آزاده نوشت
رسما جون کندم تا این پست رو نوشتم جمع و جور کردن تیکه هایی که این طرف و اون طرف بود.بیشتر از نوشتن ۳ هزار کلمه یک تیک وقت برد، اما هر تیکه رو که خوندن دقیقا حال همون موقعیت رو تجربه کردم . دلم برای خودم سوخت برای آزاده ای که داره دست و پا می زنه و خسته است و دیده هم نمیشه . یک چیزهایی گاهی می نویسم که بعدا وقتی می خونمش باورم نمیشه من نوشتم . اون وقت به توانایی هایم ایمان می یادم به اینکه ااا چقدر خوبه من با نوشتن دوستم . الان هم حتما حکمتی هست که بالاخره ویرم گرفته بشینم بنویسم و پست طولانی رو که قرار بود۹۶.۶.۶منتشرش کنم رو بنویسم و خلاص .همیشه کارهای نصف و نیمه و عقب مونده بیشتر از کارهای سخت و روتین انرژی از آدم میگیره .باشد که بشینم بنویسم و لین کار نصفه و نیمه توی فکرم کات بشه .
دارم پوست می ندازم مثل یک مار. البته که تا حالا پوست انداختن هیچ جک و جانوری را ندیده ام و نمی خوام هم ببینم . اما خب حس الانم درست مثل پوست انداختن است.از گروه همکلاسی های دانشگاهی لفت دادم و آومدم بیرون از اینکه فریا درباره مشروب خوردنش حرف بزنه و فکر کنه نوشیدنی خوردن و اعلام کردن اون هم با صدای بلند یک جور روشنفکری و لاکچری بودن است بدم می یاد. اینکه پسرهای کلاسمون فقط به خاطر اینکه با هم یک دوره ای همکلاسی بودیم هر مدلی که دوست داشته باشند با هم حرف بزنند و حرمت نگه ندارند حالم رو بهم می زد . برای همین هم یک روز درست وسط رد کردن خبر دو پنجره گروه همکلاسی هام رو باز کردم اخرین پیام ها رو خوندم و بعد هم شیک و مجلسی لفت دادم و از گروه اومدن بیرون اونجا و اون آدم ها برای من تموم شده اند، باید دلبریدن رو با خودم تمرین کنم . بدم نمی یاد یک آزاده سنگ دل باشم .
چند تا پاراگراف پایین رو قبلا توی مترو و روزنامه و خبرگزاری نوشتم دلم نیومد پاکشون کنم هر نوشته ای مثل یک بچه می مونه بچه ...بچه ...بچه ...یک زمانی چقدر دوست داشتم مادر بشم . چقدر مادرانه قلنبه شده توی وجودم بود همه اش رو از دست دادم الان به هیچی فکر نمی کنم . کودک سه ساله ام با همون موهای لخت و صافش هست روزهایی که حالم جا باشه برایش کتلب می خونم باهم حرف می زنیم وبهش قول دادم که یک روز بریم بازارچه سنتی پارک لاله برایش گوشواره های اناری و سرخ پوستی بخرم .
با اینکه از صبح دارم تند و تند خبر و گزارش تایپ می کنم اما یکهو دلم خواست بنویسم . دیروز و پری روز یعنی پنج شنبه و جمعه حالم حسابی گرفته و نادخ بود . توی یک خماری عظیمی گرفتار شده بودم که شبیه باتلاق بود . هر چی بیشتر دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم .این جور وقت ها اونقدر مغرور هستم که کمک کسی رو قبول نکنم . البته واضح و مبرهن است که هیچ کسی هم نبود . یعنی مدیونید که فکر کنید کسی بوده و نازم و کشیده من عشوه شتری برایش اومده ام هزار سال اصلا .بعدش اونقدر هم لووس میشوم که از همه توقع دارم که برای شادی من کوشش کنید و خب اصلا کسی عینه خیالش هم نیست والا . خلاصه که در موجی از نا امیدی و تحساس های بد و غم اشک و اه دست و پا می زدم . این جور وقت هیچ کسی کاری از دستش بر نمی آید الا خودم . اما خب خر درونم بسیار فعالانه جست و خیز می کرد و من بیشتر و بیشتر در مردابی که ایجاد شده بود دست و پا می زدم. دست پا زدن در مرداب همان و بیشتر فرو رفتن در مرداد هم همان دیشب تا دیر وقت بیدار بودم خیره به سقف نه اینستاگرام نه چت کردن با آدم هایی که دوست دارم . و نه نسکافه و آدامس خرسی و پاستیل ترش هیچ کدوم حالم را خوب نمی کرد.با رییس هم دعوام شده دیگه جوابم رو نمیده ، حال ندارم برم ببینمش از دلسوزی هایش بدم می یاد از مدل نصیحتش قلبم درد میگیره .چرا بقیه فکر می کنن به فکر نیستیم و دنیا رو بازی گرفتیم ؟؟اصلا نمی خواهم به فکر باشم می خواهم یله یله بچرخم به کسی چه.ناراحت نیستم از اینکه جوابم رو نمیده اما خب دلخورم برای پایان نامه ام چند تا سوال دارم که می دونم می تونه کمکم کنه اما ولش کن به چه دردی می خوره والا
هیچ وقت اجازه مسافرت رفتن تنهایی رو نداشتم ،در تمام سال هایی که با هدا و نسیم و بنفشه و مهتاب دوست بودم کیش رفتن ، شمال رفتن، مشهد رفتن ، قشم رفتن ،اما بابای من هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت اجازه نداد من برم . همیشه هم می گفت هر وقت شوهر کردی هر غلطی دلت خواست بکن این قانون خونه منه که دختر شب باید خونه خودش خونه باباش بخوابه من با همین تفکر بزرگ شدم دعواهاو حرف هایی که از مسافرت ها در می اومد رو که می شنیدم خوشحال میشدم که بابام اجازه نداده برم . اما هر بار که من رو توی برنامه ریزی هاشون برای یک سفر هیجان انگیز راه نمی دادند قلبم درد می اومد. اصلا خاااک تو سر من کنند که این همه تایید طلب هستم این همه دوست دارم مورد توجه باشم .اون آزاده نوجوان رو گذاشتموتوی همون روزهای روزنامه همشهری و بزرگ شدم حالا با این همه ادعا باز هم رسیدم به نقطه ای رسیدم که من رو به خاطر اینکه بابام اجازه سفر بهم نمیده اجازه نمیده یک شب خارج از خانه باشم خونه دوستم باشم مثلا مسخره میشم . اره بچه نیستم .سن خر پرین رو دارم .اگر شوهر کرده بودم الان بچه ام می رفت سربازی ،بچه که نیستم ، اما این قانون خانه پدری هست و من هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت این قانون رو زیر پا نمی گذارم حتی اگر هنوز هم مثل دختر بچه ها بعد از شنیدن جمله مگه بچه ای بغض کنم و برای اینکه اشک هام فرتی نریزه پایین به افق خیره بشم و عمیق نفس بکشم .
فریا به منلسبت تولدش من رو توی گروه کلاسی ادد کرده اصلا از گپ و گفت بچه ها سر موضوعات به درد نخور خوشم نمی یاد. بهشون کاری ندارم .کتابی که می خوتم جذاب نیست من رو درگیر نکرده سونیا رو یک روز غروب دیدم اونقدر اصرار کرد بریم یک چیزی بخوریم که الکی بهش گفتم دندونم رو جراحی کردم نمی تونم هیچی بخورم تا سر میدون اول که خونه ماست پیاده اومدیم و حرف زد، چقدر خوبه که من جای اون نیستم چقدر این چند وقته عذاب کشیده بود . اومدم خونه یک دوستی پیام فرستاده بود که داره میره بیت الله الحرام و قصد کرده این بار به نیت من طواف کنه مررررسی دوست خوبم . انشالله که زیارتت قبول باشه .
پ.نمن به اندازه ي تموم اتفاق هاي بدي كه تو زندگيم افتاده به خودم مديونم،
به اندازه ي بدي هايي كه در حقم شدو در مقابلش فقط سكوت كردم!
به اندازه ي شبهايي كه تا صبح بيدار موندمو خوابم نميبرد،
به اندازه ي كارايي كه دوست داشتم و نكردم!
به اندازه ي غرور بيجايي كه بعضي وقتها داشتم،
به اندازه ي جرأت نداشتنم،
به اندازه ي خوردن بعضي از حرفامو نگفتنشون،
به اندازه ي كم كاري هام واسه موفق نشدنم،
به اندازه ي همه ي اين ها به خودم مديونم!
من آدم بدقولي بودم واسه خودم،
واسه خواسته هام،
واسه اتفاق هاي خوبي كه قولشو به خودم داده بودم كه ميوفتن، اما نيوفتادن!
من خيلي به خودم مديونم!
شايد اگه كسي ديگه جاي من بود خوشبخت تر بود...
ميدونم خيلي از حقم زدم واسه بقيه،
اين انصاف نبود!
ميدونم ، ميدونم كه بدجنسي كردم!
من خيلي به تو مديونم "خودمه عزيز" منو ببخش!
ما هممون يه عذر خواهي به خودمون بدهكاريم!
درخت دافعه دارد که سیب می افتد