سلام
دیشب تا دیر وقت بیدار بودم دیر وقت یعنی تا ۵ صبح پلک نزدم هنوز از نمایشگاه مطبوعات ۷ تا فایل صوتی دارم که هیچ کدوم رو پیاده نکردم اصلا حسش هم نیست که برم سمتش و پیاده اش کنم چنین آدم تنبلی شدم در انجام کارها . بعد یک موزیک گوش می دادم دوستش داشتم دلم می خواست برای دوستانم بفرستم یک عالمه از بچه ها رو هم انتخاب کردم اما یکهو کلا ازصفحه خارج شدم ساعت ۴ بود اونقدر لجم در اومده بود اما خب اتفاقه دیگه کاریش نمیشه کرد . هی استوری های بچه ها نگاه کردم از مسیر پیاده روی به کربلا اون همه معنویت سیال رو همه بی خیال شده اند گیر دادن به ردیف پذیرایی عراقی ها ماهی و کباب وفلافل و قلیون و ماساژ.اونهایی که گروهی رفته اند همه یک جور عکس و فیلم می گذارند انگار که تیم برنامه سازی اند.بین بچه ها بعضی ها هم شدند سفیر فرهنگی و اجتماعی با مسلمان های بقیه کشورها گپ می زنند و عکس های سلفی می گیرند. ادرس موکبهای چرب و چیلی رو با هم رد و بدل می کنند و اونقدرعکس و سلفی و فیلم می گذارند که انگار منم اون وسط ایستاده ام ادم ها بهم تنه می زنند که رد بشوند و مثل الان هاج و واجم . خدا ازشون قبول کنه انشالله که همه اونهایی که رفتند سالم و سلامت برگردند سر خونه و زندگیشون الهی آمین .

نذر کرده بودم خدا خودش یک جوری همه چی رو راست و ریس کنه که از این حس و حال چندگانه بیام بیرون . بعد شرط و شروط هم گذاشته بودم هر چی شد ادا بازی در نیارم .از این دور باطل و استرس فقط بیام بیرون دیگه بسم بود از بس لبهایم رو جویدم از بس قفسه سینه ام در گرفت دست چپم فلج شد لبخندهای عصبی زدم . به قول سردبیرمون به شناسنامه ام نگاه کرده بودم و حسابی حساب کار دستم اومده بود بعضی از دلشوره و استرس ها سن و سال دارد و خب من از سن و سالش گذشته ام تجربه کردنش حس خوبی نداره .یک هفته گذشته مثل برق باد گذشت اونقدر اتفاق های جور واجور پشت سر هم افتاد که اصلا وقت نشد بشینم فکر کنم هفته ای که گذشت چقدر سخت و چقدر تلخ بود. خدا رو شکر که گذر زمان هست و همه چی رو خوب و بد و زشت و زیبا رو با خودش می شوره می بره. از روزهای رفته مشتی خاطره به یاد می ماند که خب در مواقع خاص آدم رو خفت می کنه و تا پای خفگی میبره این اتفاق ها نمک زندگی نکبت باری است که به آن تن داده ایم و خب کاریش هم نمیشه کرد بگذریم .

سوری خانم زنگ زد که حال استاد خوبه اما هی چپ می ره راست می یاد میگه این آزاده هم بی معرفت شد . اونهای دیگه شوهر کردند و بی معرفت شدند این هنوز مجرده واینقدر بی معرفت شده خدا به داد برسه . سوری خانم گفت لطفا اگر وقت خالی داری بیا دکتر رو ببین . دکتر ۹۳ ساله است وحالا از پا افتاده پسرش اورت پول می فرسته و سوری خانم که سرپاست اجازه نمیده آرزوی چیزی به دل دکتر بماند. لحنش اونقدر اداری و رسمی است که فقط می گم بله چشم و گوشی رو قطع می کنم . می تونم کارهای روزنامه رو تا ۵ تموم کنم همه چی رو بسپارم به خلیل و بعد اسنپ بگیرم برم شمرون اما خب الان هوا زود تاریک میشه اولا نمی تونم حیاط خوشگل خونه دکتر رو ببینم دوما تا برسم و گپ بزنیم و برگردم میشه ۱۲ شب .بهتر اینه که صبح برم خبرگزاری و بعداز برنامه صبح برم خونه دکتر بعد تا ساعت یک بمونم و از اون طرف برگردم روزنامه توی راه هم می تونم با تبلتم خبرها رو راست و ریس کنم . همین میشه که ساعت ده میروم خونه دکتر به سوری خانم میگم چیزی بخرم؟؟میگه شلغم بگیر با شیر کم چرب از اینکه بی تعارف بهم میگه خرید کنم خیلی خوشحال میشوم با دقت شلغم های گرد و بنفش و سفید رو انتخاب می کنم راننده هم مسیر رو بلد است خیلی خوب می رسم دکتر غرغر میگه سلام بر بی معرفت ترین آزاده دنیا میگم دکتر چرا حیاط این همه بهم ریخته اس میگه بچه ها از پارسال نیومدند به تو هم غر نمی زدم نمی اومدی با هم نسکافه می خوریم حرف می زنیم از خبرهای حوادث می گم از بچه هایی که به تازگی دیدمشون سوری خانم داروهای دکتر رو می یاره میگه آرتوروز امانش رو بریده از درد داد می زنه دکتر مثل یک پسر بچه حرف گوش کن که چشم هایش برق می زنه داروهایش رو می خوره بعد هم خوابش میبره سوری خانم به خاطر شلغم ها تشکر می کنه بعد برایم خرمالو می یاره چاییم که تموم میشه برایم ساندویچ درست می کنه به انارهای سرخ روی درخت نگاه می کنم میگم با سبحان و نادر هماهنگ میشوم بیاییم به باغ سر و سامون بدهیم .سوری خانم میگه بیایید خودتون بیایید دکتر بیشتر از باغ به شماها و حضورتون احتیاج داره . سوری خانم رو بغل می کنم بوی صابون می ده بعد از سالها بوسش می کنم میگه مراقب خودت باش بگذار چشم هایت مثل قبل ها برق بزنه چشم هایت نباید مات و بی روح بشه .

 پ.ن:فهميـــدم ...

با خودم جنگيدن چيزي را تغيير نمي دهد...
اينكه بخواهي خودت را آزار بدهي
مسير زندگي ات را عوض نمي كند..
بايد يك چيزهايي را بپذيري؛
اينكه آدم ها مي آيند كه بروند،
اينكه وجودِ هيچكس هميشگي نيست...
بايد چشم هايت را باز كني و البته به مشكلات پوزخند بزني..

همه ي آدم ها كم مي آورند؛
مهم اين است كه آن مرحله را خوب بُگذراني
زندگي مثل يك بازي مي ماند،
بايد برايش بجنگي..
بشيني تماشايش كني،
مطمئنن اگر بازنده نباشي
برنده هم نيستي!
اما ما نيامده ايم تماشاچيِ اين قصه باشيم،
من ...تو...ما...
آمده ايم كه اين قصه را ببريم؛
آمده ايم برسيم به غولِ آخر!
اگر مقاومت مي كنيم براي باورهايمان است،
اگر مي جنگيم ؛براي چيزهايي ست كه
نمي خواهيم از دست بدهيم...
اما تا به كي..؟!
بالاخره خسته ميشوي!
رفيق يك چيزهايي وقتي با
چنگ و دندان نگه داشته شوند،
ديگر ارزشي ندارند؛
بايد رهايشان كني
رهااااااا...