سلام 
یک هفته اس دارم با خودم کلنجار میروم که بیام بنویسم هر روز وقتی سوار ماشین میشم و می روم توی ترافیک یک جایی وسط های نواب توی رویاهام وبلاگم رو باز می کنم و می نویسم .می نویسم که از گردن درد و کمر درد نمی تونم بشینم نمی تونم دراز بکشم بتاکاربامول هم بی نتیجه بود اونقدر که توی ورودی ایستگاه مترو میرداماد درد توانم رو برید و همان جا روی پله های همیشه چرک گریه کردم که این درد از کجا یکهو اومد.فرداش که رفتم دکتر و ام ار ای و هزار تا کوفت دیگه مشخص شد که این درد ریشه داره و برای دو روز و دو هفته پیش نیست به قول نسیم عوارض پیری یکهو از یک جایی می افته توی وجود آدم و کاریش هم نمیشه کرد.خدا رو شکر که دانشمندها به فکر بودند و یک عالمه مسکن و آرامبخش تولید کردند و گرنه من از درد می مردم .

بیست و سه ساله بودیم .چهار تا دختر که من از همه چاق تر بودم وزبون دار تر بین اون همه کارمند رسمی صبح ها روزنامه بودیم عصرها می رفتیم سر کار دوم برای من که بچه پایین شهر بودم بهترین فرصت بود که محله های جدید رو کشف کنم چون همه با هم بودیم عاشق یوسف آباد شدم . میدون سلماس میدون فرهنگ پاساژ فرم عشق میکردم از کافه نشینی وپیدا کردن فست فود ها بیست و سه ساله بودیم هر چهار تامون یک عالمه رویای رنگی داشتیم اون وقت ها درگیر شوهر کردن نبودم اصلا از اول هم توی مود شوهر کردن نبودم روزی که توی پارک نیلو قرار گذاشتیم شبش از فضولی به هدا گفتم مهندس به من پیشنهاد دوستی داد هدا گفت به من هم به نسیم و نسترن هم  پیشنهاد داده بود. اما بین ماها فقط نسترن چسبید بهش شش ماه بعد عقد کردند و نسی دیگه سر کار نیومد برای عروسیش هم ما دعوت نبودیم نسب خانه نشین شد و جمع چهار نفرمون ترکید.حالا ۱۳سال از اون روزها می گذره من و هدا هنوز هم مجردیم نسی یک دختر داره ۹ساله دیگه رفیق گرمابه و گلستان ما نیست ازدواج که کرد کلا بریدیم از هم حالا هدا میگه مهندس سر یک اتفاق دیداش و با هم چند بار بیرون رفتن و درد دل کرده و گفته نسی عصبی و بیماره و هیچ وقت با خانواده مهندس هماهنگ نشده هدا از ترس کولی بازی نسی و جلوگیری از تماس های وقت و بی وقت مهندس شماره اش رو عوض کردن از اون طرف نسی توی پست های اینستاگرام نفرین می نویسه و هر روز عکس داروهای آرام بخشی که می خوره رو کنار گلدون های رنگی رنگی منتشر می کنه .از همه تماس های ناشناس می ترسم و جواب نمی دهم .

یک شکری خوردم توی دوره ارشد مهمان یک واحد دیگه ای شدم امتحانات رو هم دادم نمره هام هم بد نشده اما حالا که رسیدیم به فارق التحصیلی میگن نمره هارو خودت باید می رفتی می آوردی از کارهای اداری متنفرم از نامه بازی و رفت و آمد بیزارم همه چهار شنبه دوست داشتنی ام رو از پله های بایگانی بالا رفتن و تا سایت رفتم و برگشتم استادمون رو دیدم با هم گپ زدیم و چای خوردیم ومن باز هم تا ساعت چهار از این اتاق به اون اتاق رفتم تهش هم کارم تموم نشد فقط دلخوشیم ولو شدن توی یک آلاچیق زمستونی با کرسی و فرش نرم  بود و خوردن یک فنجون چای داغ با مافین و پک زدن به قلیون که اگر این دلخوشی نبود همه چهار شنبه ام به فنا رفته بود .سنت حسنه چهار شنبه های دوست داشتنی همچنان ادامه دارد و خوشحالم که هیچ اتفاقی برای این روزهای خوب نمی تونه بیفته .

با بهروز قرار دارم اما نمی رسم بهش باید تا پیش قاضی کشیک برم از حامد و محسن هیچ کاری بر نمی یاد اونقدر داغونن کن من حقوق دانشون هستم.به بهروز پیام می دهم که گیرم میگه منتظر می مونم می ره خرید تا من بهش برسم تا هفت جلو اوین بال بال می زنم تا بالاخره کشیک رو می بینم  بعد هم با ادریس قرار دارم تا اون رو ببینیم و مشاوره بگیریم شده ساعت ۹بهروز چند بار زنگ زده بعد هم نوشته که جلو در منتظره خدا حافظی که می کنم جلو در می بینمش میگه چشم هایت گود افتاده یادم می افته الان دو روزه فقط اب و چایی و نسکافه خوردم میگه قرار بود حرف بزنیم اما خیلی درگیری فقط سکوت می کنم هیچ حرفی نمی زنم .اوضاع روزنامه داغونه خدا کنه این روزها تموم بشه تا خونه با اسنپ میرم تا چشم هایم رو ببندم .

حاجی پیام دادن پس چی شد و من اصلا پیامش رو ندیدم مهدی هم پیام داده که منتظرتم و من اصلا حال ندارم که تا جام جم برم.دارم با خودم چی کار می کنم. و نمی دونم با خالدی جلسه دارم از من راضی نیستن میگم تا اخر اسفنده ماه قرار داد داریم دیگه ده بیست روز صبر کنید تموم میشه میگه اما ما به تخصص شما احتیاج داریم اما من دیگه دوستشون ندارم حال نمی کنم باهاشون خونه بمونم و هیچ کاری نکنم سنگین تر از اینه که این همه اعصاب خوردی بکشم والا. یک مسافت طولانی رو پیاده می یام بعد هم میروم جام جم جلسه بد نیست اما من اصلا حال و حوصله کار کردن ندارم تنبل شدم مهدی می‌گه این وقتی که توی توییتر میگذاری. و برای من بگذاری هوای مالیت رو دارم و من لبخند می زنم توی ذهنم دارم دو دو تا می کنم باز باید این دختره. و ببینم و اصلا نمی تونم باهاش بسازم چرخیدن توی پاساژ میرداماد هم حالم رو جا نمی باره چشمم از شلوغی مترو می ترسه با ماشین میرم تا پایین هفتاد و دو ساعته یک غذای درست و در مون نخوردم با این حال تهوع دارم انگار که دل و روده ام می خواهد پخش زمین بشه در این حد تا یازده شب خوبم اما یکهو همه چی تغییر می کنه چایی نبات می خورم و دراز می کشم تا ساعت دو خواب و بیدارم کمرم درد می کنه جا به جا شدن رو تخت برام سخته خیلی سخت هر بار که تکون می خورم از درد بیدار میشم سردمه با بد بختی از تخت بیرون می یام و چند قدم توی تاریکی راه می روم یکی داره من رو صدا می کنه روی شقیقه هام دانه های درشت عرق خیس شده .هی دهنم رو باز می کنم اما نمی تونم حرف بزنم و بعد دیگه نمی فهمم چی میشه با بوی بیمارستان چشم هایم رو  باز می کنم پیشونیم باند پیچی شده سرم دارم و یک کیسه خون.استوری دست سرم زدم رو منتشر می کنم تا جمعه کسی به کارم کار نداشته باشه 

پ.ن:بعضی وقتها یکی پیدا میشه ک ارزششو داره ولی حوصله نداری.اینجاست که باید بگی شت