سلام 

شوک زده شدم . از اتفاق هایی که این روزها دور و اطرافم می افته.الان از یک فاجعه دردناک مطلع شدم اونقدر بهت زده ام که یادم رفته بود سوار قطار بشم و نگران شدم چرا نمی رسم بعد هم یادم رفت سر ایستگاه پیاده بشم و الکی تا حرم مطهر رفتم. دلم می خواهد یک دل سیر اشک بریزم اما برای اولین بار اشک هایم خشک شده انگار .

پ.ن؛

بیا سالی یک بار از هم خبر بگیریم. تو همین جوری بی‌مقدمه بهم بگو سلام. من جواب می‌دهم که به به، سلام، چطوری؟ غر نمی‌زنم که پارسال دوست، امسال آشنا. تو هم نگو که مگر این که من تلفن کنم. بعد سال نو را به هم تبریک بگوییم. توی ده دقیقه از سر و ته زندگی‌مان تعریف کنیم، یک جوری که انگار هر آخر هفته با هم حرف زده‌ایم.

من از این حرف نزدن‌هایی که زاییده حرف نزدن است بیزارم. از این وقت‌هایی که در حرف زدن با کسی کوتاهی کرده‌ای و از ترس سرزنش شدن مدام حرف زدن را عقب می‌اندازی، آن قدر که حرف نزدن عادت می‌شود، تا این که یک روز دیگر حتی یادت نمی‌آید که چی شد که دیگر حرف نزدید.

از این همه فقط همین را دیدی که گفتم تو بهم بگو سلام؟ خودخواهم هنوز؟ خوب من شماره‌ات را هم ندارم حتی و دیگر یادم نمی‌آید که چرا و از کی ندارمش. آخرین باری که حرف زدیم را خوب یادم است. خوب یادم می‌آید که چی گفتیم، که تو هی می‌خندیدی، که خیلی خوش‌حال بودی. ولی یادم نیست که کی بود. چی شد که دیگر حرف نزدیم؟