وقتی تند تند پست می نویسم
سلام
قشنگ تابلوام که حالم خوب نیست .هی تند تند پست آپ می کنم . تند تند دوست دارم بنویسم این حرف های قلنبه شده توی گلوم این فکرهای بی سر و ته که انگار مغزم رو سیم کشی کرده اتد ازمن دور بشوند . چشم هایم رو می بندم نفس عمیق می کشم . پشت پاهام تیر میکشند .دست هایم می لرزند . هی می خواهم بگم نه بابا خوبم هیچ اتفاقی که نیفتاده اما نه دلم دلشوره دارم . بغض دارم . زود کلافه میشوم .زود خسته میشوم . از موندن حالم بد میشه دوست دارم جایم رو عوض کنم . اصلا لعنت به من با این همه احساس های متضاد.
کارهام مونده . هیچی ننوشتم . بچه های خبرگزاری دنبال برنامه کسر از حقوق و فیش پرینت حساب بودند . از این جمله ها متنفرم که اااا مگه تلفن بانک نداری ؟؟نه ندارم دوست هم ندارم داشته باشم . والا . از هر چی تکنولوژی و فن آوری نوین حالم بهم می خورد . دوست دارم برم 2 ساعت توی بانک منتظر بمونم بشینم روی اون صندلی های آبی و طوسی به آدم ها نگاه کنم اعصابم از دست مشتری هایی که یک راست سراغ رییس بانک می روند خورد بشود . و توی دلم براشون خط و نشون بکشم . تلفن بانک نمی خواهم زوره ؟کارهام مونده . گزارش یک و دو باید دنبال عکس باشم هر روز ساعت 4 نصف بیشتر کارها رو انجام داده بودم . امروز هیچی ندارم . دستم خالیه از خبر . انگیزه هم ندارم بچه های روزنامه دارند تمرین می کنن که ترکی حرف بزنند . با چشم غره به موسوی می گم که کارش را انجام بدهد اما محو نوشتن گزارشش است و اصلا توی جمع خل بازی های اینها دخیل نیست . خوبم ؟؟نه خوب نیستم .دلهره دارم . دوست دارم برم . خسته ام خوابم نمی یاد . روح و روانم انگار که خنج خورده .
مامانم زنگ زده احوال پرسی . می گم سلام خوبم . چی شده ؟میگه هیچی مامان نگران شدم برایت زنگ زدم حالت رو بپرسم آخه دیشب زود خوابیدی هیچی هم نخوردی . گفتم اره خسته بودم . اما حتی اگر از پشت تلفن هم بخواهم به مامانم دروغ بگم او می فهمد.تنها فرقش اینه که مستقیم توی چشم هایم نگاه نمی کنه. نفسش رو بیرون میده و میگه:من اگر تو رو نشناسم که اسمم مامان آزاده نیست . شب کتلت درست کنم ؟می گم اره خوبه دستت درد نکنه .مامان می گه :می خواهم چیزی درست کنم که تو هم دوست داشته باشی بخوری نیای خونه لباس هایت راعوض کنی ولو بشی رو تخت .می گم :پس کتلت درست نکن . مامان میگه چی دوست داری ؟می گم مامان می یام یک چیزی می خورم .الان اشتها ندارم . نوشتنم نمی یاد . نمی خواهم حرف بزنم. مامان داره حرف هایم رو گوش می ده .کاری رو انجام میده که این روزها هیچ کسی برایم انجام نداد .اگر یک کلمه دیگر حرف بزنم اشک هایم سرازیر میشوند . برای همین هم بلند نفس می کشم . و سکوت می کنم . مامان اون طرف گوشی داره صدای نفس هایم را گوش می دهد می دونم که الان داره با دستمال روی میز را برای هزارمین بار پاک می کنه .چند دقیقه بینمون سکوت میشه بعد هم فین فین های من شروع میشه مامان هنوز هم ساکن و آرام است . میگه زود بیا خونه شام درست کنیم . گوشی رو که قطع می کنم . خیالم راحت میشه چند تا جمله بیشتر بین ن من و مامان رد و بدل نشده اما همون چند تا جمله کافی بود تا بغضم ترک برداره بلکه بعد از 24 ساعت بتوانم درست و حسابی نفس بکشم .
پ.ن:من اگر می دانستم
دنیا اینقدر شلوغ است
نمی آمدم
صبرمی کردم بعدها...
درخت دافعه دارد که سیب می افتد