگه اش به انگشت کوچکه ی نیمه ی گمشدمون.
افسانه اس، ولی قشنگه.
درخت دافعه دارد که سیب می افتد