راستی...حال مرا می دانی ؟؟؟
من اعتراف می کنم که الان شکست خوردم. به قول اون مثل قدیمی چاه نکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی الان دقیقا در مورد من صدق می کنه. یک دعوای برد برد رو گند زدم و باختم . اونقدر به برنده شدن خودم غره و مغرور بودم که الان که باختم علاوه بر گم کردن دست و پام روی و روانی هم حسابی ریختم بهم. از دیروز اوضاع و احوال روحیم جهنم شد. زهر شدم اصلا داغون تلخ شدم بی اعصاب ،دلخور و عصبانی حال و حوصله هیچی رو هم ندارم. الان باید برم توی غار تنهایی هام توی تاریکی بشینم زخم هایم رو لیس بزنم خوب بشه. این هم از مزایای گرگ فرض کردن آزاده است. خلاصه که همیشه برگ های برنده برای من نیست و یک روزی هم مثل امروز نالان میشوم و باید اعتراف کنم دودوتا چهارتاهام درست از آب در نیومد.
سردبیر یک هفته کلا مسافرت بود و الکی تریپ من همه چی رو رصد می کنم داشت هی دو روز اول برامون لینک خبری می فرستاد و این صوبتا که خلاصه هم اون خسته شد و هم ما وقعی ننهادیم و خلاصه که این یک هفته به خوبی و خوشی سپری شد. حالا کم و کاستی هایی داشت اما مهم اینه که روزنامه سفید چاپ نشد و کارها زود تموم میشد.
دلم ساعت می خواهد. البته پول ساعت مارک ندارم . ساعت مارک هم نمی خرم . ساعتی هم که الان دستمه هدیه است وگرنه من فقط ادمی ام که خواسته هایم رو دار دار می کنم یک خانومه هست توی مترو ساعت میفروشه ساعت میفروشه اونقدر دوست دارم ازش خرید کنم. ساعت هایش خوشگلن فقط برای این خرید نمی کنم که خانومه خیلی ناله است.از دست درد و پا درد و کمر درد بگیر تا سردرد و ضعف به دلیل گرسنگی همه رو داره از این جور آدم ها اصلا خوشم نمی یاد ترجیح می دهم که فقط سعت هایش رو نگاه کنم . اما خب دلم ساعت هم می خواهد. اگر تونستم نبینمش و حرف هایش رو گوش نکنم قطعا ازش ساعت می خرم.
یک هفته گذشته هدا سرش خیلی شلوغ بود. قرلر بود فیلم مهران مدیری اکران بشه خب این هم دست اندر کار بود رفته بود پیش یک طراح لباس برای شب اکران خصوصی توی کوروش بود فکر کنم لباس و شال طراحی کرده بودن برایش البته من اون وقت که بهم گفت یک ددددبیای خیلی قرا و بلند گفتم اما خب مدل کاری و حرفه ای هدا اینطوری شده دیگه یک زندگی لاکچری طور .بعد اکران که تموم شد اصلا من نمی دونم کی بود البته عکس ها رو دیدم و اصلا از طراحی لباس هدا خوشم نیومد آبی کاربنی رو دوست دارم به نظر خیلی هم رنگ جذابیه و خیلی خوب هم با رنگ های دیگر همنشین میشود. همنشینیش با رنگ مشکی یا زرد یا سفید واقعا بی نظیره اما ترکیبش با نقره ای یک جوری شده بود.مهم اینه که هدا کلی توی پیجش از اون خانم طراحه تقدیر و تشکر کرده بود و خودش حس خیلی خوبی به چیزی که پوشیده بود داشت و نظر من هم اصلا مهم نیست والا .من تا حالا پیش طراح لباس نرفتم فکر می کنم خیلی کلاس داره رفتن پیش طراح لباس.
دلم یک کار هیجان انگیز می خواهد. اونقدر دکتر نرفتم که منشی دکتر خودش عینکم رو برام فرستاد. الان یک آزاده عینکی هستم. که دنیا رو شفاف تر می بینم.امروز هم الکی اومدم سر کار هیچ خبری نیست نشستن توی خبرگزاری حالم رو بهم می زند. اینکه همه با هم تصمیم گرفتند نفهم باشند و خنگ رو نمی تونم بفهمم چرا.دلم پیتزا می خواهد با یک عالمه پنیر..چقدر خوب شد بنوشتم که شکست خوردم و اشتباه کردم الان حس بهتری دارم اعتراف به شکست بود یا نمی دونم اشتباه که ۵۰ درصد موفقیت محسوب میشه.
پ.ن:تار ديدن يه آپشن خيليی خوبه ، تار بشنوی يه سری حرفا رو ، تار دوست داشته باشی آدما رو ، تار ناراحت بشی ، تار از يكی بدت بياد ، تار اميدوار بشی ، تار نا اميد بشی ، تار يه آدمی رو بخوای ، تار يه آدمی رو نخوای ، تار زندگي كنی ، هيچی واضح نباشه !
از همه چی خيلی مبهم و سرسری رد بشی ، اينجوری مثلا خيلی تار همه چی خوبه يا خيلی تار بد.
بيخيالی يه نوع تار ديدنه ...
درخت دافعه دارد که سیب می افتد