این روزهای آرام آخر سال

سلام
چقدر دوباره تنبل شدم توی نوشتن.ولی خب الان بعد از یک خرید هیجان انگیز فروشگاهی که اتفاقا خیلی هم طول کشید.درست وقتی داشتم خریدهای رو جا به جا می کردم اولین سطرهای این پست. و توی ذهنم نوشتم .دیدم ااا چقدر دلم تنگ شده و ننوشتم بسه دیگه و این طوری شد که الان دارم می نویسم .به خریدن مواد شوینده خیلی علاقه پیدا کردم مدت ها جلوی قفسه مواد شوینده و انواع جرم گیر و لکه بر می مانم و با دقت همه توانمندی های برندهای مختلف رو می خونم . از پرسه زدن لابه لای قفسه های شامپو و صابون و لوسیون های بدن هم لذت می برم خلاصه که امروز بعد از کار با دوستم رفتیم فروشگاه و قرار شد هر کداممون یک چرخ برداریم اونقدر خرید کردیم که از من و کول افتادیم و تو چه می دانی که خرید چه داروی خوبی برای آرامش دادن به من است .

تمام هفته رو خوش گذروندم و رفتم دور دور بازی حالا که از جو استرس اون روزهای دور فاصله گرفتم دیگه دلیلی نمی بینم برای مرور خاطره های به درد نخور خودم رو عذاب بدهم.عطر خورشت کرفس آزاده در پیچیده توی خونه .
،خونه ای که از تمیزی برق می زنه فقط مونده پرده ها رو نصب کنیم و همه کارها تموم همه بابا خام گلدون ها رو عوض کرده و بعد از دو روز بی حالی الان دیگه گلدون علی گندمی و شاهپسند بقیه جون گرفته اند .ماهی قرمز پارسالمون هنوز هم زنده است اون هم از دیدن گلدون ها خیلی خوشحاله و هی بالا و پایین می پره برای خودم یک لیوان شیر گرم کردم و بدون تبلت با گوشی تایپ می کنم.پارسال یک همچین روزی مسافرت خارجه بودم .با چه ذوقی برای دوستام سوغاتی آوردم با چه ذوقی به دستشون رسوندم اون وقت ها فکر می کردیم وااای چقدر در و تخته رو خدا جور کرده به یک سال هم نرسید که پوکیدیم از هم چنین آدم های هستیم.الان اصلا هم ناراحت نیستم به قول نگار دیگی که برای من نجوشه کله یک نویس بجوشه والا آدم ها نقش هاشون رو بازی می کنند دیالوگ هاشون رو به زبون می آورند و بعد هم می روند پی کارشون اصلا خودم رو درگیر کسی نمی کنم این روزها با این هوای خوب بعد از وقت دکتر پوست و دندون پزشکی توی خیابون های شلوغ لابه لای رفت و آمد آدم ها برای خودم ریز به ریز خرید می کنم مدت ها به رقص ماهی های قرمز و سفید و سیاه توی آکواریوم ها نگاه می کنم لابه رای پاوچال های خوشگل و بنفشه های خجالتی دنبال بنفش خوشرنگ میگردم و از بوی شمعدونی هایی که تازه از گلخونه بیرون اومدند مست میشم.عاشق خرید کردن از دست فروش ها هستم.رنگ زرد خوش رنگ تاپ های چینی و لیوان های خوش آب و رنگ و ماگ های سرامیکی هوش از سرم می پرونه.این روزهای آروم رو دوست دارم بعد از اون همه در به دری کشیدن این عالیه که حالا می تونم وقت بیشتری برای خودم داشته باشم.

پ.ن:دوستيم
رفيقيم
عاشقيم
هر چه هستيم را،
بايد همان اول،
تعريف كنيم براى يكديگر...
بايد يك خط بكشيم،
بينِ خودمان و آدمهاى اطرافمان،
و به خيلى ها اجازه ندهيم از آن خط،
كه خطِ قرمزِ روابطمان به حساب مى آيد،
پا پيش بگذارند...
بعضى آدمها هستند كه خيال ميكنند،
بواسطه ى صميميتى كه بينمان هست،
ميتوانند گاه و بى گاه،
بى اجازه،
سرك بكشند به حياط خلوتِ زندگيمان...
كه به خودشان اجازه ميدهند هر از گاهى،
شخم بزنند باغچه ى زندگيمان را،
تا شايد كرمى پيدا كنند و با آن
بيفتند به جانمان...
تمامِ ريتمِ خوشِ زندگىِ ما،
وابسته به همان خطِ قرمزى ست كه بايد،
اولِ هر رابطه اى،
چه عاشقانه
چه دوستانه
بكشيم جلوىِ پاى آدمها!

بالاخره نوشتم

سلام 
یک هفته اس دارم با خودم کلنجار میروم که بیام بنویسم هر روز وقتی سوار ماشین میشم و می روم توی ترافیک یک جایی وسط های نواب توی رویاهام وبلاگم رو باز می کنم و می نویسم .می نویسم که از گردن درد و کمر درد نمی تونم بشینم نمی تونم دراز بکشم بتاکاربامول هم بی نتیجه بود اونقدر که توی ورودی ایستگاه مترو میرداماد درد توانم رو برید و همان جا روی پله های همیشه چرک گریه کردم که این درد از کجا یکهو اومد.فرداش که رفتم دکتر و ام ار ای و هزار تا کوفت دیگه مشخص شد که این درد ریشه داره و برای دو روز و دو هفته پیش نیست به قول نسیم عوارض پیری یکهو از یک جایی می افته توی وجود آدم و کاریش هم نمیشه کرد.خدا رو شکر که دانشمندها به فکر بودند و یک عالمه مسکن و آرامبخش تولید کردند و گرنه من از درد می مردم .

بیست و سه ساله بودیم .چهار تا دختر که من از همه چاق تر بودم وزبون دار تر بین اون همه کارمند رسمی صبح ها روزنامه بودیم عصرها می رفتیم سر کار دوم برای من که بچه پایین شهر بودم بهترین فرصت بود که محله های جدید رو کشف کنم چون همه با هم بودیم عاشق یوسف آباد شدم . میدون سلماس میدون فرهنگ پاساژ فرم عشق میکردم از کافه نشینی وپیدا کردن فست فود ها بیست و سه ساله بودیم هر چهار تامون یک عالمه رویای رنگی داشتیم اون وقت ها درگیر شوهر کردن نبودم اصلا از اول هم توی مود شوهر کردن نبودم روزی که توی پارک نیلو قرار گذاشتیم شبش از فضولی به هدا گفتم مهندس به من پیشنهاد دوستی داد هدا گفت به من هم به نسیم و نسترن هم  پیشنهاد داده بود. اما بین ماها فقط نسترن چسبید بهش شش ماه بعد عقد کردند و نسی دیگه سر کار نیومد برای عروسیش هم ما دعوت نبودیم نسب خانه نشین شد و جمع چهار نفرمون ترکید.حالا ۱۳سال از اون روزها می گذره من و هدا هنوز هم مجردیم نسی یک دختر داره ۹ساله دیگه رفیق گرمابه و گلستان ما نیست ازدواج که کرد کلا بریدیم از هم حالا هدا میگه مهندس سر یک اتفاق دیداش و با هم چند بار بیرون رفتن و درد دل کرده و گفته نسی عصبی و بیماره و هیچ وقت با خانواده مهندس هماهنگ نشده هدا از ترس کولی بازی نسی و جلوگیری از تماس های وقت و بی وقت مهندس شماره اش رو عوض کردن از اون طرف نسی توی پست های اینستاگرام نفرین می نویسه و هر روز عکس داروهای آرام بخشی که می خوره رو کنار گلدون های رنگی رنگی منتشر می کنه .از همه تماس های ناشناس می ترسم و جواب نمی دهم .

یک شکری خوردم توی دوره ارشد مهمان یک واحد دیگه ای شدم امتحانات رو هم دادم نمره هام هم بد نشده اما حالا که رسیدیم به فارق التحصیلی میگن نمره هارو خودت باید می رفتی می آوردی از کارهای اداری متنفرم از نامه بازی و رفت و آمد بیزارم همه چهار شنبه دوست داشتنی ام رو از پله های بایگانی بالا رفتن و تا سایت رفتم و برگشتم استادمون رو دیدم با هم گپ زدیم و چای خوردیم ومن باز هم تا ساعت چهار از این اتاق به اون اتاق رفتم تهش هم کارم تموم نشد فقط دلخوشیم ولو شدن توی یک آلاچیق زمستونی با کرسی و فرش نرم  بود و خوردن یک فنجون چای داغ با مافین و پک زدن به قلیون که اگر این دلخوشی نبود همه چهار شنبه ام به فنا رفته بود .سنت حسنه چهار شنبه های دوست داشتنی همچنان ادامه دارد و خوشحالم که هیچ اتفاقی برای این روزهای خوب نمی تونه بیفته .

با بهروز قرار دارم اما نمی رسم بهش باید تا پیش قاضی کشیک برم از حامد و محسن هیچ کاری بر نمی یاد اونقدر داغونن کن من حقوق دانشون هستم.به بهروز پیام می دهم که گیرم میگه منتظر می مونم می ره خرید تا من بهش برسم تا هفت جلو اوین بال بال می زنم تا بالاخره کشیک رو می بینم  بعد هم با ادریس قرار دارم تا اون رو ببینیم و مشاوره بگیریم شده ساعت ۹بهروز چند بار زنگ زده بعد هم نوشته که جلو در منتظره خدا حافظی که می کنم جلو در می بینمش میگه چشم هایت گود افتاده یادم می افته الان دو روزه فقط اب و چایی و نسکافه خوردم میگه قرار بود حرف بزنیم اما خیلی درگیری فقط سکوت می کنم هیچ حرفی نمی زنم .اوضاع روزنامه داغونه خدا کنه این روزها تموم بشه تا خونه با اسنپ میرم تا چشم هایم رو ببندم .

حاجی پیام دادن پس چی شد و من اصلا پیامش رو ندیدم مهدی هم پیام داده که منتظرتم و من اصلا حال ندارم که تا جام جم برم.دارم با خودم چی کار می کنم. و نمی دونم با خالدی جلسه دارم از من راضی نیستن میگم تا اخر اسفنده ماه قرار داد داریم دیگه ده بیست روز صبر کنید تموم میشه میگه اما ما به تخصص شما احتیاج داریم اما من دیگه دوستشون ندارم حال نمی کنم باهاشون خونه بمونم و هیچ کاری نکنم سنگین تر از اینه که این همه اعصاب خوردی بکشم والا. یک مسافت طولانی رو پیاده می یام بعد هم میروم جام جم جلسه بد نیست اما من اصلا حال و حوصله کار کردن ندارم تنبل شدم مهدی می‌گه این وقتی که توی توییتر میگذاری. و برای من بگذاری هوای مالیت رو دارم و من لبخند می زنم توی ذهنم دارم دو دو تا می کنم باز باید این دختره. و ببینم و اصلا نمی تونم باهاش بسازم چرخیدن توی پاساژ میرداماد هم حالم رو جا نمی باره چشمم از شلوغی مترو می ترسه با ماشین میرم تا پایین هفتاد و دو ساعته یک غذای درست و در مون نخوردم با این حال تهوع دارم انگار که دل و روده ام می خواهد پخش زمین بشه در این حد تا یازده شب خوبم اما یکهو همه چی تغییر می کنه چایی نبات می خورم و دراز می کشم تا ساعت دو خواب و بیدارم کمرم درد می کنه جا به جا شدن رو تخت برام سخته خیلی سخت هر بار که تکون می خورم از درد بیدار میشم سردمه با بد بختی از تخت بیرون می یام و چند قدم توی تاریکی راه می روم یکی داره من رو صدا می کنه روی شقیقه هام دانه های درشت عرق خیس شده .هی دهنم رو باز می کنم اما نمی تونم حرف بزنم و بعد دیگه نمی فهمم چی میشه با بوی بیمارستان چشم هایم رو  باز می کنم پیشونیم باند پیچی شده سرم دارم و یک کیسه خون.استوری دست سرم زدم رو منتشر می کنم تا جمعه کسی به کارم کار نداشته باشه 

پ.ن:بعضی وقتها یکی پیدا میشه ک ارزششو داره ولی حوصله نداری.اینجاست که باید بگی شت 

خواب و گردن درد

سلام 

دیروز خوب بود خیلی به همه کارهام رسیدم البته نه همه همه اش اما خب رسیدم به خیلی هایش عصر که بر می گشتم از خودم راضی بودم هر چند که همه مسیر سرم توی گوشی بود.اون وقت های خیلی قبل یک کاری رو طرح داده بودم که خب الان جواب مثبت دادند اما نمی تونم قبول کنم چون اون وقت ها به غره ای یک کلی حرف زده بودم که در بحث فضای مجازی و عکس و فوتبال . از این کارها می ترکونیم و اینها که خب الان اون آدم رو ندارم .

خوابم می یاد ...خیلی خوابم می یاد ..گردن درد هم دارد اصلا داغون بودم امراز همه چی داشت در رخوت می‌گذشت که زنگ زده فعلا دست نگهدار یعنی می خواهم بکشمش،

 

آخرش هم اون چیزی که باید می نوشتم رو ننوشتم

سلام 

الان خونه ما برای ورود بهار خانم حاضر و آماده است .فرش ها شسته شده و مبل هابی که رخت و لباس نو پوشیده آمد در و دیواری که از تمیزی برق می زنند خلاصه که وسایلمون تمیز و مرتبه و بهار خانم می تونه با خیال راحت دامن دنباله دار و چین چین و پر از گلش رو پهن کنه روی فرش های خونه .میوه و آجیل و چای بخوره و لبخند بزنه ای خدا تو که بلدی تو که می تونی یک کاری کن که سال ۹۷سال خبرهای خوب باشه آمین .

دوست دارم مفصل درباره حادثه خیابان پاسداران بنویسم و اینکه چی شد که اون طوری دعوا به پا شد و ۵نفر کشته شدند.اما خب الان حوصله اش رو ندارم. همین رو می نویسم که یک کله شق بازی بچه گانه یک اتفاق بزرگ رو رقم زد.که حالا حالا آتش زیر خاکستر اون باقی می مونه و یکهو شعله ور میشه. خدا کنه که باز درگیری ها مرگبار نباشه الان که همه مدافع شدند و چقدر بدم می یاد از این موضع گیری های دوزاری ولی خب این هم یک جورش محسوب میشه دیگه

خیلی وقته خرید نرفتم و از خرید هام ننوشتم .خرید تراپی برای من یک سوپاپ اطمینانه که وسط استرس ها و شلوغی ها و خلف وعده ها و زیر آب زدن ها حالم رو دگرگون می‌کنه.نه اینکه اصلا توی این مدت خرید نرفته باشم نه بابا هر بار که پیاده اومدم امکان نداشته توی مغازه های جینگیل فروشی و لباس فروشی سرک نکشیده باشم و چیزی نخریده باشم .از مانتوی دم دستی بگیر تا کفش وکیف و تاپ و تاپ و تاپ چقدر من تاپ می خرم ؟؟همه اش رو هم می پوشم ها شک نکنید مانتوی مشکی بلند و خانومانه دارم که تا حالا نپوشیدم خیلی هم دوستش دارم با یک شلوار مشکی پارچه ای که دروغ نگم توی خونه تکونی پیداش کردم و اصلا یادم نبود که دارم یک ست کیف و کفش سبز ارتشی هم دیدم که خیلی با کلاس بود فقط اگر بند کیفش زیاد کوتاه نباشه همون رو می خرم با یک روسری خوبیش اینه که هم می تونم روسری تک رنگ بپوشم هم می تونم روسری شلوغ .این مدلی که توی ذهنه منه خیلی خوشگله حالا باید همه اش رو درست و مرتب همون طوری که توی ذهنم هست بچینم تا خوشگل خوشگلا بشم.به نظرم ترکیب مشکی و سبز خیلی خانومانه است .

بعد از مدت ها عکس من رو لایک کرده و کامنت گذاشته عکس خاصی هم نبود یک لیوان نسکافه که کنار کیبوردم هست نمیشه کاری ماریس هیچ وقت در نمیشه از بس که من نسکافه دوست دارم.بعد درجا استوری می گذاره از یک کافه خیلی شیک خب این یعنی یک اتفاق جدید افتاده که از الزاماتش رفتن به کافه جدیده برای من که اصلا اهل کافه نیستم در و دیوار کافه و مزه قهوه ها و نوشیدنی های که توی کافه سرو میشه هیچ فرقی با هم ندارند اما اونقدر هم گاگول نیستم که جاهای جدید رو یادم نمونه.به عکس نگاه می کنم و نوشته رویش منم دیشب رفتم یک جای جدید خیلی لاکچری یکهو شیطون میشم که منم عکس بگذارم از مخلفات روی نیز از اون جا شمعی هایی که ازشون خیلی خوشم اومد. از پک مزه های شیرین مخصوص چایی.اما بعدش پشیمون میشم که چی دیشب تموم شده رفته و قرار شده درباره اش حرفی نزنیم .به لبخند توی عکسش نگاه می کنم و میگم بی خیال پرونده این آدمه برای من بسته شده چرا هی کشش می دهم ؟؟

یک پاراگراف نوشتم و خود به خود حذف شد.نوشته بودم که دیگه بلاک نیستم که من هم برای یکی دیگه تموم شدم و دیگه برایش فرقی ندارم با آدم های داخل پیاده رو البته که خیلی طولانی تر از این چند تا جمله شتابزده نوشته بودم اما پرید . فقط همین هایش یادم مونده .خاطره ها پاک که نمی‌شوند فقط کم رنگ تر میشوند الان منم توی خاطره هایش کم رنگ شده ام .کاش زندگیش بر وفق مراد باشه. منم یک کار جدید شروع کردم که امیدوارم تا تهش ادامه بدهم .الهی آمین

پ.ن :لبخند را گم ‌کرده ام
شاید میانِ چک های پاس نشده
ظرف های تلنبار شده
و یا لباس های نشسته!
شاید میانِ دست و پا زدن هایم برای زندگی؛
و شاید در چمدانت وقتی که میرفتی...
نمیدانم کِی ، کجا و چگونه!
اما میدانم یک تکه لبخند گم شده...
که ارزشش قدرِ تمام روزهای زندگیست!