سلام

داشتم به این فکر می‌کردم که اغلب آدم های زندگیم اگه به من فکر کنن احتمالا لبخندی هم روی لبشون میاد. گرچه همه رو رنجوندم، اما حداقل یه بار تونستم درست و حسابی بخندونمشون.
یعنی می‌خوام بگم دیوونه بودن بد هم نیست. مثلا یه زنی که عمریه که از زندگیم رفته یهو امروز مسیج داد یادته اون روز سر چهارراه وصال تو بلندگوی وانت سمسار آواز خوندیم؟ گفتم یادمه. گفت خوبه که یادته. بعدش هم دوباره بلاکم کرد.

خدا رو شکر که بالاخره بارون اومد از صبح دلم میخواست رو به پنجره ای که به خیابون باز نمیشه چایی بخورم هزار تا فکر و خیال توی سرم هست فولدر خبرهای خنده نشده هنوز پر از خبره به چرت و پرت بودن خبرها کاری ندارم دیگه فقط می دونم تا قبل از ساعت چهار و نیم باید همه ی اون خبرها تعیین تکلیف بشوند برن برای انتشار و اتو نشر می دونید امروز با خودم به یک نتیجه ای رسیدم و اون اینکه با شرایط سخت کنار میام ولی حسرت اینکه همه چیز می‌تونست طور دیگه پیش بره همیشه تو دلم می‌مونه.

پ.ن:بیدار میشوی
به خودت صبح بخیر میگویی
برای خودت چای میریزی
تکیه میدهی به خودت
و فکر میکنی
دلت برای چه کسی باید تنگ میشده است؟
و چرا هیچکس
آنقدرها که باید خوب نبود
که این صبح بی او
از گلوی آدم پایین نرود؟!