دلتنگی

سلام

دلم تنگ شده بود برای همه دوستان مجازی ام که با هم داخل همین اتاق فسقلی آشنا شدیم .برام کامنت گذاشتند و تبادل لینک کردند .

دلم تنگ شده بود برای کامنتهای خصوصی که فقط خودم حق داشتم آنها را بخوانم و بعد برای صاحبش جواب بگذارم

دلم تنگ شده برای همه حقم از دنیای مجازی که سهمم از آن یک اتاق فسقلی است .برای همین زیر حرفم زدم و باز هم نوشتم .کار بدی کردم ؟

 

....

سلام

اینجا همه ناراضی اند همه با هم دعوا دارند.عصرگل آلودی است خدا خودش رحم کند .عجب دوره و زمانه ای شده ها هیچی سرجای خودش نیست همه مثل مورچه هایی که آب افتاده باشد توی لانه هایشان دور خودشان می چرخند عجب دنیاییه نه؟

خداحافظی

اگر وبلاگ ننویسم چه اتفاقی می افته ؟

اگر نباشم چه طور؟

اگر دیگر موبایلم سر ساعت ۴ زنگ نخورد و برای قرار های پنج شنبه هیچ کسی وجود نداشته باشه چی؟

هیچ اتفاقی نمی افته اگر نباشم. اصلا آن وقت زمین به اندازه ۹۰ کیلو سبکتر می شود و شاید هم بهتر و سر صبرتر دور خورشید بگردد.

راه می روم توی خیابان ها وکوچه هایی که هیچ نسبتی با من ندارند با هیچ خاطره و یاد مشترکی نمی توانم آنها را به خودم وصل کنم .شدم یک وصله ناجور توی روال همیشگی دنیا یک وصله ابلق .

دیگه حوصله نوشتن هم ندارم .گزارش های جنایی لطافت قلمم را گرفتند.دیگه حتی توی رویاهایم هم آزاده را با موهای چتری و دامن رنگی رنگی و موهای پریشان نمی بینم فکر کنم تمام شدم

ساعت

فرض کن ....

زندگی صفحه ساعت باشد

من وتو عقربه کوچک ساعت هستیم

از پی عقربه هایی که بزرگند و عجول

لااقل مثل زمان با گذشتیم و زهم می گذریم

ساعتی نیست که درجا بزنیم

قدر هر ثانیه را می دانیم 

تا سر وقت به فردا برسیم

فرض کن

زندگی صفحه ساعت باشد

من و تو عقربه کوچک ساعت هستیم

واگر دیر بجنبیم عقب می مانیم. 

حواس جمع

سلام

وقتی سر کارم دوست دارم برم خانه وقتی هم که خونه ام دوست دارم برم بیرون .این حس درماندگی بدجوری رو اعصابه منه و عذابم می دهد.

امروز هم هیچ خبری نیست نه به صبحش که خواب موندم و از کار و زندگی افتادم نه به راهرو های تاریک و بو گندوی دادسرا که هیچ خبر دندان گیر و به درد بخوری تویش پیدا نمی شد. فقط قطار متهم هایی که با پابند از این طرف به آن طرف می رفتند حرص من را درآورده بود. دلم یک انگیزه می حواهد تا یکم شاد باشم اما همه چیز تکراریه همه چیز تکراریه

يك روز ،يك قصه

سلام

هزارتا هم بيشتر خميازه كشيدم از بس كه اين روزها كشدار و مسخره شدند.راننده تاكسي كه امروز من را سوار كرد معلول بود البته اين موضوع را فقط من فهميدم چون جلو نشسته بودم و ديدم كه آقاي راننده براي گاز دادن پاي لمس اش را با دست هايش بلند مي كند و آن را روي پدال فشار مي دهد. منتها اين كار را آنقدر تند و سريع انجام مي دهد كه كسي متوجه نمي شود.تازه صندلي اش را هم آنقدر كشيده بود جلو كه اصلا همه آن كارهايي كه در كسر چند ثانيه انجام مي داد را كسي نمي ديد. دوست داشتم تلاش پيگيرانه او را براي بر زدن مسافرها توي خيابان و عوض كردن پا هاي لمس اش را ببينم حتي كمي دورتر از آنجايي كه بايد پياده مي شدم ،پياده شدم اما همه اش مي ترسيدم كه او متوجه نگاه هاي كنجكاوم باشه و شايد خجالت بكشد. براي همين تصميم گرفتم زود پياده شوم تا نكند خدايي نكرده شرمنده شود.

شهر ما پر از آدمهايي است كه ثانيه به ثانيه زندگي هايشان فيلم است. پر از اتفاقاتي است كه ريز شدن به آنها آدم را از كار و زندگي اش مي اندازه آن راننده معلول آن مادر نابينا آن پدر دست به دستي كه هرچقدر تلاش كرد دستش را بالا ببرد تا براي پسر كوچولو اش دست تكان بدهد همه و همه يك كتاب قصه اند براي خودشان فقط بايد حوصله داشته باشي كه اين كتاب قصه را دست بگيري و ورق بزني .

قبل ترها آن وقت كه پول در آوردن برايم دقدقه نبود بهترين تفريحم اتوبوس  سواري و ديدن آدم ها بود حالا هم وقتي يك فرصت كوچولو  پيدا مي كنم سوار اتوبوس مي شوم و درباره همه آدم هايي كه با صداي خاص در هاي اتوبوس سوار و پياده مي شوند يك دنيا فكر و خيال مي كنم دخترهايي كه موهايشان را آبشاري و خروشان و در هم و بر هم درست كردند تا بچه هايي كه با چشم هاي گرد به نشسته ها نگاه مي كنند و كلافه اند حتي مردهايي كه براي ايستادن و ديد ردن قسمت خانم ها با عجله سوار اتوبوس مي شوند تا رسيدن به مقصد كلي مشغولم مي كند. براي همين هم هست كه مترو را دوست ندارم مترو فرصت فكر كردن را از آدم مي گيرد مسافرهاي مترو نهايت نهايتش ۳۵ دقيقه مهمان قطار خنك هستند اما اتوبوس كه سوار مي شوي يك سفر واقعي را انجام دادي يك سفر تمام و كمال را قصه آدم هاي اتوبوس هم براي خودش جالب است .

دلم گرسنه اشه خيلي زياد تا افطار خيلي مونده

دنیای دیوونه

سلام

از اینکه این همه دوست و آشنا پیدا کردم که یادداشت هایم را می خوانند خیلی خوشحالم در گنج خودم نمی پوستم

امروز هم روز خوبی بود البته هنوز تمام نشده اما به قول آن راننده تاکسیه که از میدان انقلاب تا هفت تیر یک بند خرف زد ماشالاه ساعت که یک می شه دیگر کمر روز می شکنه حالا که ساعت ۳ شده بیچاره روز به نفس نفس افتاده حتما

امروز با یک خانواده سارق آشنا شدم دختره چون عاشق شوهرش بود با او راه می افتاد توی خیابان و از مردم سرقت می کرد .اینقدر دختر صاف و ساده ای بود از آنها که ریختند توی خیابون و هر طرف که سر می چرخوانی می بینیشان. اما حیف دزد بود آنقدر هم دهانش چفت و بست داشت که با اینکه شوهرش گفته بود او در سرقت ها نقش اصلی را بر عهده داشته اما خاضر نبود حرفی بزنه فکر کنین چقدر باید شوهرش را دوست داشته باشه که توی آن وضعیت هم دست از سر مهر و علاقه اش برندارد و اعتراف نکند. خدایی یک آفرین جانانه طلب داشت  مگر نه؟

یک خبر دیگر هم بود یک جنازه بعد از ۱۲ط سال کشف هویت شد فکرش را بکنید آزمایشگاه های ایران توانایی تشخیص هویت جسد بیچاره را نداشتند بعد مادر صاحب جسد به هزینه خودش استخوان ها را فرستاده به یک آزمایشگاه مجهز در اسلو که یک شهری است در نروژ و آنها با کارهای فنی تشخیص دادند که جسدی که ۱۲ سال پیش پیدا شده متعلف به پسری به اسم سورنا است فکر کن بیچاره استخوان هایش فقط باقی مانده بود اما بالاخره شناسایی شد. تازه حالا مامانش می خواهد جسد پسرش را ببره نروژ الهي

توي بد دنيايي زندگي مي كنيم واقعا كه دنيا ديوانه است ديوانه ديوانه ديوانه

بمب انرژی

سلام

انگار واقعا توی هفته های گذشته افسرده و دپرس بودم چون امروز که کمی با بچه ها گفتم و خندیدم همه بهم تبریک گفتند که باز هم شدم همان آزاده همیشگی اما به خدا من چیزیم نبود بی خیال حال و حوصله بحث کردن با بچه ها را ندارم برای همین بهشون قول دادم که دست کم این روزها کمتر دپسرده شوم و جمیع دوستان را کمتر از قبل بیازارم.

امروز شنبه اول هفته است همه چیز ردیف ریف است و هیچ مشکلی نیست شکر خدا فقط دعا کنید که زودتر حقوق بدهند تا ما کمتر دچار پدیده قرض گرفتگی آن هم از اقوام و دوستان درجه یکمان باشیم. راستی دادسرای جنایی هم هیچ خبری نبود و من امروز از صبح تا الان پشت میز و زیر باد کولر کازی خوش گذشت حسابی

چهارشنبه

سلام

چهارشنبه ها هيچي حسي براي كار كردن ندارم اصلا به نظر من بايد در ساعات كاري تجديد نظر كنند. هركسي كه حس و حال نداره بره خونه مثل الان كه من اصلا حس و حال ندارم و دوست دارم كه برم خونه اما بايد بمونم و ساعت پر كنم فكر كن چه كار مسخره اي دارم من

 

رفتن

سلام

اینجا همه چیز خوب است به غیر از حال و احوال من .

اینجا همه چیز امن است به غیر از روح و روان من .

اینجا همه هستند همه حضور دارند به غیر از خود خود من.

اینجا اینجاست اما من اینجا نیستم

خسته شدم از خودم که اینقدر غر می زنم که مرگ آدم ها برایم تا وقتی خبر اختصاصی باشد مهم است که حالا دیگر دوست ندارم پسر کوچولویی که جلوی چشم هایش مادرش را کشتند بهم زنگ بزنه و بگه خاله روز مرده گی خیلی بد است و من حالا دچار روز مرگی شدم هیچی برام هیجان برانگیز نیست دیگز هیچ کاری خون را توی رگ هایم به جریان نمی اندازه تا گرم شوم و پر از انرژی باشم .روزها می آیند و می روند امروز که به تقویم نگاه کردم یک لحظه ترس برم داشت سال به نیمه رسید و من هنوز خیلی از آن کارهایی را که باید انجام می دادم را انجام ندادم نمی دانم کجا هیجان می فروشند کجا می شود یک پرس یک بسته یا یک بغل هیجان خرید و بی خیال تا تهش را سرکشید؟