سلام
سوال های امتحانی رو طراح کردم و در سکرت ترین حالت ممکن تحویل دایره امتحانات دادم ابن ترم هم خدا بخواد تموم شد میخواستم ترم مهر ماه رو مرخصی بگیرم که نشد که بشه با اولین نه ای که شنیدم کلا بی خیال شدم دیگه واقعا توان ندارم بحث کنم. پروژه های کلاسی رو هم همه رو دیدم و نمره دادم بچه ها همچنان سر کلاس حاضر میشوند و خب ما هم باید بریم دانشگاه مسیر تهران تا گرمسار برام خیلی طولانی و سخته با اینکه هیچ وقت خودم راننده نبودم و همه ی روز ها رو با سرویس دانشگاه یا اتوبوس های ترمینال جنوب رفت و آمد کردم ولی هیچ وقت برام جذابیت نداشته و نداره.

چه اوضاع شیر تو شیری شد یکهو ماجرای ریاست جمهوری پدر ما رو در آورد ولی بعد از مدت ها چند روز فقط کار خبری انجام دادم و حسابی کیفور بودم دیگه یا توجه به این همه کانال خبری و ماهواره و تی وی خودتون در جریان کامل همه امورات قرار گرفتید و تکرارش از طرف من اون هم توی وبلاگ زیاد جذاب نیست فقط نوشتم که بمونه ما دهه شصتی ها آخر دنیا رو هم میبینیم ببینید کی گفتم همه اتفاقات ریز. درست و وحشتناک و دردناک و سونامی و کوفت و زهر مار رو به چشم دیدیم فقط مونده پایان دنیا که انشاالله تعالی اون رو هم توییت می کنیم والا به خدا.

داشتم فکر می کردم که چقدر قبل تر ها حال و حوصله داشتم خرداد که می‌رسید هر روز پست می گذاشتم خرداد برام مهم بود چقدر پر رنگ بود ابن ماه این به قول معروف ماه ته تغاری بهار که اون روزهای آخرش هم تولده منه همیشه برام مهم بود امسال هم هی گفتم بیام نویسم بلکه مقید بشم با هر روز نوشتن که نشد توییتر نویسی عادتم داده به کوتاه نوشتن استوری خوب می نویسم سر چند دقیقه نشده استوری هام توی همه کانال ها بازنشر می‌شوند اما اما دلم با طولانی نوشتنه من آدم توضیح دادن هستم کسی رو که دوست داشته باشم برایش از هر دری حرف می زنم از ترک دیوار تا نمکدون چرک روی میز رستوران و ابرهای چانقالو خلاصه که نوشتن طولانی توی ابن اتاق قرمز رو دوست دارم برای همین هم طولانی می نویسم.

دنیا اونقدر بزرگه و اونقدر آدم های مختلف داره که اصلا نیازی نیست برگردیم عقب غصه بخوریم برای آدم هایی که بودند و دیگه نیستند البته که منظورم درگذشتگان نیست منظورم آدم ها و دوست هایی هستند که یک دوره کوتاه یا اصلا بلند توی زندگی مون پر رنگ بودند حسابی با هم جیک تو جیک بودیم و حالا بنا بر هر دلیلی دیگه نیستند نخواستیم که باشند یا نخواستند که باشند.ادمی که رفته دیگه رفته خدا به همراهش بی خیالش باشید .

یک روزه رفتم مشهد و برگشتم اصلا قرار نبود که برم همه چی واقعا یکهویی شد.جلسه آخر شورا با حسین سر یک بخش مالی توی جلسه بحثمون شد حق هم با من بود ولی خب صدایش رو برد بالا و جواب هم شنید آخر جلسه داشتم جمع و جور می کردم اومد پیشم گلایه دار که چرا ریدی به من گفتم به همون دلیلی که تو داشتی من رو قهوه ای می کردی و اگر جلوت در نمی اومدم الان با اراذل و اوباش تشریف برده بودید جشن حالگیری از من رو برگزار کنید،گفت کجا میخوای بری گفتم یک جلسه دیگه بعد از ناهار باید برم گفت میری مشهد گفتم آره عکس کارت ملی رو برایش فرستادم برایم بلیط هم صادر شد اما نشد بروم خلاصه که در همون ماه اول سال مسافرت مشهد کنسل شد و بد جور خورد توی پر و بال من هفته پیش باید یک کاری رو هماهنگ می کردیم نود هشت درصدش رو تلفنی حل و فصل کردم موند دو درصد آخر که نهایی بشه گفتن آقای فلانی رفته مشهد گفتم خب برمیگرده نرفته که ساکن مشهد بشه که گویا رفته بود ساکن مشهد بشه همه نامه ها رو ریختم توی پوشه با پرواز ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه صبح زاگرس بدون یک دقیقه تاخیر رفتم مشهد ساعت یازده صبح کارم تموم شد امضای نهایی و تایید نهایی رو گرفتم بلیط برگشت ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شب رو اوکی کردم و خیالم راحت شد رفتم بچه های روزنامه قدس رو دیدم حبیب اونقدر ذوق کرد که شرمنده شدم دلم پرپر می زد برای تحریریه آرش هاشمی رفته بود فرماندهی ناجا مشهد بهش زنگ زدم گفت از روزنامه بری بیرون هماهنگ میکنم بازداشتت کنند با جت خودش رو رسوند زهرا و فاطمه رو هم دیدم بچه های ساعت دو به بعد شلوغ میشوند باید صفحه ببندند و گزارش هاشون رو تکمیل کنند ساعت سه خدا حافظی کردم اومدم بیرون یک تیکه از خودم رو جا گذاشتم توی تحریریه .

از وقتی چند سال پیش با یکی از خادم های خانم حرم بحثم شد و دعوا کردیم دیگه‌ حرم نمیرم همون جوری از دور به گنبد طلای آقای هشتم نگاه میکنم و حرف می زنم و تمام اما این بار رفتم سمت حرم چادر هم نداشتم از یکی از مغازه ها چادر اجاره کردم از این چادر گل‌گلی ها رفتم صحن طلا برای مامان و بابا نماز خوندم صدای شلوغی حرم و بغبغوی کبوترها رو ضبط کردم و برای برادرم فرستادم یک عالمه خیال بافی کردم بارون اومد زیر بارون خیس شدم ولی از جام تکون نخوردم.

پ.ن:تو حق داری!
حق داری خسته بشوی و کم بیاوری و جا بزنی و خودت را از سیل جمعیت و ازدحام بیرون بکشی و دنبال کنج خلوت و ساکتی بگردی تا قدری آرام بگیری و حالت خوب‌تر شود.
تو حق داری گاهی احساس خوشبختی کنی اما موفق نباشی، نجنگی، توضیح ندهی، تلاش نکنی و بهترینِ خودت نباشی.
تو حق داری گاهی دلت فقط به چیزهایی خوش باشد و سرت به موضوعاتی گرم، که برای دیگران هیچ مصداق عینی و مفهومِ قابل توصیفی نداشته‌باشند.
تو حق داری خودت باشی و با معیارهای جهان خودت زندگی کنی...