خنگول
احساس می کنم به طرز احمقانه ای خنگ شدم.
دوست دارم بنویسم اما واقعا نوشتنم نمی یاد.
درگیری های کاریم تبدیل به چالش شده بعد اونقدر دندون هام رو روی هم سابیدم و شب ها با کابوووس از خواب پریدم که کندونم به فنا رفته پوستم داغون شده موهام ریزش پیدا کرده و فردا پس فردا رو به قبله می میرم.با این حال زندگی جریان داره .من با خودم مسابقه دارم و هم برندهدام و هم بازنده .اوضاع خیلی پیچیده ایه . البته که فقط افراد معدودی از درکیری وحشتناک بین من و خودم و آزاده با خبرند.و خب یک نفر این روزها از خودم هم بیشتر درگیرمه غر می زنم، وحشی میشم،مثل سگ پاچه میگیرم،فحش می دهم ،روی دور تند حرف می زنم و او هست گوش می دهد،با همه مسخره بازی هام بهم لبخند می زنه برام آدامس خرسی می خره اما اونقدر خنگ بازی در می یادم که حالا که یکی هست خسته ودلزده بشه، چه کسی فکرش رو می کرد من این همه خنگ باشم و ناتوان؟؟از این ناتوان بودنه متنفرم، نمی تونم جواب محبت هایش رو بدهم هی درگیری پشت درگیری پیش می یاد و هی نمیشه اما هر شب به خاطر بودنش به خاطر صبر و تحملش به خاطر حمایت هایش به خاطر نگاه هایش همراهی هایش گوش دادن هایش ازش تشکر می کنم یک تشکر خشک و خالی
دوست دارم این موقعیت زود تموم بشه..دلم بارون می خواهد ...یعنی میشه این ابرها ببارند بعد بروند؟؟
پ.ن :کاش پیرتر بودم
مثل ریشهها
یا خیلی جوانتر
مثل شاخهها ...!
اینجا که
من ایستادهام
میانه است،
فقط تبر میخورم …!
درخت دافعه دارد که سیب می افتد