راستی...حال مرا می دانی ؟؟؟

سلام
من اعتراف می کنم که الان شکست خوردم. به قول اون مثل قدیمی چاه نکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی الان دقیقا در مورد من صدق می کنه. یک دعوای برد برد رو گند زدم و باختم . اونقدر به برنده شدن خودم غره و مغرور بودم که الان که باختم علاوه بر گم کردن دست و پام روی و روانی هم حسابی ریختم بهم. از دیروز اوضاع و احوال روحیم جهنم شد. زهر شدم اصلا داغون تلخ شدم بی اعصاب ،دلخور و عصبانی  حال و حوصله هیچی رو هم ندارم. الان باید برم توی غار تنهایی هام توی تاریکی بشینم زخم هایم رو لیس بزنم خوب بشه. این هم از مزایای گرگ فرض کردن آزاده است. خلاصه که همیشه برگ های برنده برای من نیست و یک روزی هم مثل امروز نالان میشوم و باید اعتراف کنم دودوتا چهارتاهام درست از آب در نیومد.

سردبیر یک هفته کلا مسافرت بود و الکی تریپ من همه چی رو رصد می کنم داشت هی دو روز اول برامون لینک خبری می فرستاد و این صوبتا که خلاصه هم اون خسته شد و هم ما وقعی ننهادیم و خلاصه که این یک هفته به خوبی و خوشی سپری شد. حالا کم و کاستی هایی داشت اما مهم اینه که روزنامه سفید چاپ نشد و کارها زود تموم میشد.

دلم ساعت می خواهد. البته پول ساعت مارک ندارم . ساعت مارک هم نمی خرم . ساعتی هم که الان دستمه هدیه است وگرنه من فقط ادمی ام که خواسته هایم رو دار دار می کنم یک خانومه هست توی مترو ساعت میفروشه ساعت میفروشه اونقدر دوست دارم ازش خرید کنم. ساعت هایش خوشگلن فقط برای این خرید نمی کنم که خانومه خیلی ناله است.از دست درد و پا درد و کمر درد بگیر تا سردرد و ضعف به دلیل گرسنگی همه رو داره  از این جور آدم ها اصلا خوشم نمی یاد ترجیح می دهم که فقط سعت هایش رو نگاه کنم . اما خب دلم ساعت هم می خواهد. اگر تونستم نبینمش و حرف هایش رو گوش نکنم قطعا ازش ساعت می خرم.

یک هفته گذشته هدا سرش خیلی شلوغ بود. قرلر بود فیلم مهران مدیری اکران بشه خب این هم دست اندر کار بود رفته بود پیش یک طراح لباس برای شب اکران خصوصی توی کوروش بود فکر کنم لباس و شال طراحی کرده بودن برایش البته من اون وقت که بهم گفت یک ددددبیای خیلی قرا و بلند گفتم اما خب مدل کاری و حرفه ای هدا اینطوری شده دیگه یک زندگی لاکچری طور .بعد اکران که تموم شد اصلا من نمی دونم کی بود البته عکس ها رو دیدم و اصلا از طراحی لباس هدا خوشم نیومد آبی کاربنی رو دوست دارم  به نظر خیلی هم رنگ جذابیه و خیلی خوب هم با رنگ های دیگر  همنشین میشود. همنشینیش با رنگ مشکی یا زرد یا سفید واقعا بی نظیره اما ترکیبش با نقره ای یک جوری شده بود.مهم اینه که هدا کلی توی پیجش از اون خانم طراحه تقدیر و تشکر کرده بود و خودش حس خیلی خوبی به چیزی که پوشیده بود داشت و نظر من هم اصلا مهم نیست والا .من تا حالا پیش طراح لباس نرفتم فکر می کنم خیلی کلاس داره رفتن پیش طراح لباس.

دلم یک کار هیجان انگیز می خواهد. اونقدر دکتر نرفتم که منشی دکتر خودش عینکم رو برام فرستاد. الان یک آزاده عینکی هستم. که دنیا رو شفاف تر می بینم.امروز هم الکی اومدم سر کار هیچ خبری نیست نشستن توی خبرگزاری حالم رو بهم می زند. اینکه همه با هم تصمیم گرفتند نفهم باشند و خنگ رو نمی تونم بفهمم چرا.دلم پیتزا می خواهد با یک عالمه پنیر..چقدر خوب شد بنوشتم که شکست خوردم و اشتباه کردم الان حس بهتری دارم اعتراف به شکست بود یا نمی دونم اشتباه که ۵۰ درصد موفقیت محسوب میشه.

پ.ن:تار ديدن يه آپشن خيليی خوبه ، تار بشنوی يه سری حرفا رو ، تار دوست داشته باشی آدما رو ، تار ناراحت بشی ، تار از يكی بدت بياد ، تار اميدوار بشی ، تار نا اميد بشی ، تار يه آدمی رو بخوای ، تار يه آدمی رو نخوای ، تار زندگي كنی ، هيچی واضح نباشه !
از همه چی خيلی مبهم و سرسری رد بشی ، اينجوری مثلا خيلی تار همه چی خوبه يا خيلی تار بد.
بيخيالی يه نوع تار ديدنه ...

ساعت پنج بامداد

سلام
خط و نشون کشیدن هام جواب داد و در پروسه انتقام گیری برنده شدم. الان حاله یک برنده رو ندارم خدایی حس خوبی نیست یکی که بالا دستیت بوده و حق به جانب داشته بیاد بگه ببخشید منم از اون آدم های مسخره ام که اخلاقم گه مرغی تشریف داره با خشم توی چشم هایش نگاه می کنم و میگم نمی بخشمتون اصلا حس خوبی نیست ، اما خب لازم بود حالش گرفته بشه و من حالش رو گرفتم . زیر ابش رو زدم و نیست و نابودش کردم. مشکلمون با یک گفتمان ساده حل میشه ندونستن من در کنار دانش اون دو ساعت جلسه توجیهی زمان میبرد اما اون نخواست و هی کرم ریخت هی کرم ریخت منم اون روی سگم بالا اومد و شد اونچه که باید ما نه دیگه اینقدر سفت و سخت.خودم حس خوبی ندارم که اومد من من کنان گفت من یک معذرت خواهی به شما بدهکارم و من با بی تفاوتی گفتم بابت؟گفت منظورم اون چیزی تبوده که به گوش شما رسوندند.گفتم باید می اومدید به خودم می گفتید چون موضوع در هر حال به من ربط داشته و من باید باخبر میشدم اما به جایش همه می دونستند من نمی دونستم .گفت :نه بالاخره هرکاری یک قائده و قانونی دارل که باید رعایت بشه .گفتم بلهدقیقا موافقم شما یک کاری انجام دادید و الان باید بابت آن کار معذرت خواهی کنید .گفت بله من از معذرت خواهی ابایی ندارم بالاخره انسان جایز الخطاست.گفتم :منم موافقم اما من باید بپذیرم معذرت خواهی شما رو که هیچ وقت نمی پذیرم.دیگه هم دوست ندارم درباره اش حرفی بزنم چون دیگه قرار نیست چشم توی چشم بشیم و با هم کاری داشته باشیم.با همین اخلاق گه مکالمه مون تموم شد، ایشون تا اخر ماه توی طبقه ماست و بعد میره یک طبقه پایین تر و خب دستسی هایش محدود تر میشه و کلا یک پله می یادعقب. به اعصاب خوردی ها و خون دماغ شدن و سر درد های وحشتناک و بسته بسته مسکن خوردن هام که فکر می کنم باز هم حالم گرفته است اما وسط دعوا که حلوا قسمت نمی کنن می خواست جنگ رو شروع نکنه والا .

سردبیر رفته سفر ،البته از اونجایی که من فضول خانم تشریف دارم دو هفته پیش سر یک اتفاق ساده موضوع سفر رو فهمیدم جایش رو فهمیدم اما تاریخش رو نمی دونستم فقط.چهارشنبه موسوی رو فرستادیم بره پارس اباد مغان و از خانواده آتنا گزارش بگیره پنج شنبه هم کلا هیچ خبری از روزنامه نداشتم تا اینکه جمعه ساعت ۱۲ قبل از اینکه برم روزنامه سردبیر زنگ زد که پاس پورتش یک ماه اعتبار داره و سفرشون هم یک هفته بیشتر نیست پلیس فرودگاه گیر نمیده گفتم سلام خوش بگذره نمی دونم . ولی می پرسم الان خبر می دهم .همون جمله معروف بمیری را به زبون اورد و گفت زود باش سه پرواز داریم الان استرس گرفتم خلاصه که حل شد و من خوش خوشان رفتم روزنامه. وقتی نیست دقیقا حس زمانی رو داریم که معلم نمی اومد سر کلاس از بس که استرس میده هی آدم رو صدا می کنه هی سوال می پرسه هی استرس وارد می کنه که صفحه دیر نشه عکس کج نباشه کیفیتش پایین نباشه خبر نخوریم گزارش داشته باشیم و کلا روی اعصابه صدایش هم زنگ داره اصلا خیلی داغون طور امروز که نبود همه مون بدون اینکه با هم حرف بزنیم و شیطنت داشته باشیم کارهامون رو سر ساعت و حتی زودتر انجام دادیم و اینطوری بود که ساعت ۶ صفحه هامون رو بسته بودیم و منتظر تایید نهایی بودیم. همه بدون کم و کاست.

قرار میگذاریم ساعت ۷ من که در دیر رسیدن سر قدار ید طولایی دارم سر ساعت رو زیاد تاکید نمی کنم ولی خب خودم زود راه می افتم .جمعه ها رو دوست دارم چون لباس هایی که دوست دارم رو می پوشم . جمعه هام رنگی رنگی تره تا ایام هفته که قهوه ای و سورمه ای و مشکی و نوک مدادی ام.دور میدون قرار می گذاریم و بعد تا سه راه جمهوری پیاده شونه به شونه هم راه میریم حرف می زنم و تند و یک ریز انگار نه انگار که از صبح تا همین ده دقیقه پیش داشتیم با هم چت می کردیم و من پلتیک زدم که یک کاری کنه و حال گیری کنه اساسی .حالا ۷ و ده دقیقه عصر روز جمعه توی خیابون ولی عصر مسیر شمال به جنوب با چنان استیاقی برایش حرف می زنم که انگار مدت هاست همدیگه رو ندیدیم. لابه لای حرف زدن هایم توی همه مغاره هایی که لباس گلگلی ریز دارن و شال می فرشند سرک می کشم از همه درباره رنگ خردلی و تونیک راه راه باریک سوال می پرسم و هی راه میریم.یک چیزی توی ذهنم ست کردم اما واقعیش رو پیدا نمی کنم بالاخره نرسیده به سه راه جمهوری شال خردلی همون رنگی که می خواهم رو می خرم بعد هم دو قدم پایین تر سر سه راه از یک چرخی لیموناد می خریم و چون اقاهه شیشه هایش رو می خواهد همون جا وسط خیابون شیشه های سبز رنگ رو سرمی کشیم و من یاد شمال می افتم .یاد پراید هاچ بک سعید چقدر با اون شمال رفتیم همه توی جاده هراز اونجا که بعد از پیچ بزرگ نوشته بود آشکده دوغ ابعلی می خورند من لیموناد دوست داشتم همیشه هم از گاز زیادش اشکم در می اومد امروز هر بار که بطری شیشه را سر کشیدم یاد جاده شمال افتادم .یاد کوکو سیب زمینی های خاله خلاصه که عصر جمعه لیمونادیمون عالی بودمن دوست داشتم از اونجا برگشتیم ۴ راه ولی عصر بعد هم تا فردوسی پیاده رفتیم .اونقدر پیاده که شنبه فحشم میده از پا درد اما خیلی خووب بود .

مامان در اتاق و باز میکنه و میگه لباس چرک ها رو بریز توی سبد فردا صبح بریزم توی ماشین یادت نره باز بیای کولی بازی در بیاری، می گم باشه مامان الان اما همچنان رو تخت ولو ام و حسش نیست کاری انجام بدهم . فکر می کنم که فردا چی بپوشم هیچی مانتوی اتو کرده ندارم ولو باشم دردی دوانمیشه به قول مامانم وای به روزی که بیفتی رو دنده تمیزکاری و مرتب کردن، به یک چشم برهم زدن یک کوه لباس جمع میکنم که مامان باید بریزه توی ماشین ۵ تا مانتوی اتویی و یک مقنعه و دو تا شلوار هم می گذارم کنار میز اوتو که برای شنبه امادهدسون کنم . روی لبهام خنده است . می دونم که شنبه قطعاآغار به هفته خیلی خوبی منتظر منه برای همین هم تا ابن پست رو منتشر کنم می خوابم

پ،ن :یه چیزهایی هست که آدم دوست داره فقط با یه نفر داشته باشه!
با یه نفر که اهلش باشه؛ حالا بگو در حد یه چایی خوردن...
با اهلش که باشی ،دلت هم اهل میشه. حالت رو به راه میشه...
دو تا اهل که با هم باشن، ریزترین چیزا هم از دستشون در نمیره. 
ریزهای همدیگه رو پیدا میکنن و به هم گرهش می زنن، اگه نااهلش بیاد گره باز میشه...

آتنا و من و نسیم و باقی قضایا

سلام

اومدم شیفت . با امروز میشه سه روز که همه خبرهای انتظامی و حوادثی و قضایی  حول محور آتنا 7 ساله می چرخه . آتنا سومین قربانی تجاوز و ربوده شدن است که زیر 10 سال سن داره . هر بار که چشم هایم رو بستم صدای جیغ دختر بچه شنیدم . 20 روز بعد از گزارش گمشدنش جسدش پیدا شد در حالی که پزشکی قانونی اعلام کرده 16 روز پیش مرده . 4 روز زنده بوده . جسدش را داخل یک بشکه  ابی پیدا کردند . قاتل رنگرز بوده و داخل بشکه ای که قبلا مخصوص رنگ بوده حتما پیدا شده . اسماعیل قاتل آتنا 42 ساله است خودش پدره و دو تا فرزند داره وضعیت خانوادگیش معمولی است . زیاد پولدار نیست فقیر هم نیست . همسرش او را لو داده . سابقه بیماری روانی نداره و آدم معمولی محسوب میشود. حالا او قاتله . قاتل یک دختر 7 ساله . دیروز قبل از اینکه آتنا را دفن کنند . پزشکی قانونی اردبیل گزارش تجاوز به دختر بچه را تایید کرد . جسد سالم بود از تکه تکه شدن خبری نبود . فقط گوشواره هایش و النگو هایش رو در آورده بودند . اسماعیل در 150 دقیقه بازجویی های اولیه اعتراف کرده که النگو ها و گوشواره های او را فروخته و اصلا به خاطر برق طلاهای دخترک او را ربوده است . آتنا دفن شد . حالا از دیروز تا الان که 5شنبه آخر وقت محسوب میشود . اسماعیل به دو تا قتل دیگه اعتراف کرده است . هی کانال ها تیتر می زنند که قاتل سریالی است . وحشیه اصلا هر چی . الان 3 تا آدم دو تا زن و یک دختر بچه قربانی شده اند . دختر بچه 7 ساله . همه این سطر ها رو که نوشتم عکس آتنا همون عکسش که گردنش رو کج کرده بود و مقنعه  سفید سرش بود و یک وری به دوربین نگاه کرده بود جلوی چشمهایم است . آتنا رفت زیر خلوارها خاک حالا قربانی های تجاوز و سرقت زیر ده سال شدند سه تا دو تا ستایش یک آتنا.

 تصمیم های جدید خوبند.آدم وقتی تصمیم جدید میگیره که یا به ته ماجرا رسیده و دیگه راهی نداره گند رو زده و تموم . یا تازه می خواهد یک کاری رو شروع کنه . تصمیم های جدید عالی . حس خوبی داره . چه گند زده باشی و چه تازه شروع کرده باشی  در هر دو موقعیت تصمیم جدید مزه می ده . یک توافق بین خودت و خودت تا از این به بعد ماجرا رو یک جور دیگه ای پیش ببری. باید بشینم تصمیم های تازه بگیرم. هم برای گندهای که پیش  از این زده ام و هم برای اتفاق های جدیدی که قراره بیفته.

 نسیم مانتوی زرد پوشیده و موهایش رو  کامل جمع کرده اما هیچی آرایش نداره .عکسش رو که بین بچه ها می بینم دلم هری میریزه پایین .زنگ می زنم که سلام چطوریا ؟هیچی نمیگه الکی می خنده . از اون خنده های عصبی و رو مخی . وقتی با یکی 12 سال زندگی کرده باشی همه ری اکشن هایش رو از حفظ میشی . می گم بریم کافه ؟میگه نه . میگم بریم دور دور بازی ؟میگه نه. میگم حرف بزنیم ؟صدای نفس هایش رو می شنوم. می گم نسیم خوبی ؟حس بدی دارم و حرف زدن یادم رفته . یکهو می زنه زیر گریه . همه آدم هایی که احتمال داره حالشون بد باشه و براشون اتفاقی افتاده باشه از جلوی چشم هایم عبور می کنند.نسیم میگه آزی می تونی بیای اینجا می گم اره اما الان نه باید بمونم صفحه ببندم می دونی که!میگه باید حضوری حرف بزنیم . وسط شیفت . همه چی رو جمع می کنم و می روم بیرون . اونقدر عجله دارم که اصلا هیچی نمی خرم . نسیم موهایش رو جمع کرده چشم هایش کاسه خون شده . اونقدر تند و یک نفس پله ها رو تا طبقه سوم رفتم که نفس هایم بالا نمی آیند . و صورتم حسابی برافروخته است. برایم آب می یاره . خودم می روم همون جا توی آشپزخونه صورتم رو می شورم . پرنسس خونه نیست . نسیم با صدای بغض آلود این رو اعلام می کنه که من با خیال راحت توی خونه اش راه بروم . میگه :مامانم صبح بردش خونه خودشون . یک ربعی هست که رسیدم حالا می تونم نفس بکشم .دیگه نفس هایم صدا نداره و خس خس نمی کنه . می نشینم کنار نسیم . می گم چی شدی ؟عکس توی گوشی رو نشونم می ده . همون عکسه همه احسان ها هستند. وحید هم هست . اما داره به زمین نگاه می کنه . مهدی روی مبل نشسته و پای بانداژ شده اش رو انداخته روی پای سالمش . می گم خب .منم احوالش رو پرسیدم  چه کار خوبی کردید رفتید . می گم ااا احسان چرا سیبیل داره . احسان 2 از خانمومش راضیه؟احسان دکتر رو ببین هی کچل میشه و به قد موهایش اضاف میشه . بر می گردم و نسیم رو نگاه می کنم داره گریه می کنه . دونه های اشک قلوپ قلوپ از گوشه های چشمش جوش می زنند و بعد هم روی لپ هایش لیز می خورند تا زیر چونه اش . می گم میشه زر بزنی بفهمم چی شده ؟؟ اینطوری قلوپ قلوپ اشک نریزی ؟میگه آزاده مهدی تا شهریور زنده است . فاطمه زنگ زد گفت جواب آزمایش خونش اومده سرطان داره و سر طان علاوه بر خون و مغز استخوان کلیه هایش رو هم درگیر کرده شیمی درمانی رو شروع کرده اند و خودش نمی دونه. مهدی خبرنگار ورزشی بود استقلالی تیر منم خنگم توی تشخیص قرمز و آبی برایم نماد آبی بود . در برابر وحید که نماد قرمز بود . هر بار کری می خوندند برای من تیمش مهم نبود می گفتم همونها که مهدی دوستشون داره ؟؟یا همون ها که وحید دوستشون داره ؟؟ تا برسم خبر گزاری به جواب آزمایش خون فکر می کنم . به کمر دردهای وحشتناک مهدی . به اینکه سه سال این بدبخت رفت دکتر و اومد و نتونستند تشخیص بدهند که چه مرگشه . مهدی یک پسر داره فاطمه  هم تنهاست . تا شهریور چقدر مونده . خدایا ...کوشی ؟؟؟چرا مهدی ؟؟؟چرا اصلا سرطان ؟؟

پ.ن: فکرشو بکن!

سالها خیال کرده باشی عاشقی‌!

و بعد یک نفر بیاد و بهت ثابت کنه که از عشق هیچی نمیدونی!

فکرشو بکن سالها باشه یادت رفته باشه گریه رو با کدوم گاف مینویسن! بعد یکی بیاد و تو اونقد بخوایش که برای داشتنش از ته دلت گریه کنی و از خدا بخوایش!

بعد به حرمتِ بودنِ همین کسی که معنای عشقه، یه روز پر بشی از بغض بخاطرِ حسرتایی که آدمِ قبلیِ زندگیت که عاشق‌ترینش بودی رو دلت گذاشته، اما گریه نکنی! با خودت بگی حالا که اون هست گریه کردن حتا به یاد گذشته خیانته بهش! خیانته به بودنش و عشقش گریه کردن برای توهمی که عشق نبوده اصلن!

فکرشو بکن یکی بیاد که دلیلِ گریه کردن و گریه نکردنت باشه!

یکی که اومده تا قولایی رو عملی کنه که آدمِ قبلی فقط حرفشونو همیشه باهات زده!

فکرشو بکن یکی بیاد و با کاراش بهت بگه هی! زندگی نکردی تو که قبل از من!

و تو هروقت باهاش حرف میزنی زبونت بند بیاد از احساسی که داری بهش!

فکر میکنی چندتا وان یکاد گردنِ این آدم و عشقش و رابطه‌هه باید بندازی که چشم نخوره!؟

که خدا حفظش کنه واست تا همیشه!!

خنگول

سلام
احساس می کنم به طرز احمقانه ای خنگ شدم.

دوست دارم بنویسم اما واقعا نوشتنم نمی یاد.

درگیری های کاریم تبدیل به چالش شده بعد اونقدر دندون هام رو روی هم سابیدم و شب ها با کابوووس از خواب پریدم که کندونم به فنا رفته پوستم داغون شده موهام ریزش پیدا کرده و فردا پس فردا رو به قبله می میرم.با این حال زندگی جریان داره .من با خودم مسابقه دارم و هم برندهدام و هم بازنده .اوضاع خیلی پیچیده ایه . البته که فقط افراد معدودی از درکیری وحشتناک بین من و خودم و آزاده با خبرند.و خب یک نفر این روزها از خودم هم بیشتر درگیرمه غر می زنم، وحشی میشم،مثل سگ پاچه میگیرم،فحش می دهم ،روی دور تند حرف می زنم و او هست گوش می دهد،با همه مسخره بازی هام بهم لبخند می زنه برام آدامس خرسی می خره اما اونقدر خنگ بازی در می یادم که حالا که یکی هست خسته ودلزده بشه، چه کسی فکرش رو می کرد من این همه خنگ باشم و ناتوان؟؟از این ناتوان بودنه متنفرم، نمی تونم جواب محبت هایش رو بدهم هی درگیری پشت درگیری پیش می یاد و هی نمیشه اما هر شب به خاطر بودنش به خاطر صبر و تحملش به خاطر حمایت هایش به خاطر نگاه هایش همراهی هایش گوش دادن هایش ازش تشکر می کنم یک تشکر خشک و خالی

دوست دارم این موقعیت زود تموم بشه..دلم بارون می خواهد ...یعنی میشه این ابرها ببارند بعد بروند؟؟

پ.ن :کاش پیرتر بودم
مثل ریشه‌ها
یا خیلی جوان‌تر
مثل شاخه‌ها ...!
این‌جا که
من ایستاده‌ام
میانه است،
فقط تبر می‌خورم …!

گزارش یک پنجشنبه دوست داشتنی

سلام
بعد از مدتها پنج شنبه خونه بودم شب قبل دیر رسیدم خونه چهارشنبه دوست داشتنیم پر از خبر بود .دوست داشتم که کارم زودتموم بشه اما خب ناجا برنامه بود همه صبح درگیرخبررها و اول و دوم بودن بودم بعدش هم که توی گرمای ۴۴ درجه برگشتم خبرگزاری فرم ماموریت پر کردم و هیچ خبری برای روزنامه نداشتم . و با بدبختی توی اون گرما رفتم روزنامه کوشا باز دوباره داره اذیت می کنه دلیل کارهایش رو نمی دونم اما باز هم بدجوری روی اعصاب رفته و دوست دارم بزنم لهش کنم اما خب مدارا کردن همچنان بهترین روش ممکنه.الان با همه کرم هایی که میریزه اولویت من برای حذف و انتقام گیری نیست.گذاشتم کرم هایش رو بریزه همه تلاش هایش برای پس فطرتیش رو به نمایش بگذاره بعد درست و حسابی حالش رو بگیرم.چهارشنبه تا ۹ و خورده ای روزنامه بودم و تا رسم خونه کلی دیر شد توی مترو اونقدر خسته بودمکه هنه دلشون به حال چشم های قرمز و صورت خسته ام سوخت.کار یک وقت هایی خیلی طول میکشه چهارشنبه دوست داشتنی هنه اش شد کار و کار و کار .

الان من حسودیم شده ؟؟من بدجنسیم گل کرده ؟؟نه به خدا اما زشت ترین دانشجوی کلاسمون صبح ساعت ۱۰ توی گروه کلاسیمون اعلام کرد که فردا مراسم نامزدیشه .به جون مامانم خیلی خوشحال شدم برایش که بالاخره ازدواج کرد سر کلاس هامون مخصوصا اون درس هایی که بحث آزاد بود همه اش درباره عدم ازدواج جوانان و ازدواج سفید و این موضوعات بحث می کرد.خدایی قیافه که دست خود آدم نیست خدا آفریده منم ادعای زیبایی ندارم ولی این دوست و همکلاسیمون برای زیبا شدن تلاش می کرد بینیش رو عمل کرده بود گونه گذاشته بود رنگ موهایش خیلی به جا بود و باعث و بانی قحطی رژ لب بود. از منم متنفر بود. منه بد بخت اصلا با بچه های دوره ارشد هیچ رابطه ای نداشتم نهایت در کل دوران دوسال دو بار دورهمی داشتیم من همه کلاس ها رو  از ترس حضور و غیاب و اون دو نمره ای که استاد برای حضور در کلاس در نظر گرفته بود می رفتم ولا غیر اما نسترن جون از من متنفر بود چون استادها گاهی به امار و ارقامی که من می گفتم و به روز تر بود استناد می کردند. نمی دونم چرا فکر می کرد بچه های دانشگاه کشته مرده من اند. جدا این این گلایه گذاری ها که ماهیت حسود من رو بیش از پیش نشون میده برای اینکه تکلیفش مشخص شد و ازدواج کرد چون سر کار هم نمی رفت خیلی خوشحال شدم . توی گروهمون هم برایش پیام تبریک فرستادم و آرزوی خوشبختی کردم به همه بچه ها دونه دونه جواب داده بود اما بیشعور پیام من رو بی جواب گذاشت.آرزو می کنم همه دختر و پسرهای دم بخت خوشبخت بشوند الهی آمین .

حرف که می زنم خوبم . اما امان از وقت هایی که جمله هام رو دونه دونه قورت می دهم لبهام رو گاز میگیرم دست میبرم توی موهای روی شقیقه هام و دست هام قفس سرم می شوند انگار که با دست هام می تونم جلوی انفجار مغزم رو بگیرم. همه چی خوبه این ماه نمی دونم چرا این همه فقیر شدم بعد هر چی هم می بینم دلم می خواهد که ماله من باشه. دوتا آدم بدقول و بد حساب پول هام رو نمی دهند از بس بهشون گفتم حالم داره بهم می خوره اما کلا وقعی نمی نهند. دلم سفر می خواهد. یک جای خنک مثلا ، چهارشنبه دوست داشتنی هیچ اتفاقی نیفتاد فقط ۴۵ دقیقه توی اوج اعصاب خوردی با هم گپ زدیم .نمی دونم چه مرضی داریم ما آدم ها که در کمال نیاز وقتی یکی رو دوست دارم و باهاش خوشیم گند می زنیم توی همه خوشی ها. به جای چهارشنبه دوست داشتنی سه شنبه رفتیم یک صبحانه کاری بدون استرس خبر خوندن و رسیدن و کارت زدن .خیلی شیک رفتیم کافه مهمان صبحانه خوردیم چای و املت و پنیر و کره و شیر توی یک فضای بنفش خوشرنگ دلم املت میخواست و املت خوردم بعد گپ زدیم یک گپ دوستانه شیرین دوست داشتم ساعت ها همون جا درست همون جایی که پاهایم را روی هم انداختم و توی بنفش خوش رنگ مبل ها ولو شده ام و به فنجون چاییم نگاه می کنم متوقف میشد. یک ساعت طول کشید صبحانه خوردن آروم و متین چه خاطره عالی و بی نظیری هم شد.بعد ساعت ۱۲ نورا گفت بریم قلیون گفتم کجا جایش برام مهمه تا هماهنگ کنه برای یک سفره خونه نزدیک خودمون قرار نهار فیکس کردیم دیزی خوردیم یک دیزی پر از ابلیمو با سبزی خوردن و پیاز و دوغ تازه خودم هم گوشت کوبیده اش رو کوبیدم وسط این حجم عظیم خوشی ترس از دست دادن مثل یک خفاش چنبره زده بود روی قلبم ماها همیشه از اتفاق های نیفتاده می ترسیم همیشه آینده ای که نیومده و اصلا قرار نیست بیاد حالمون رو میگیره سکوتم جرقه های یک دعوا رو زد که تا شب به یک جهنم از دلخوری تبدیل شده بود درگیری هامون تا چهار شنبه عصر ادامه داشت و خدا رو شکر تموم شد.این روزها اصلا کشش دعوا رو ندارم از بحث کردن متنفرم من خوبم ولا غیر از اعصاب خوردی متنفرم برای همین زود جاخالی می دهم و میگم اوکی حق با شماست شما راست می گویید من اشتباه کردم دوست دارم تنش ها زود تموم بشوند .

پنج شنبه شیفت نبودم بعد از مدت ها موندم خونه هیچ برنامه ای هم نداشتم هیچی .دلم جدا شدن می خواهداز همه استرس هایی که مثل بازوهای هشت ما دور بدنم پیچیده اند و هر روز دارن توانم رو کم تر و کمتر می کنند. مامان از خوشحال تره که خونه می مونم و جایی قرارنیست برم برنامه نمی چینم ساعت کوک نمی کنم و می خوابم جلوباد کولر به امید رویاهای روشن نمی دونم ساعت چند بود اما یخ زده بودم که حمید گفت پاشو برو توی اتاق خودت داری یخ میزنی همه چفت و بست ها و پیچ و مهره های کمرم و پاهام قفل شده بود با چنان ناتوانی بلند شدم که خودمم خنده ام گرفته بود.چشم هایم رو که باز کردم ساعت ۱۰ و نیم بود مسعود نرسیده بود به شیفت و صدای همه در اومده بود چون خبر شورای عالی استان ها مونده بود حالا دیر اومده کارها مونده به جای معذرت خواهی زر می زنه و خاطره تعریف می کنه .حال ندارم غرغرهای گروه رو بخونم می خواهم کار جدید انجام بدهم کاری که دوست دارم اشپزی جادو کردن با خوراکی ها چقدر دوست دارم یک ماه بود که دلم کرفس می خواست البته فقط خریدن کرفس رو دوست دارم اصلا من باید به جای خبرنگار کف اجتماع به جای نوشتن از خیانت و قتل و غارت زن خانه دار میشدم باید صبح ها برای اقامون ظرف غذایش رو اماده می کردم صبحانه میچیدم برای بچه ها موقع چایی دم کردن به نهار فکر می کردم بچه ها رو راهی مدرسه می کردم موزیک گوش می دادم و جمع و جور می کردم بعد هم مانتو می پوشیدم با جوراب رنگ پا و دامن می رفتم تره بار و کرفس و سبزی و خیار و فلفل دلمه ای می خریدم می چیدمشون توی زنبیلی که از اخرین سفر شمال خریدم بعد تا  دوتا چهار راه نیرفتم بالاتر که گوشت تازه بخرم کیک درست کنم میوه های رنگی رنگی بشورم و آماده بگذارم توی یخچال من باید زن خانه دار میشدم که بوی برنج دم کشیده ام کل ساختمون رو برداره ...من با این رویاهای رنگی رنگی چرا باید تند تند خبر قتل بنویسم ؟؟؟

همه وسایل کرفس رو داریم تا دست و صورتم رو بشورم توی یک چشم برهم زدن پیازها رو خورد می کنم مهستی می خونه مامان فقط مهستی گوش میده پیازها که طلایی شد بسته گوشت خورشتی رو باز می کنم و مکعب های گوشت توی روغن و پیاز و یک حبه سیر تفت می خورند. مهستی می خونه بیا بنویسیم درخت... و من یاد خونه ام می افتم . همون خونه ای که دوست دارم. بیست دقیقه بعد بوی نعناع و گوشت توی خونه پیچیده کثیف کاری هام رو مرتب می کنم و دنبال لیمو همه کابینت ها رو بهم میریزم ساعت دو نشده بوی کرفس پیچیده توی خونه زیر قابلمه رو کم می کنم و می روم سراغ کارهام مامان همیشه میگه کرفس و قرمه سبزی باید جا بیفته باید ۶ ساعت روی شعله کم باشه تا روغن بندازه اگر حوصله ندارید سوسیس بخورید کرفس و قورمه سبزی پختن تمرین صبوریه .هی رفتم توی اتاق هی کارهام رو انجام دادم و روی نوک پا با تاپ نارنجی اومدم توی اشپزخونه نمک و فلفل و چاشنی خورشتم رو تست کردم و رفتم توی اتاق و اینطوری قاب پنج شنبه میشه یک خورشت خوش مزه و خوش اب و رنگ به اسم خورشت کرفس با برنج ابکشی و ته دیگ زعفرونی ماست و خیار و سیر ترشی مخصوص بابا .

ِپ.ن:
آدما رو تو عصبانیت بشناسین...
اینکه میگن «تو عصبانیت حلوا خیرات نمی کنند»همش برای توجیه کردن حرفاییه که اون موقع زدن و موقعیتشون به خطر افتاده...
آدما توی عصبانیت حرفایی رو میزنن که همیشه بهشون فکر کردن...
حرفایی که اعتقادشونه...
حرفایی که باورشون دارن...
اگر کسی حتی توی عصبانیت وسط داد و بیداداش هنوزم حرفاش بوی دوست داشتن می داد..اون آدم از ته قلبش شما رو دوست داره! مراقب این آدما باشین!

دعا برای بارووون

سلام

خدایا میشه یک ذره درجه خورشید خانم رو کم کنی والا به خدا پختیم . تهران گرمه  خوزستان جهنمه . امروز یک عکس هایی از خوزستان دیدم که واقعا دلم برای مردم اونجا سوخت . خورشید انگار دم در خونشون ایستاده . بعد توی این هاگیر واگیر گرما آب هم قطع شده برق هم میره و می یاد . خدایی خیلی سخته  دردناک و مسخره است که توزیع امکانات اینهمه  بد است توی کشورما و مسئولین هم ککشون نمی گذرد و انگار نه انگار که مردم دارن تلف می شوند . دیروز یک بچه دو ساله و نیمه توی قشم از گرما مرده . البته از خونه اومده بیرون بعد گمشده و ۶ ساعت بعد جنازه اش رو در بیابون پیدا کردند که پاهاش تاول زده و تشنه تشنه بوده .چند روز پیش هم دو تا نوجوان در سیستان از گرما و تشنگی مردند . خدا رحمتشون کنه . و بدا به حال مسئولین که  با چسب دو قلو چسبیده اند به میز ریاستشون و برای بقای عمر سیاسیشون به هر لابی تن می دهند الا کمک کردن به مردم . بحران آب خیلی خیلی جدی شده . دعابرای بارش باران کاریه که از دستمون بر می آید . و خب گازهای گل خونه ای که تولید میشوند . سوخت هایی که ناقص سوخته میشوند . آلودگی هوا و ..باعث شده که ابرهای بارور از بالای سرمون رد بشوند و بروند یک جای دیگری بارشون  که همون بارون ریز ریز است رو زمین بگذارند و ما اینجا توی ایران له له بزنیم . جالبه که همه هم می دونیم تا 80 سال دیگه ایران تبدیل میشه یه یک بیابون در حد و اندازه صحرای کالاهاری و فقط مارمولک ها و عقرب ها می توانند در آن زندگی کنند . بعد هیچ کاری هم نمی کنیم . حالا ماها که نمی  توانیم در برنامه ریزی های کلان نقش داشته باشیم اما خب صرفه جویی هم راست کارمون نیست دیگه . خدایی چه زندگی مسخره یه که داریم . هر چی می خوریم فرتی صدایش در می یاد که سرطان زاست . بعد آب داره تموم میشه ابن همه بدبختی . داریم داعش هم اومده ول نمی کنه .

خوبم .مزاحمه رد کارش رو گرفت و رفت . دیگر هم ازش خبری نیست خدا رو شکر . از اون آقای پلیس و ماموران کلانتری هم تشکر و قدردانی کردم . باشد که رستگار شوند.اصل حالم خوب نیست . از مقایسه شدن بدم می یاد  الان هی مقایسه میشوم . موضوع این مقایسه شدن ریشه در دوران کودکی ام داره از همون زمان ها که با دختر داییم مقایسه میشدم اینکه زهره درسش از تو بهتره از تو بهتر نمره می گیره . از تو مهربون تره . از تو مودب تره  از تو بیشتر به مامانش کمک می کنه . بی سر و صدا بازی می کنه لج نمی کنه و...با همین مقایسه ها بزرگ شدم. حالا هم باز مقایسه میشوم  با همون معیارهاولی اندازه اش فرق کرده زهره از من بیشتر پول جمع می کنه . بیشتر حواسش به زندگیش هست . خانومانه تر رفتار می کنه . فرق الان با بچگی هام اینه که الان بزرگ شدم و راحت توی مهمونی های خانوادگی شرکت نمی کنم  چون کار دارم . شیفت باید بمونم . مرخصی نمی تونم بگیرم و ... در نتیجه نمی بینمشون که  مقایسه بشوم  و حرص بخورم فقط گاهی وقت ها که خونه ام و از بالش و تختم  خسته میشوم و می روم سر وقت یخچال و توی آشپزخونه با مامان هم کلام میشوم از روزگار دختر داییه با خبر میشوم .الان هر چی درباره زهره می گه برام مهم نیست .اون آدمه برای من تموم شده .

 مرض دارم دیگه داستان دختر داییه بسته شده اما از اون طرف حالا دو هفته ای هست که بچه های همبازی قدیمم همدیگه رو پیدا کرده اند بعد توی یک قرار که من غایب بودم دور هم جمع شده اند و 6 تایی یک گروه تلگرامی زده اند . اینکه عکس های بچگی  مون توی اون گروه  به اشتراک  می گذاریم و خاطره بازی می کنیم خیلی خوبه . اینکه می فهمیم ااا منیره دختر خنگ و چاقالوی کوچه  الان مادر 3 تا بچه است عالیه . غصه خوردیم که بابای مریم فوت کرده . اما گروهمون تبدیل شده به یک گروه مقایسه ای که هی بچه ها خودشون  داشته هاشون رو با هم مقایسه می کنند . هی سوال های بی ربط می پرسند  اگر نبینی و جواب ندهی . می گذارند به پای کلاس گذاشتن و این صوبتا . خلاصه که حالم گرفته است . الان هم سخت درگیر این ماجرام که یک اتفاقی بیفته و لفت بدهم و خلاص والا خودم کم استرس دارم این حرف ها این سوال ها این مقایسه های الکی حسابی روی اعصابمه .

پ.ن: همه ی ما یک عذر خواهی به احساسمون بدهکاریم,

 زمانی که برای نگه داشتن آدمهای اشتباه ، پافشاری کردیم

 اونموقعی که دروغ شنیدیم وسکوت کردیم

جایی که باید میرفتیم وایستادیم

چیزایی که باید میدیدیم ونخواستیم که ببینیم

 از هیچ وپوچ رویا ساختیم و ذوق کردیم ........

بالا رفتن سن حتمی است ...

اما اینکه روح تو پیر شود ،

بستگی به خودت دارد ... !

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ...

ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ...

ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ﻣبادا ...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ جان دل...

پایان آدمیزاد

نه از دست دادن معشوق است

نه رفتن یار

نه تنهایی...

هیچکدام پایان آدمی نیست!

آدمی ان هنگام تمام میشود که دلش پیر شود

دلت همیشه جوان...

هفته پر ماجرایی که گذشت

سلام

الان دقیقا زمان آرامش بعد از طوفان برام و خدا رو هزاربار شکر که همه اتفاق هعای ریز و درشت و اعضا کشدار و وحشت ناک هفته گذشته تمام شد . الان بعد از ظهر جمعه است . صفحه ام رو بستم . یک تنه یک عالمه خبر و گزارش برای روزنامه و خبرگزاری نوشتم و ححالا یک لیوان نسکافه درست کردم با البالوهایی که صوفی از باغ دماوند سوغات آورده محسن چاوشی می خونه و من دلم برای نوشتن تنگ شده  دوست دارم همه فشار و استرسی که  در این مدت کشیدم و دهنم آسفالت شد رو ریز به ریز بنویسم و همه رو به خاطره ها بسپارم. اما قبلش بگم که به جون مامانم همه کامنت هاتون رو می خونم و لذت میبرم . مرررسی که هستین . به قول آنی زن قیمت ،صاحب خونه راست میگه که من تنبلانه خانم شدم و کامنت ها رو جواب نمی دهم . چشم در اولین فرصت همه کامنت ها که خیلی زیاد هم شده اند رو جواب می دهم و منتشرشون می کنم . همه تون رو دوست دارم .

هفته گذشته از نظر ما کارمندها هفته ای  بس بی خود بود . هی یک روز در میون روز کاری بودیم و شیفت .  و تازه چون اداره ها تق و لق  بود هیچ خبری هم نبود و کلا روزنامه و خبرگزاری رو با بستن بسی آب پر می کردیم .برای من که برنامه مسافرت نداشتم و ماه رمضون بود  و روزه می گرفتیم هیچ برنامه سفری هم نداشتم کلا هفته چرتی بود . خوش به حاله اونهایی که از این هفته نهایت استفاده وافی و کافی رو بردن و با انرژی فردا سرکار حاضر میشوند.جمعه گذشته آخرین افطاری دو نفری رو رفتیم . قرار بود من شنبه گزارش تاپ خبرگزاری رو بنویسم .موضوع داشتم اما از اینکه یک جورهایی زورکی نوشتن تاپ به من واگذار شد حالم گرفته بود. کلا از وقتی که ما دبیر نداریم  سرویسمون توی خبرگزاری بی صاحاب اداره میشه و بچه ها در نهایت بدجنسی برای هم شیفت می نویسند و برنامه کاری تقسیم می کنند . همه چی باری به هر جهت اداره میشه و اصلا حس خوبی نداره . خلاصه که رفتیم آخرین آش و نون پنیر سبزی خوشمزه و افطارونه رو بر بدن زدیم و از برنامه هامون حرف زدیم توی خیابون تاریک قدم زدیم و آدم ها رو نگاه کردیم و بعد من بدو بدو با کمک مترو که  البته در ایام ماه مبارک رمضان تا ساعت 12 خط یک سرویس داشت رسیدم خونه . شنبه صبح اول وقت در آخرین روز از ماه مبارک  رفتم ستاد مبارزه با مواد مخدرو تیتر زدم که مصرف شیشه خدا رو شکر پایین اومده و معتادها همون بهتر که مایل هستند تریاک و شیره تریاک و حشیش بکشند . از بس که کراک و شیشه احتمال مرگ را افزایش می دهد . بعد هم گفتن که قراره در هفته ای که داره می یاد و ماه رمضون تموم شده یک عالمه مواد مخدر مکشوفه رو در شهرهایی که مواد مخدر زیاد کشف میشود آتیش بزنند و درس عبرتی بشه برای بقیه .  خلاصه من ساعت 11 و نیم رسیدم خبرگزاری  دبیر دوممون گفت که یک چیزی خودش نوشته اما گزارش من چون درباره سفرهای تابستانی است خیلی بهتره پس همون رو منتشر می کنیم . تا من بشینم سرگزارش و جمع و جورش کنم . و لید و تیتر بنویسم کلی طول کشید اینترنت هم داغون بود عکس هم نداشتیم و اصلا یک وضی . خلاصه که من مطلب رو گذاشتم . ساعت یک هم باید یه عنوان تاپ یک منتشر میشد .دبیردوم تنبل تر از من گزارش رو نخونده منتشر کرده بود و گزارش من پر از غلط های نگارشی و دبل تایپ کردن حروف بود . مدیر عامل خبرگزاری با تشکر از تیتر جذاب و موضوع به روز و اطلاعات خوب داخل گزارش  دبیر دوم و دبیر شیفت اتاق خبر رو 200 هزار تومن جریمه کرده بود . که بی دقتی کرده بودند. تا عصر همه چی خوب و خوش بود . یک شنبه من روزنامه ای تعطیل بودم اما باید صبح تا عصر می اومدم خبرگزاری . اومدم و بدون اتفاق خاصی گذشت . خدا ر شکر دو شنبه کلا تعطیل بودم . کمی کمک مامان کار انجام دادم ودرباره فطریه حرف زدیم . و اینکه چی میشه این همه پول . سه شنبه باز باید می اومدم روزنامه . نماز عید فطر هم نرفتم . دوست داشتم اما حالش رو نداشتم . رفتم روزنامه و تا عصر همه کارها رو انجام دادم . اما با این تفاوت که سر کله یک مزاحم پیدا شده بود .

داستان این مزاحمت ها که ادامه داره .قبلا هم از این مزاحمت ها داشتم و رفع و رجوع شده بود نوشته بودم و خونده بودید بی کم و کاست اما این رو الان بگم که  من ادعایی ندارم که تحفه ام . و همه من رو می خواهند و یک دل نه صد دل عاشق و شیفته هم میشوند همیشه هم گفتم که یک دختر معمولی ام  اصلا هم قصد بازار گرمی ندارم . این رو اولش بگم که سوء تفاهمی پیش نیاد .و بعد هم شیرجه بزنم توی ماجرای وحشتناکی که حالم رو گرفت . پیدا کردن شماره روزنامه نگارها و خبرنگارها هیچ کاری نداره نه ارتباطات پیچیده مافیایی می خواهد نه آشنا و پارتی ماها برای اینکه زیاد دوستانمون با هم تداخل نداشته باشند اکثرمون دو تا خط داریم .از دو شنبه شب یک آقایی به اسم کیا به تلگرام خط کاری من  پیام می داد اون هم پیام های پرت و پلا من اصلا تلگرام اون خطم رو زیاد چک نمی کنم . برای همین پیام های سند تو آل تبریک اعیاد و شهادت ها و روزهای خاص رو فقط با اون خطم ارسال می کنم یک عکس موجه هم داره با حجاب اسلامی و کلا کاری . آقاهه که کاملا ناشناس بود ول نمی کرد هی پیام می داد .من هم وقعی نمی نهادم . تا اینکه پیام هایش عشقولانه شد . بعد هم گفت که قرار بگذاریم . و من عاشقت  شدم.یک خط در میون هم می زد توی فاز خارجکی حرف زدن  اسم و فامیل و شغلم رو هم می دونست و حتی  ادرس محل کارم رو هم داشت. زیاد که چرت و پرت گفت گفتم من شوهر دارم اگر بفهمه هم تو رو می کشه و هم من رو می کشه بی خیال آقا من از دست شما به پلیس شکایت می کنم .گفتم می ترسه و بی خیال جیشه اما  ول نکرد .

چهار شنبه من ساعت 8 و نیم کارت زدم ساعت یک ربع به نه از نگهبانی زنگ زدن که ارباب رجوع دارید اصلا کار من جوریه که ارباب رجوع ندارم . گفتم بگویید نیست . دست به سرش کنید . بعد تلفنم زنگ خورد همون آقای مزاحم بود گفت که کار بدی کردم نرفتم ببینمش چرا  دروغ ترسیدم زنگ زدم آگاهی . و همه ماجرا ر تعریف کردم . یک افسر آگاهی اومد خبرگزاری اون آقای مزاحم هم در تمام این یک ساعت پیام می داد که عزیزم  ببخشید برات گل نخریده بودم ناراحت شدی قول می دهم برایت باغ گل بخرم . آقا ی افسر اداره آگاهی که اومد همه اس ام اس ها و کامنت ها رو نشون دادم گفتم که  قراره ساعت 11 دوباره بیاد . عکس متهم رو هم دید و با تلفن درخواست نیروی کمکی کرد و خلاصه بحث خیلی جنایی و پلیسی شد . حالا من مثل بید می لرزم و هی قطره قطره خون دماغ میشوم . درست مثل فیلم ها به من آموزش داند که توی لابی بمونم بیرون نروم و هر حرفی که بین من و آقای مزاحم رد و بدل میشد رو برای آقای پلیس هم فوروارد می کردم . القصه ساعت 11 آقای مزاحم اومد . یک مرد با قد متوسط لباس سفید که دکمه هایش تا روی سینه باز بود . صورت برافروخته و قرمز یک پوشه سفید هم دستش بود با یک عینک دودی معمولی من توی لابی خبرگزاری بودم انگار که سالهاست من رو می شناسد یک راست اومد بغل دستم نشست که عزیزم خوبی چطوری . با نگاهش داشت من رو می خورد گفتم چرا مزاحم میشوید مگه نگفتم که من شوهر دارم کار شما مزاحمته گفت قربونت بروم چرا این همه عصبانی هستی آرامش داشته باش می خواهی برم ساعت 5 توی پاک قرار بگذاریم . اینجا بود که آقای پلیس آگاهی اومد رو به روی ما نشست من مثل بید می لرزیدم .گفتم شما برای من مزاحمت ایجاد کردید . گفت تو که مهربون بودی چی شدی این همه عصبی شدی . قسم می خورم به جون مامانم که تا به اون لحظه اون آقا رو ندیده بودم . گفتم من از دست شما شکایت دارم . گفت باشه عزیزم تو حرص نخوراینجا بود که  آقای پلیس وارد عمل شد و گفت  مدارک و کارت شناسایی بعد هم خودش مثل فیلم ها کارت شناسایش رو نشون داد . رنگ از رخساره آقای مزاحم پرید گفت این خانوم ارباب رجوع پذیرفته من کاریش نداشتم . دوست داشتن که گناه نیست مدارک ‌نشون نمی دهم . و بازداشت شد . ادعا می کرد که وقت سفارت داشته و به خاطر من وقتش رو کنسل کرده . هیچ مدرکی نداشت . خیلی هم بی ادب بود با بقیه اما هی به من کمی گفت عزیزم اقای پلیس گفت زنک بزنید 110 و از کلانتری مامور اومد . رفتیم کلانتری و شکایت کردیم . توی کلانتری هم بی خیال من نمیشد می گفت عزیزم تو نخواهی من غلط کنم برایت مزاحمت ایجاد کنم . من دوستت دارم شوهرت دوستت نداره شکایت کردم و قرار شد تا ساعت 5 نگهش دارند .بعد هم با قلبی که گرومپ گرومپ میزد و اعصابی داغون و دست هایی که می لرزید و خون دماغ رفتم روزنامه .چهار شنبه اونقدر استرس داشتم که عصر نوه خاله ام اومد دنبال تا بروم خونه . واقعا نفهمیدم  اون مزاحمه کی بود و چرا گند زد به چهار شنبه دوست داشتنی من .

پنج شنبه شیفت بودم . شیفت به درد نخور که هیچ خبری به غیر از ترافیک و پلیس راه نیست.داشتم کامنت های وبلاگ می خوندم که فهمیدم . نوسینده وبلاگ همدل که خیلی دوستش داشتم و یک معلم بی نظیر بود و دچار بیماری سرطان هم شده بود 11  ماهه که فوت کرده . من هیچ وقت علیرضا رو ندیده بودم . اما اون خیلی من رو راهنمایی می کرد همیشه  از اینکه زود عصبانی میشدم شاکی بود . همیشه می گفت کارت استرس داره شرح خون دماغ هایم رو که می نوشتم محال بود که توصیه نکته دکتر بروم حتما . می دونستم که داره با سرطان مبارزه می کنه اما نوقع نداشتم بمیره  برایش فاتحه و صلوات بفرسید لطفا دلم برایش سوخت . جایگاهش بهشت باشه . عصر پنج شنبه رفتیم دور دور بازی یک جای  قشنگ چیپس و ماست و هندونه خوردیم  تا من یادم بره که چه هفته گندی رو پشت سر گذاشتم .

بالاخره ماه رمضون تموم شد

سلام

امروز آخرین روز ماه رمضونه . مهمونی خدا هم تموم شد و از فردا دوباره خوراکی ها آزاد میشوند . نسکافه ساعت ده شکلات خانم هایی که هر روز نگاهشون می کنم و هی به خودم وعده می دهم که بعدا می خورمتون بعد هم یادم می ره . از بس که افطار آب و چایی می خورم . خلاصه سفره افطاری سال 96 هم جمع شد . بساط آش و حلیم و افطاری های دو نفره و قرار و مدارهامون برای ساعت 8 که همیشه خدا هم دیر می رسیدم و سر وقت نمیشد . رفت توی  پوشه خاطرات ماه رمضون سال 96 . خدا رو شکر که امسال هم توان داشتم و روزه گرفتم . هر چند یک روزهایی داشتم می مردم از بس که هوا گرم بود و غیر قابل تحمل . خلاصه که خدا حافظ ماه مرمضون سال 96 . خدا به همراهت .

مررسی به خاطر تبریکات تولد . صابحخونه راست میگه خیلی تنبل شدم در جواب دادن به کامنت ها هر بار که خودم کامنت ها رو نگاه می کنم توی دلم غنج می زنه از این همه لطف و محبتی که بچه ها دارند . مرررسی که همچنان یادداشت های من رو می خونید . مناسبت های خاص زندگیم رو یادتون هست و تبریک می گوید و همچنان دوستم هستید . حالا که وبلاگ نویسی زیاد رونق نداره اینجا برای من حکم همون دفترچه خاطرات هایی را داره که قفل و کلید داشتند . هنوز هم نوشتن ریز به ریز اتفاقات روزانه ام توی این چهار دیواری قرمز حاله بدم رو خوب می کنه و امیدوارم می کنه به زندگی و خوشحال میشوم که  یک عالمه دوست خوب دارم که شریک لحظه های شادم هستند . خدا همه مون رو برای هم نگه داره . الهی آمین .

حالا که برای خبر گزاری زیادتر تر وقت می گذارم با بچه ها زیاد تر بیرون می رویم بیشتر با هم گپ می زنیم .قبل از سال یکی از بچه های ورزشی به واسطه سردبیر خبرگزاری از من خواستگاری کرده بود . که خب همون اول بسم الله گفتم به نام خدا نه چون اصلا از مدل اون آقاهه خوشم نمی اومد و نمی یاد. مرد اداری کارمند مسلک که توی چهار چوب تعصبات زنونه مردونه خودش مونده و تکون هم نخورده . خیلی با روی باز خواستگاریش رو گوش دادم و خیلی رک و پوست کنده گفتم نه ممنونم نمی تونیم ما با  هم زندگی کنیم . نمی دونم کجای لحن رک من این برداشت رو براشون داشته که دختره داره ناز می کنه که اینها ول کن نیستند . سرویس ورزشی پشت به پشت سرویس ما اجتماعی هاست . ما پر سر و صدا اونها پر سر و صداتر کلا همه برنامه هاشون رو می دونیم اونها هم دقیق و لاکچری از کار ما سر در می آورند . تازه تی وی هم بین هر دو تا سرویس مشترک است . و خب هر بار که یک اتفاقی می افته و مجبوری با بچه های ورزشی هم کلام میشوم. رد خور نداره که دبیرشون این جمله رو به زبون نیاره که نیومدی عروس سرویس ورزشی بشی دیگه باشه باشه . به بخت خودت لگد زدی و دختر پس کی می خواهی  ازدواج کنی . یعنی از این دیالوگ حال بهم زن متنفرم و هر بار هم همین جمله ها بینمان رد و بدل میشه . از همه چندشناک کتر هم اینه که آقای خواستگار سرش رو ایین انداخته و داره زیر زیرکی و زیر چشمی ماها رو نگاه می کنه . اصلا می خواهم بکشم خودم رو .

تولد رییسه یادم هست اما بهش تبریک نمی گم . هنوز خاطره تلخ تولد خودم رو فراموش نکردم . من آدم صبوری نیستم که اگر بدی بینم و ناراحت بشم و به دل بگیرم  صبر کنم بعدها خدا جبران کنه و حاله کسی که حاله من رو گرفته رو بگیره اگر خودم بتونم زود جبران می کنم . مگه نمی گویند که دنیا دار مکافات است . حالا به بحث های شرعی ماجرا کاری ندارم . کلی دارم می گم اقایون خانوم های گرامی و عزیز من صبر ندارم . من آدم تلافی کردن هستم . و قطعا اگر از دستم بر بیاد  تلافی که می کنم هیچ از دستم بر بیاد می زنم دهنه طرف روآسفالت هم می کنم . والا . روز تولد من همون  وقتی که خیلی خوشحال بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم . دوتا از مدیرهای قبلیم و سردبیرهای قدیمی به پست هم خورده بودند. روزشار اینستاگرامی و کیک تولدهای ریز ریز شد سوژه . میثم از فرنگ برگشته با اون تی شرت سورمه ای و یقه آبیش با شلوار جین خیلی آمذیکایی طورش یعد از یک سال از ینگی دنیا برام متلک سوغات آورده بود . یکی اون می گفت یکی رییس . من با این همه زبون با این همه رو با این همه احساس سر زندگی یکهو در برابر  بمباران تیکه و متلک های این دو تا کم آوردم . یکهو ویران شدن انگار . درست روز تولدم اونجایی که یک آزاده چند ساعت به دنیا اومده بودم . ویران شدم . ریختم بهم . زهر شدم تلخ شدم . قطعا دیگه هیچ وقت رابطه ام با میثم و سر دبیر خوب نمی شود . این که بماند . اما موردی که وجود داره اینه که همه این تلخی ها و زهرماری ها رو یک جا ام پی تری شده ریختم سر یک نفری که هیچ گناهی نداشت  هیچ سهم بزرگی در خوشحالی روز تولدم داشت . خدا رو شکر که هر دوتامون به موقع از خر شیطون پیاده شدیم والا دعوامون و بحث کردنم کشدار باقی می ماند و بیا و درستش کن . خدا رو شکر که همه تیر و ترکش های شکراب شدن رابطه مون تموم شد . و الان همه جی خوبه .

دلم خرید می خواهد . خرید زیاد بدون نگرانی  پاساژگردی حرفه ای  با یک عالمه ساک خرید انشالله زود اتفاق بیفته برم خرید .عیدتون مبارک . انشالله تن تون سالم باشه و لبتون خندون

پ.ن:

" تیر " زنی ست که باید زیر آفتاب داغ خودش را سرپا نگه دارد که بگوید همه چیز رو به راه است

و زن ها به همان اندازه که جذابند و اغواگر،

صبورند و قدرتمند

و این رسم دیرینه زنانگی ست...

که کسی نفهمد که قندیل های زمستان تنهایی می تواند در تابستان آنچنان قطور شود که با سقوطش شکافی تا عمق جان باز کند...

" تیر " بازیگر است، شبیه خودش را بازی می کند...

" تیر " شعبده باز است، به چشم بر همزدنی مهر را به شوق، شوق را به عشق و عشق را به منطق تبدیل می کند...

" تیر " میوه رسیده ای ست که به اندک انتظاری، شراب چندین ساله مستی آور میشود...

" تیر " منم که کتاب های طالع بینی، احساساتی و جذاب و هنرمندم میخوانند

اما نمی گویند که در عصر مدرنیته و ابتذال، احساسات را باید چگونه هنرمندانه خرج کرد که آدم آهنی ها تمام این جذابیت را با حرکت یک دکمه قورت ندهند...

" تیر " تیر می کشد و تا مغز استخوان تابستان داغ را میسوزاند

اما دلش گرم نمی شود

دلش نرم نمی شود

دلش بندِ هیچ باهم بودنی نمی شود