سلام 

کلا آدم فضولی ام از یک چیزهایی خبر دارم که خودم هم شاخ در می آورم .این فضول بودنه دو تا وجه داره اولش موضوعاتی است که خودم دوست دارم درباره شون بودنم.شامل پیج هایی میشه که خودم بهشون سرک می کشم یادداشت هاشون رو می خونم توییت هاشون رو دنبال می کنم حتی کامنت ها رو هم می خونم.این وجه خیلی دوست داشتنی است .اما صورت دیگه ماجرا خبرها و اطلاعاتی است که من تلاشی برای به دست آوردنشان نکردم ولی به دستم می رسند بارخبرم از یک سری ماجراهایی که اصولاً بهشون میگن پس پرده دونستم فقط دردسره و واقعا دردسر کشیدنش ارزش نداره. می دونم که گنگ نوشتم مثلا می خواستم بنویسم که آزاده خفنی ام و فخر فروشی کنم بعدش هم تلاشم این بود که  مستقیم ننویسم .ببخشید ولی کلا دونستم بیشتر از حد و باخبر بودن اصلا خوب نیست این جمله برای من که کارم خبر نویسی و گزارش نویسی و آگاهی بخشی است اصلا درست نیست اما واقعا خوشحالی در بی‌خبری است والا به خدا ....

ولنتاین مبارک ..مبارک خرس هایی که گرفتید گل هایی که تقدیمتون شد و بوستای داغ و مهربونه که بین هم رد و بدل کردید  آرزو می کنم عشقتون پایدار و مانا باشه به پای هم پیر بشید . با لبخند  الهی آمین ...امروز تهران هم هوا خوب بود هم باد می اومد هم یک عالمه گل فروش و بادکنک های رنگی رنگی شکلات های خوشمزه وجود داشت چقدر رنگ توی زندگیمون کم است کاش رنگها به دنیای خمودمون برگردند.

بوی رنگ چشم هام رو می سوزاند. اما خب باید نقاش ها کارهایشان رو انجام بدهند امشب فندک و سیگارشون رو روی پله ها جا گذاشته بودند چه وسوسه وحشتناکی انشالله که اتفاقی نمی‌افتد ..این روزهای شلوغ خوشحالم که دارند می گذرند خدا رو شکر من همه اش خودم رو محاکمه می کنم همه اش از خودم ناراضی ام همه اش در حال جنگ و قهر و دعوام اون هم با خودم این خیلی بد است که من رضایت درونی ندارم همه اش فکر می کنم عقب افتاده ام و همه به همه چی رسیدند هی به خودم امیدواری می دهم که بابا بی خیال ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگیت مقایسه نکن اما انگار نه انگار خودم رو محاکمه می کنم این جور وقت ها پناه می برم به اتاق جایی بین تخت و دیوار زانو هام رو بغل می گیرم سرم رو می گذارم. روی پام و دلم برای خودم می سوزه .

بچه های دانشگاه دور همی دارن .پیام هاشون رو می خونم اما هیچ واکنشی نشون نمی دهم قرار رستوران  دارند اما هنوز به توافق نرسیدند دیگه با اون آدم ها حال نمی کنم یک زمانی با هم همراه بودیم بعد خب خط و ربط زندگی  هامون با هم فرق داشت .الان از خوندن حرف هاشون خسته میشم .

دلم یک خونه گلگلی می خواهد .بنفشه برای شب چهار شنبه سوری مهمونی گرفته و از الان اعلام کرده من نمی تونم برم در نتیجه چیزی هم نمی پرسم اظهار نظری هم نمی کنم .بچه ها دارند توی گروهمون توی سر کله هم می زنند و درباره چهار شنبه سوری حرف می زنند . بنفشه صدام می کنه میگم هستم دارم ویس هاتون رو گوش می دهم میگه می یای دیگه می گم نه شیفتم و بابام اجازه  نمی‌دهیم بنفشه میگه با همسرت بیا بعد هم همه با هم می خندند  و درباره  دسرها حرف می زند. .

پ.ن:جون دادم تا این پست رو نوشتم